.

.

.

.

دکتر برو دکتر !



این متن را خوندم یاد "دکتر آشپز" افتادم نیشخند




یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه کشاورز دامپزشک میاره .
دامپزشک میگه اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش بایسته گاو رو بکشید

گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه بلند شو بلند شو گاو هیچ حرکتی نمیکنه...
روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه بلند شو بلند شو رو پات بایست باز گاو هر کاری میکنه نمیتونه بایسته رو پاش

روز سوم دوباره گوسفند میره میگه سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی .

گاو با هزار زور پا میشه..صبح روز بعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه گاو رو پاش وایساده جشن میگیریم ...گوسفند رو بکشید :)))


داری از اول جاده دو راهی رو نشون می دی



دوستان عزیز


لطفا کامنت کسانی که توهین می کنند و فحش می دهند جواب ندهید. اجازه بدید خودشون را معرفی کنند. کامنت دونی باز ندیدند. ذوق زده شدند برای معرفی خودشون.

در مقابلشون سکوووووووووووووووت مطلق. کاملا ندیده بگیرینشون لطفا

ممنونم




سلام دوستان


نمی دونم چرا هر چند روز یک بار دلم خیلی برای حسنا می سوزه. 


اولش که نوشتم می خواستم به بقیه بگم ساده لوح نباشید، گول نخورید، باور نکنید ... 

می خواستم همه کسانی که نکته های این زندگی و این وبلاگ را می بینند بیان اینجا مطرحش کنند تا به هم کمک کنیم که تیزتر و هشیارانه تر بخونیم و بشنویم و زندگی کنیم.


خواستم یکی دیگه وارد این مسیر نشه و کار حسنا را تکرار نکنه.


چون در همه فن حریف بودن و پررو بودن حسنا مطمئن بودم و این که کسی نمی تونه از این زندگی منصرفش کنه.


وقتی مامان بابای خودش و خانواده همسر و یه جماعت آدم حقیقی هر روز دارن بهش می گن که جمع کن از این زندگی برو بیرون. هم خودت راحت می شی، هم بقیه، اما حسنا گوش نمی ده، می دونستم که سخت بشه با حرفهای آدمهای مجازی قانعش کرد.


بگذریم. دیشب این پست را می خوندم. جدی دلم سوخت براش. چطور ممکنه کسی ازدواج کنه و بگه یکسال گذشته اینها چند بار رفتند سفر و من را هیچ جا نبردند. حتی فکرش را هم نکردم !!!


یعنی اصلا فکرش را هم نمی کرده که می تونه از شوهرش انتظار سفر داشته باشه. یعنی خودش می دونسته کجا اومده و چرا اومده. خودش شرایطی را که قبول کرده می دونه. 


اما بعدش چی؟

حالا که دم درآورده چی؟ خب از اول قرارشون این بود و حسنا هم آدم بدبختی بود که با این قرارها راضی به ازدواج شد. وگرنه کی قبول می کنه ازدواج کنه فقط برای 6.

حرف از بچه و سفر و زندگی و ... نزن !! باید خیلی درمونده باشی که چنین خفتی را قبول کنی.

حالا که چند صباحی گذشته قولهاش یادش رفته. خسته شده از این که به قول خودش تفریحش سرکار رفتن باشه.


حالا بچه می خواد. سفر می خواد. شوهر می خواد. زندگی می خواد. مهمونی می خواد. ....

درست می گید حسنا زندگی بلد نیست. چیزایی که از زندگیش می نویسه مثل یک زندگی نرمال نیست. اما این را هم در نظر داشته باشید که حسنا زندگی نرمال نداشته که بلد باشه. مهمونی نداده. مهمون نداشته. حتی مهمونی درست درمون نرفته. با دزد و پلیس بازی یه عروسی می ره و برمی گرده.


داره خانوم خانوما را اذیت می کنه. اما خودش هم خیلی بدبخته. خیلی گناه داره. فکر نمی کرد به این جا برسه. فکر نمی کرد نتونه تحمل کنه.

اون زن تجربه داشت، زندگی کرده بود، عاقل بود می دونست داره چی می گه و چی کار می کنه. فهمید شوهرش خیانت کرده، فهمید شوهرش گرفتار شده و خراب کرده ... بعد از بیست سال زندگی باید چیکار می کرد؟ نشست عقل و تجربه و مشاوره را گذاشت کنار هم و گفت باشه، حسنا بیاد و عقد کنید اما به این شرطها.


حسنا شرطها را قبول کرد و اومد. اون زن مطمئن بود که حسنا این شرایط را طاقت نمی آره و بعد از مدتی که خسته شد می ره. چون تجربه اش و عقلش بهش می گفت که زندگی مشترک که اساسش  6 و پول باشه، بقایی نداره. 

تا اینجاش درست بود. حسنا اولش شاد و سرخوش شروع کرد. بعد از یه مدت خسته شد و حالا زمان رفتنش بود.

اما به جای رفتن، می خواد بزنه زیر قولهاش.

یواشکی سفر می ره.

دزدکی حامله می شه.

ادعای عدالت می کنه و ....


همه کسانی که تجربه زندگی مشترک داشتند به حسنا گفتند راهش غلطه. چون همشون می دونستند بعد از خوابیدن این تب و تاب ها، حسنا باید از این زندگی بره بیرون. حتی رضایت اجباری خانوم خانوما در مقابل عمل انجام شده همسر هرزه اش هم به همین دلیل بود.

اما حسنا می خواد با سماجت بمونه. حسنا از قولهایی که داده و شرطهایی که قبول کرده خسته شده.

بله. هر زنی حق این چیزها را داره، اما حسنا با شروطی اومده.


مامان زری و پری و قلی که کامنت می ذارید و حسنا را باخودتون مقایسه می کنید. یادتون باشه شما زن اول هستید. شما با شرط و شروط نیامدید. زیر پای شما یه زندگی دیگه در حال له شدن و فرو ریختن نیست.


دلم برای حسنا و این همه دست و پا زدنش می سوزه.

اما یک زن دیگه هم هست که دلم برای اون صدبرابر بیشتر می سوزه.


پست را که خوندم یه نکته هم من اشتباه کرده بودم که حسنا به اقوامش گفته خانوم اولی جدا شده، نگفته فوت شده. اصلا علت این که رفتم سراغ این پست همین بود. چون یکی کامنت گذاشت گفت اشتباه می کنی و من هم خواستم مطمئن بشم که دیدم درست می گن. من اشتباه کرده بودم.


خوندن این کامنت برای من خیلی درد داشت. آره حسنا. درد داشت.

برعکس این که تو فکر می کنی وقتی از سفرت بنویسی برای من دردناکه.

اون جمله ای که زیرش خط کشیدم برای من دررررررد داشت.

نمی دونم برای تو چطور هست.


کاش یه قدرتی پیدا کنی، پشت پا بزنی به این زندگی و آدمهاش و خودت را بکشی بیرون.

از حرف مردم نترس. الان هم همونقدر در موردت حرف می زنن که بعد از طلاق.

از بی شوهری نترس.

از تنهایی نترس. تو الان که تنهاتری.

اونطوری اقلا دوست و آشنا و فامیل را داری. الان شوهر که نداری، اونها را هم نداری.

خونه و ماشین هم که گرفتی. یه پول کلان هم بگیر و بکش کنار.

آره. پول بگیر بیا بیرون. خیلی حرفها در موردت خواهند زد.

ولی حداقل از این زندگی نصفه نیمه و اعصاب خورد کن راحت می شی.

حداقل اون زن بقیه عمرش را راحت زندگی می کنه.



یه جمله قشنگ یه جا خوندم


از زیر آب رفتن نیست که غرق می شیم. از زیر آب موندنه!








این جا را بخوانید "زیر سایه گرفتن بیوه برادر" + درد دل


پست آخر مثلث را هم بخونید.