.

.

.

.

لبخند

دوستان خوبم سلام 



عید همگی مبارک. تعطیلات و آخر هفته خوبی داشته باشید.  


برای عید یک پست طنز (جشن تولد علی) در نظر گرفتم. 


نفس اصرار داره که دیده بشه. منم گفتم توی وبلاگمون پستهاش را بذاریم که 


هم نفس دیده بشه و خوشحال بشه. دیگه کمتر این وبلاگ اون وبلاگ دنبال توجه بگرده

و هم شما دوستان روز عیدی لبخندی بر لبهاتون بشینه.


لینک کامنتها را هم جهت آشنایی دوستان من با دوستان نفس می ذارم 

نفس رمزت را نذاشتم که مجبور نشی به خاطر دوستان من عوض کنی. راضی به زحمت شما نیستم 

بخاطر من هم عوض نکن. عوض کردنش فایده نداره. دوباره حل می شه. 


دوستان من را ببخشید.

اصلا دوست ندارم مطالب کسی را عمومی کنم.

باور کنید نتونستم این همه درخواست نفس برای توجه را ندیده بگیرم.

گناه داره. گفتم بذار یه توجهی بهش نشون بدم عقده ای نشه.



 
اینکه تو عاشق منی...زیباترین باورمه...
 
سلامی با عطر پاییز
ماه دوست داشتنی من
داریم خلاص میشیم از شر گرمای تابستون ایشالا
حالتون خوبه ؟ من که تابستونی نداشتم و همش کار و کار ... 
البته من کلا ادمی هستم که اگر بیکار باشم کلافه میشم و ترجیح میدم همیشه مشغول باشم...
این چند وقت اخیر تا دلتون بخواد بلا سر من اومد هاااا...یه مسمومیت شدید پیدا کردم و دو روز مهمون بیمارستان بودم...بعد سرماخوردگی وحشتناک به همراه عادت ماهیانه و در نهایت با مخ افتادم روی زمین و درب و داغون شدم تمام بدنم دچار کوفتگی شد و زخم های عمیقی برداشتم... سر پایینی شدیدی بود...از این کوچه باغ هایی که پله می خورن... من از ته کوچه غلت خوردم اومدم پایین و بعدش هم افتادم در جوی آب یعنی با لجن و خاک شدم یکی... سر ظهر بود و خلوت... کسی نبود به دادم برسه لباسم پاره شده بود... اصلا یه وضعیت اسف باری بود هااااا دیگه بیمارستان و شست و شوی زخم ها و
پانسمان و ....
لازم به ذکر هست که دسته گل دیگری به آب دادم و با ماشین رفتم داخل جوی آب... کلا ارتباط تنگاتنگی با جوی های آب داشتم این مدت 
اون روز با علی قرار گذاشتیم نهار رو با هم بخوریم...علی از من زودتر می رسید خونه و گفت من یه چیزی درست می کنم تا تو بیای...( یه همچین شوهری داریم ماااا) 
البته خونه خودمون ( نه اون خونه هه طبقه بالای مادرش که الان با بچه ها زندگی می کنند) این مدتی که بچه ها اردو بودند ما اکثرا اون خونه مون بودیم...
خلاصه اون روز کلاس من فقط پارت اولش تشکیل شد... منم ذوق زده شدم از اینکه زودتر از علی می رسم و نهار رو خودم آماده می کنم و علی میاد منو می بینه و سورپرایز میشه که همه چی آماده ست وقتی رسیدم تو کوچه دیدم علی از سوپر مارکت خرید کرده و داره آروم  آروم قدم میزنه به سمت خونه... یعنی کلاس اون هم تشکیل نشده بود ( تفاهم رو حال کنید)
خونه ما توی یه کوچه باغ خیلی خوشگل هست... که یه طرف کوچه خونه هست و سمت دیگه اش فقط باغه با یه نهر کوچک حتی توی آفتابی ترین هوا هم کوچه ما خنک هست... البته یه در خونه مون به یه کوچه معمولی بن بست باز میشه و یه در دیگه اش به این کوچه باغ... مثلا پنجره آشپزخونه ام به این کوچه باغه باز میشه 
حالا اینا چه ربطی داشت اصلا می خواستم بگم که وقتی توی این کوچه باغ وارد میشی ناخودآگاه عشقولانه میشی منم که از دور علی رو دیدم سرعت ماشین رو کم کردم و محو تماشای آقامون شدم اصلا محوش بودم هااااا... یه آهنگ رمانتیک هم داشت پخش میشد به این صورت :
قربون مست نگااااهت...قربوووون چشمای مااااهت... قربون گرمی دستات...صدای آروم پاهااااات...
منم که آدم جوگیرررررر احساساتی ....هیچی دیگه... داشتم همینطور قربون صدقه قد و بالای علی  و مدل راه رفتنش می رفتم 
همین طوری که محو علی بودم یهو شترررررق صدا اومد... علی که سه متر رفت رو هووووا.... منم احساس کردم ماشینم کج شده و دیگه راه نمیره بله دوستان... اینجانب نفس درایور در جوی آب بودم 
من از قیافه و پرش علی از خنده غش کرده بودم... یعنی طوری پرید رو هوا که هر کی میدید از خنده می ترکید اومدند سمت من و فرمودند مگه کوری تووووو ؟ اصلا تو اینجا چی می خوای ؟ کلاست ؟ 
علی که اونجوری با ترس و دلهره گفت کوری یهو من بدتر خنده ام گرفت...مگه دیگه بند می یومد آخه  علی اصلا از این حرفا نمیزنه کلاگفتم بی احساس  داشتم تورو نگاه می کردم محو شما بودم افتادم خوووووب علی هم که قاطی کرده بود کلا این چیزا حالیش نمیشد...گفت مگه منو تا حالا ندیدی ؟ مگه اولین بارت بود من رو می دیدی ؟ منم که نیشمممم بااااازززز 
دیگه علی از چند نفر کمک خواست ... من گفتم پس منم می شینم پشت فرمون که گاز بدم علی هم گفت شما برو خونه عزیزم نیازی نیست منم رفتم توی خونه علی اومد و دیگه ترسش رفته بود و حالش بهتر شده بود... دیگه تا شب هی واسه هم تعریف می کردیم و می خندیدیم... یعنی پانصد بار واسه هم تعریف کردیم 
خداییش من رانندگیم خوبه هاااا....هشووو... هنگاااامه... کبوتررر  کجایید شما از رانندگی من دفاع کنید ؟ حالم نرمال نبود و دچار عشقولانگی شده بودم
 
حالا اینااا به کنااار...
بریم سراغ یه مشکل دیگه ای که برام پیش اومد... من همیشه حلقه ام رو دستم می کنم... حلقه ام هم انقدرررر بزرگ هست که چشم بازار رو کور می کنه یعنی حتی آدم کم بینا هم می تونه حلقه اینجانب رو با اون درخشش و نگین ببینه من برای یکی از زبان های خارجکی توی تابستون کلاس می رفتم هر روز... یه پسر مجرد دو رگه اونجا معلم ما بود... یه آقایی که مثل سیب از وسط نصف شده با بهرام رادان بود... یعنی اصلا توی آفیس اونجا به بهرام رادان معروف بود و دخترهای اونجا اعم از کارمند و زبان آموز همه فدایی ایشون بودند من اوایل بهار اونجا ثبت نام کردم و خوب توی رزرو بودم تا خرداد
ماه... اون موقع مجرد بودم ( اون زمان که رابطه ام با علی قطع بود) و توی فرم ثبت نام نوشته بودم مجرد... از روزی هم که کلاس شروع شد من حلقه ام دستم بود و همش می گفتم نامزد دارم... نمی دونم این آقا فهم نامزد داشت یا نه...ولی به هر حال عاشق من شد من احتمال میدادم فرم ثبت نام رو دیده باشه که انقدر به من گیر میداد...
خلاصه من هم که حسنک راستگو صاف رفتم گذاشتم کف دست علی...
علی هم گفت دیگه حق نداری بقیه کلاست رو ادامه بدی منم گفتم علی خان دو جلسه دیگه بیشتر نمونده من این همه اومدم خوب بذار تموم بشه این همه هزینه این همه وقت گذاشتم هر روز دیگه گفت جلسه بعدی رو غیبت کن و جلسه آخر برای امتحان میری امتحان میدی میای دیگه منم سر به سرش نذاشتم که از این حرفش هم پشیمون بشه
جلسه آخر رفتم سر کلاس و علی از همون اول صبح دقیقه به دقیقه زنگ زد تا جایی که گریه من در اومد و رفتم توی دستشویی و زدم زیر گریه که علی من ده دقیقه دیگه امتحانم شروع میشه...دیگه نمی تونم بیام تلفن جواب بدم...داری اذیتم می کنی... چرا آدم رو از رو راست بودن پشیمون می کنی...منم که وقتی گریه ام می گیره مگه بند میااااد دیگه علی شروع کرد به عذرخواهی که ببخشید دست خودم نبود. دارم خفه میشم اینکه یه جایی هستی که کسی دوست داره و داره نگاهت می کنه...
از طرفی هم بهش حق میدادم...ولی خوب کلافه ام کرده بود انقدر زنگ میزد...
به هر حال من امتحانم رو دادم و اون قضیه به خیر گذشت...
 
یکی از دانشجوهای دختر به علی پیشنهاد شراکت در یک طرح رو داده بود که بعد هم با هم یه شرکت رو ثبت کنن برای پخش محصول  البته اون دختر رو اطراف علی رصد کرده بودم و می دونستم که ایشون احتمالا جان بر کف همسر ما می باشند ولی خوب اهمیت نمی دادم چون این چیزا برام عادی شده در مورد علی که انقدر طرفدار داشته باشه... اما دیگه فکر نمی کردم در این حد فدایی باشه خلاصه علی بهش گفته بود نه... ولی مگه ول کن بود تا اینکه یه روز من که تو اتاق علی بودم ایشون هم تشریف فرما شدند... دیگه تا اومد توی اتاق علی به دختره گفت اگر مشاوره علمی می خواید ایشون ( یعنی بنده) می
تونند در اختیارتون بذارند چون خود من به شخصه وقت ندارم... هیچی دیگه اینو که گفت دختره دندون های تیزش رو به من نشون داد و رفت که با برف سال دیگه بیاد از من مشاوره بگیره 
 
یه سفر دو نفره خیلی خوب هم با علی رفتیم...هر چند هر دومون خیلی دلمون می خواست که بچه ها هم باشند اما اونا اردو بودند و امکانش نبود البته به قول مامانم زن و و شوهر نیاز دارند یه موقع هایی سفر دو نفره برند...ولی نمی دونم چرا به من سفر دسته جمعی خوش می گذره خوب من و علی که همش با همیم و همدیگه رو می بینیم... حداقل یکی جدید بیاد خوشحال شیم به هر حال به بچه ها قول دادم در اولین تعطیلی که پیش اومد چهار تایی بریم مسافرت به جبران این دفعه 
 
خیلی ها در زمانی که منو علی دوست بودیم بهم می گفتن که این اخلاق خوش و آروم علی برای الان و این زمان هست و بعد اینکه رسما زن و شوهر بشید دیگه اون علی سابق نیست و خود به خود تغییر می کنه... اما واقعا نشد... بعد از گذشت چند ماه علی هنوز همون آدم رمانتیک و آروم هست... درسته یه وقتایی سرش خیلی شلوغ میشه و وقت نمی کنیم زمان زیادی رو با هم باشیم... درسته یه موقع هایی بینمون بحث پیش میاد... اما این چیزی بوده که در زمان دوستیمون هم بوده... مختص الان نیست... حتی وقتی بینمون بحثی پیش میاد علی گریه اش می گیره ولی من زل زل توی چشماش نگاه می کنم به محض اینکه اخم 
بانو:  بچه ها شوهرای شما هم اینقدر گریه می کنند؟ قد سیاوش شیدا و مردک حسنا و علی نفس و ... باید برم یه دعوای اصولی با طرف بکنم. یعنی چی گریه نمی کنه؟ عقده ای شدم بابا !!

رو روی صورت من ببینه از موضع خودش کوتاه میاد و دیگه ادامه نمیده... فقط کافیه من اخم کنم و لب و لوچم اویزون بشه دیگه تموووومه...
کلا خیلی احساساتی هست... به طرز عجیب غیر قابل وصفی... 
قبل از ازدواجم گاهی فکر می کردم چون علی از من چهارده سال بزرگتر هست توی رابطه زناشویی ممکن هست مشکل داشته باشیم ... هم اینکه علی از من بزرگتر هست و هم اینکه من هیچ تجربه ای تا قبل علی نداشتم...اما خوب خداروشکر از این بابت هم به هیچ عنوان مشکلی ندارم و به نظرم این مورد تاثیر خیلی خوبی توی رابطمون داره و واقعا به روند رو به رشد ارتباط ما کمک می کنه...
 
دیگه چی ؟؟؟؟ هیچی.... سلامتی شمااااا اینم از اتفاقات این چند وقت اخیر...
برم بخوابم که صبح کلی کار دارم....
مراقب خوبی های خودتون باشید
برچسب‌ها:
+ ۱۳٩٢/٦/٢٩ | ٧:٥٩ ‎ب.ظ | نفس | نظرات (40)
 
بوی عطر پیرهن تو برده هوش از عطر شب بو...
سلااام 
اینم از پست تولدانه
 
به نام خدا
من برای علی تولد گرفتم
تا پست بعدی خدافظظظظظ
 
اییییش بی نمک خودتونید...یخم نمی کنم گرممه چون
برای شب تولد علی برنامه ای ریخته بودم در حد ام آی 6 
اول تصمیم داشتم منم مثل خودش توی رستوران مهمون ها رو دعوت کنم... بعد که فکر کردم و با مامانم هم مشورت کردم دیدم دیگه خیلی تکراری و لوس میشه... ما یه باغ بزرگ و سر سبز و گونگولو نزدیک تهران داریم... شاید مثلا از تهران پانزده کیلومتر هم فاصله نداشته باشه... یک ربعه می رسی...ولی آب و هوای فوق العاده متفاوتی از تهران داره ...خنک و تمیز...مامانم گفت اونجا بگیر... ولی گفت توی ویلای داخل باغ نه... صندلی و میز بچین به تعداد محدود یعنی اندازه نفرات... چون هم فضا قشنگه و هم صدای آب خیلی آرامش بخشه... یه حوض خیلی خیلی بزرگ وسط باغ داریم که فش فش صدا
میده اینجوری : فششششش فشششش 
یه کم تردید داشتم... ولی خوب از اونجایی که هر وقت به حرف مامانم گوش کردم ضرر نکردم قبول کردم
نمی خواستم همه فامیل رو دعوت کنم...فقط درجه یک... دلم می خواست یه سورپرایز جدید برای علی داشته باشم... اولین تولدی بود که به عنوان همسر کنارش بودم و دلم می خواست همیشه توی ذهنش این تولد ثبت بشه... کلی فسفر سوزوندم و فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که برم سراغ دوستان قدیمی علی... استادان قدیمیش... دوستان دوران سربازیش...و.... تا جایی که اسامی رو می دونستم و علی توی صحبت هاش توی این سال ها ازشون نام می برد نوشتم... با پدر و مادر علی و خانواده خواهرش هماهنگ کردم... ازشون کمک خواستم...
یه شانس بزرگی که داشتم این بود که خوب دانشگاهی که علی درس خونده بود با دانشگاهی که من الان درس می خونم یکی هست... و دسترسیم به خیلی از اساتید راحت بود و تقریبا می دونستم که کدوم اساتید برای علی جذاب هستند... خیالم از اینکه اساتید دوران تحصیل علی رو به چه نحوی دعوت کنم راحت بود...
می موند دوستان قدیمی و هم خدمتی هایی که ازشون خاطره داشت...
خوب برای پیدا کردن این ها دو تا راه وجود داشت که محبور بودم توامان استفاده کنم که یکیش راه خاک بر سری بود باید توی دفترچه تلفن های علی ، دفترچه یادداشت هاش ، موبایلش ، وسایل شخصیش ، ایمیلش و .... فضولی بی شخصیتی می کردم و راه بعدیم هم گرفتن اطلاعات از مامان و باباش و خواهرش و شوهر خواهرش و ... بود...
از دختر و پسر خواهرش هم خواهش کردم در این امر خطیر دوست یابی مرا همراهی بفرمایند... باورتون نمیشه ما حتی اگر مثلا شماره یکی رو پیدا نمی کردیم حتی در شبکه های اجتماعی از جمله اف بی ، توییتر و .... هم می گشتیم
واسه خودم هر روز توی ایمیل علی بودم و در حال سرک کشیدن توی وسایل شخصیش بودم
خلاصه تقریبا اکثر اون افراد دلخواه رو پیدا کردیم...انقدر استقبال خوب بود که حد نداشت و همه به همراه خانواده دعوت شدند...
و حالا عملیات والفجر ده برای متوجه نشدن علی
اصلا و ابدا جلوی علی طوری رفتار نکردم که تولدت رو یادم نیست... یه شب که با علی خونه مامانش بودم و خواهرش اینا هم بودند گفتم که مامان فلان شب تشریف بیارید باغ ما برای شام... تولد علی هست و یه مهمونی خانوادگی کوچک گرفتم ( دقت داشته باشید که همه اینا با مامانش اینا هماهنگ بودها) و همه رو اونجا دعوت کردم... جلوی علی به اون اشخاصی که دلم می خواست زنگ زدم و دعوت کردم... 
برای تدارکات دختر داییم رو استخدام کرده بودم من و الهه از بچگی با هم بزرگ شدیم... مثل دو تا خواهر... حتی نزدیک تر...بهش گفته بودم برای تدارک دسر و مخلفات بیا کمک مامانم... و خوب چون دیزاینر هست خیلی توی این چیزها سر رشته داره...
منم که باید با علی می بودم اون روز که شک نکنه مثلا الان ما داریم خودمون رو خفه می کنیم... قشنگ از ظهرش ریلکس رفتم خونه مامان علی... و گفتم شب از اینجا با هم بریم کیک رو بگیریم و بریم چون مامان اینا آدرس رو بلد نیستند... به مهمون ها گفته بودم ساعت هفت... به علی گفته بودیم ساعت هشت که وقتی من و علی می رسیم همه اومده باشند من دو تا کیک سفارش داده بودم... یه دونه کیک کوچک که با علی برم بگیرم و اندازه اش محدود باشه یعنی طوری که اندازه اش برای همون اندک مهمون هایی که علی می دونست کافی باشه که تحت هیچ شرایطی همسرجان شک نکنه...
یه دونه کیک بزرگ و اصلی که قرار بود حمید( همسر الهه) بره بگیره و ببره باغ...
پسر بزرگ علی اردوی درسی بود و من به زور و بدبختی و التماس اجازه اش رو گرفتم و شوهر خواهر علی بنده خدا این همه راه رفته بود اونجا آورده بودش و قرار بود صبح دوباره ببره تحویلش بده... دلم می خواست حتما بچه ها باشند... تحت هر شرایطی... بدون بچه ها نه برای من لذتی داشت نه برای علی...
خلاصه تمام برنامه ها همونطور که می خواستم پیش رفت چون دستیار زیاد داشتم
رسیدیم باغ...
نمی تونم اون لحظه قیافه علی رو وصف کنم وقتی اون چهره های آشنای قدیمی رو توی مهمون ها دید... همون جا اول حیاط ایستاده بود و مات و مبهوت به مهمون ها نگاه می کرد...انقدر شوکه بود که نمی رفت جلو سلام کنه... لحظه خیلی خاصی بود برام... اینکه تونسته بودم علی رو انقدر سورپرایز کنم ... توی اون حالت ، نگاه عمیقی بهم کرد که تا عمر دارم یادم نمیره... فقط آروم بهش گفتم علی گریه نکنی وسط این همهآدم هااا...جان نفس... دستم رو فشار داد و رفت سمت مهمون ها... دوست های قدیمی... اساتید قدیمی... چند تا از هم خدمتی های قدیمی که در گذشته خیلی صمیمی بود باهاشون و سختی زندگیش
باعث شده بود از همه اینا دور بشه... تجدید دیدار و دیدار و دیدار... نمی تونم اون لحظات رو وصف کنم... همه گریه شون گرفته بود... همه... وقتی همدیگه رو بغل می کردند... 
توی ابرا بودم... دلم می خواست پرواز کنم... از اینکه تونسته بودم این همه آدم رو خوشحال کنم حس خوبی داشتم... از اینکه در تمام مهمونی پسر کوچکم به من چسبیده بود  و لحظه ای از من دور نشد احساس خوبی داشتم... از اینکه تا می خواستم کاری انجام بدم پسر بزرگم بدو بدو می یومد و از دست من می گرفت احساس خوبی داشتم... متوجه نگاه همه بودم که چقدر ما رو نگاه می کنند و تحسین می کنند... 
مامان علی ... وای خدا... نمی دونید چقدرررر از برق خوشحالی چشمای این پیرزن ، من خوشحال میشم... همیشه بهم میگه نفس من دیگه با خیال راحت می میرم...خیالم از علی و بچه راحت شد...ماماااان می دونی یکی از دوست داشتنی ترین های زندگی منی ؟
 
خدارو شکر... خدارو شکر...
خوشحال کردن آدم ها چقدر کار راحتی هست و گاهی وقت ها ما چقدر از هم دریغش می کنیم...
یه حرف... یه تلفن... یه دیدار... یه یادآوری... حتی یه نگاه با محبت...
و چقدر بد هست که خیلی از ما شکستن دل بقیه رو انتخاب می کنیم... قضاوت می کنیم... 
مواظب دل های آدم ها باشیم... خوب ؟
 
 
 
وقتتون بخیرررررر


کامنتزززززز


کامنتززززز2


کامنتزززززز 3


نظرات 278 + ارسال نظر
روشنک شنبه 4 آبان 1392 ساعت 16:42

به بانو
متاسفانه یکسال تو محیط وب غفلت شد همه ما تو همسران اول دیدیم زنهایی که زخم خیانت را با قلب روحشان حس کرده بودند به محیط وب پناه می آوردند تا چاره ای بیابند با خواندن وبلاگهایی مثل حسنا و عسل و لیست معروف عسل بدتر آشفته ونگران می شدند.
باید از همسران اول تشکر کرد که دست یک آدم آشفته را به گرمی می فشردند و به آنها امید می دادند که می شود یک اشغالگر را از زندگیشان بیرون کنند.
خدا از حسنا و امثال حسنا نگذرد که تیشه به ریشه زندگی مردم می زنند. همه حرف ما هم این است مردی که خیانت می کند یک آدم پست ع و ض ی است که عرضه ندارد مشکلاتش را مثل یک مرد با همسرش حل کند و پای یک زن زیاده خواه و مال دوست را به حریم زندگیش باز می کند بعد هم که ماجرا لو می رود یک عمری درگیری و استرس برای بچه های بی گناهش درست می کند.

به بانو شنبه 4 آبان 1392 ساعت 16:22

بانو کاش آمار وبلاگ رو میذاشتی تا معنی دردشو بیاد رو میفهمیدند!
همینطور که با افشاگی این وبلاگ تعداد بازدیدهای اون وبلاگ از نصف هم کمتر شده!
و این یعنی احتمال گول خوردن دخترهای جوان اونهم بیشتر از قشر محروم جامعه که ممکن بود فریب ظواهر رو بخورند کمتر شده!
ای وللل!
کاش میذاشتی آماررو!

نینا شنبه 4 آبان 1392 ساعت 16:22

آقا من یه سوال دارم. من جریان این نفس خانوم رو نمیدونم. کسی داستانشو میدونه به منم بگه . یا اینکه آدرس بده برم بخونم.
به خود الاغش گفتم رمز بده نداد

نارین شنبه 4 آبان 1392 ساعت 15:30

زودی=زدی

نارین شنبه 4 آبان 1392 ساعت 15:29

دقت کردین بازم چند تاکامنتمو تایید کرد و گذاشت؟
بازم تا اخر نذاشت

نارین اون را بی خیال شو.

دیدی که آخرش حرفی که اول باید می زد را زد.

شوهرش مثل شوهر حسنا اون کاره نیست

مامان غازغازک شنبه 4 آبان 1392 ساعت 15:25

عفیفه ما یکسال این مکر و حیله حسنا را فوت آب شدیم اگر کامنت تو حذف شد حسنا سوگند راهی بیمارستان کرد بعد هم شروع کرد سر تا پای سوگند را فحش دادن.
شانس آوردی کارت به بیمارستان توهین شنیدن نرسید.
بدبخت خانم اولی که گیر اجوزه ای مثل حسنا افتاده است خدا به داد این زن و بچه اش برسد که معلوم نیست این خانه خراب کن هر روز چه بازی سرشان در می آورد.

تو کجایی پیدات نیست؟

نارین شنبه 4 آبان 1392 ساعت 15:23

حالا یه کار کرد نمی تونه تناقضاتشو بپوشونه
دیده گندش در اومده انرژی منفی میده پست بهش
فک کنم حسنا بهش گفته زودی ترکوندی منو

عفیفه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 15:18

پست پاک کردن یعنی من یه حرفی زدم و یه غلطی کردم اما نمی تونم سرحرفم بمونم.
پاکش می کنم که حاشا کنم. که بعدها کسی نفهمه من چی گفته بودم. اینهایی هم که خوندن کم کم فرامووش کنند.
عجب اشتباهی کردم این گند حسنا را هم زدم. حسنا خودش می دونست که سریع کامنت من را از پست آخر حذف کرد.
من ساده گول این مار هفت خط را خوردم.

مریم شنبه 4 آبان 1392 ساعت 15:13

عفیفه الان کل وبلاگستان فارسی متوجه شده است حسنا دروغ می گوید.
خود حسنا اعتراف کرده است بهار با این شرایطی که حسنا وصف کرده است خالی بندی است.
از آن طرف آمار وب وبلاگ حسنا 60 درصد نسبت به قبل افت کرده است.
این یعنی چی غیر از این است که تعدا زیادی از ملت فهمیدند یکسال سر کار بودند. آن وقت تو پست زدی از یک مهره سوخته و دروغگو تو وب که دستش پیش همه رو شده است طرفداری می کنی.
من جای تو بودم پستم را پاک می کردم که به قول خودت ملت فکر نکنند تو هم مثل حسنا با مرد آنکاره سر کار داری.

عفیفه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 15:08 http://mbabakhani.blogfa.com/

حواس واسه آدم نمی ذارید که

این لینک اون یکی وبلاگمه
مطلب کپی پیست می کنم.

میرزا شنبه 4 آبان 1392 ساعت 14:56

عفیفه:"یه کم فکر کن! آخه دخترجون خودشیرینی برای حسنا که چی بشه؟ حسنا که به قول شما آه در بساط نداره میاد به من جایزه میده؟"
قرار نبود بهت جایزه بده ولی با این پاچه خواری جانانه که کردی حتما در این سفر چندتا به به برات سوغاتی می یاره . پولی نمی شه که می تونه اینو جایزه بده.

میرزا شنبه 4 آبان 1392 ساعت 14:50

عفیفه: "خود حسنا در یه کامنت خصوصی نوشته که به دلایلی{ } مطمئنه بهار و یا آشنا نیست! ولی من شک دارم !"{بازم }
حسنابه دلایلی اینقدر دروغ و دغل به خورد مخاطبینش داده که مطمئن و مطمئنه که محاله این طرف که داره لوش می ده بهار یا خانم اولی باشن. باز این عفیفه اینقدر ای کیو پایینه که نوفهمه می گه شک دارم نه من می گم بهاره. بابا جان بفهم خودش داره جواب رو بهت می گه دروغ داره می نویسه که مطمئنه

مریم شنبه 4 آبان 1392 ساعت 14:45

عفیفه تو وبلاگت راست گفتی مردی که آینده دختر نوجوانش را بازیچه ه و س خودش کند. آره همان آن کاره و این کاره که تو می گویی هست.

یزدانی شنبه 4 آبان 1392 ساعت 14:39

توجه لازم رو نمیکنین دوستان
ایشون(عفیفه) قبلا اشاره کردن که عفیفه خرتون هستن
برای این جماعت دهن گشاد مرگ برای همسایه ست
نوبت خودشون برسه اون روی سگ شون رو میبینین
همسر من اونطوری اینطوری نیست اینکاره اونکاره نیست
ای جماعت دورو مکار و یاوه گو و متناقض
دوست هر کس نشانه شخصیت اوست
با حسنا دوست باش تا شایدم هوو اومد سرت یا هووی کسی شدی
اوف به شخصیت گندت

میرزا شنبه 4 آبان 1392 ساعت 14:38

عفیفه: من رکیک ترین و بی ادبانه ترین کلمه رو الان لابلای کامنتی که در جواب یکی گذاشتم دیدم اون کاره یعنی چی؟ چقدر شما کلمات توهین آمیز به کار می برید من که نگفتم شوهرم اونکاره نیست من گفتم شوهرم اینکاره نیست.ایششششششش بی ادب ها

قورباغه سبز شنبه 4 آبان 1392 ساعت 14:32

نظر پایینی مال منه!!!!

r,vfhyi sfc شنبه 4 آبان 1392 ساعت 14:31

این چند روزه چقدر اتفافقای جور وا جور افتاده.
دوستان یه خواهشی دارم. کاش یه سری چیزا رو رعایت کنیم. وسط بحث با بعضی افراد مواردی رو که مرتبط نیست پیش نکشیم.
من نمیتونم چطور زنی میتونه از یک زن دوم دفاع کنه و اصلا خودم به شخصه حاضر نیستم از چنین کسی دفاع کنم اما دلیل نمیشه این رو نسبت بدیم به اینکه اون خانم زمانی از همسر اولش جدا شده.
من خودم از همسر سابق جدا شدم اما هیچ وقت به هیچ مرد متاهلی حتی نگاه هم نکردم. بعضی شرایطی که واسه آدم پیش میاد از جمله یک ازدواج غلط که به جدایی منجر شده دلیل این نمیشه که اون فرد در بقیه زمینه های زندگیش هم الزاما اشتباه میکنه. دلیل این طرفداری میتونه یه سری منفعت شخصی ( مثل بازدید و بلاگ اونم از طرف کسی که میگه اگه تعداد کامنتا به 20 نرسه پست جدید نمیذارم) یا یه سری طرز تفکرات خاص میتونه باشه.

نعیمه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 14:24

بچه ها عفیفه می گوید شوهر حسنا آن کاره است پس الان حسنا که دنبال مرد آن کاره راه افتاده چی هست؟
دستت درد نکن عفیفه جان ما رومان نمی شد اینی که تو گفتی بگیم. تکلیف حسنا را یکسره کردی.

شهره شنبه 4 آبان 1392 ساعت 14:24

ژست=پست

به عفیفه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 14:24

نه دیگه اون یکی عفیفه به به لازم شده. حسنا که اومد از سفر چندتا به به اضافه باید بهش جایزه بده

شهره شنبه 4 آبان 1392 ساعت 14:23

انقدر خواننده های عفیفه ناراحت شدند از این پاچه خواریش از حسنا که خودشم شرمنده شده نوشته آره نباید این ژست رو مینوشتم و از دیشب تو فکرشم پاکش کنم چون بهم انرژی منفی میده

راحله شنبه 4 آبان 1392 ساعت 14:15

دمت گرم عفیفه تیر خلاص زدی
اگرتو در انتخاب همسرم دقت کردی. همسر تو اینکاره نیست. پس مردی که زن دوم میگره دنبال زن آن کاره می رود . ما خودمان کشتیم که این کلمه را که تو گفتی با کلمه ساده انگلیسی جابه حا کنیم یک موقع حرفمان ر ک ی ک نباشد تو زدی سیم آخر و گفتی.
حسنا تحوبل بگیر

اممممممممممممممممم شنبه 4 آبان 1392 ساعت 14:02

وای خدای من. چقدددددددددددددددددددددر این نفس بی کلاسه و ندید بدید. این چه طرز پست گذاشتنه؟ واقعاً پدر مادرش دکترن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عفیفه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 14:00

نوشتن واس عفیفه که دوست داری یکی مثل حسنا مهربون بیا د تو زندگیت؟
جواب داده من انتخاب درست کردم و شوهرم اینکاره نیست!!!!!
--

به من بگو با این قانون جدید که به اجازه ی زن برای ازدواج مجدد مرد نیازی نیست . همسرت بره یه حسنای نوعی رو به زنی بگیره خیلی هم مودب و خانم ، شمام قبولش می کنی و می گی نه نباید ازین زندگی خارجش کرد

پاسخ:
من در انتخاب همسرم دقت کردم. همسر من اینکاره نیست
-------

دمت گرم عفیفه جان که از همه بدتر تو داری با زبون بی زبونی و دوستی خاله خرسه ات به حسنا توهین میکنی!!

دقیقا شوهر حسنا اینکاره( خانوم باز و هرزه ) است و خانمی رو که این مرد واسه امر خطیر 6 انتخاب میکنه اسمش چی میشه؟؟؟؟؟؟!!

عفیفه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 13:49

لیلانجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲ ۵:۲۲
عفیفه جان ! از نظر من زنی که همسر دوم می شه به اندازه کافی بی ارزش هست که نخوام وقت بذارم و وبش رو بخونم. اونهم زنی که دستش توی جیب خودش می ره و محتاج یه لقمه نون نیست. چه رسد به زنی که صراحتا می گه که فقط به خاطر نیاز جنسی یک مرد زنش شده و حالا داره قرارداد اولیه رو نقض می کنه و حقوق برابر با زن اول می خواد و بچه دار شدن و ... . من روی سخنم هیچ زن دومی نیست. روی سخنم شماست که می دانم منطق دارید و برایتان همسر دوم بودن پذیرفته نیست.
عزیزم! می تونستید این پست رو خیلی بهتر بنویسید صرف دوستیتون با حسنا دلیلی نداره که پست رو طوری بنویسید که انگار دارید ازش حمایت می کنید یا فرضیه های توهین آمیز نسبت به همسر اول که ما هیچی ازش نمی دونیم. دوست داشتم بهتون این رو بگم که: توی جامعه مردسالار ما به اندازه کافی حق با مردها هست و به اندازه کافی جولان می دهند دیگه ما با دفاع از همسران دوم بیش از این به مردها میدان ندیم. خیلی سال پیش همسر دوم بودن انقدر قبح داشت که کسی نیاد واسه همه تعریف کنه. فکر نمی کنید این جور دفاعها باعث می شه خیلی از بدیها قبحشون بریزه؟ من اگر جای شما بودم حتی اگر حسنا یا هر زن دوم دیگری خدا هم بود دفاع نمی کردم و فقط آن وبلاگ و توهینهایش را نقد می کردم و می گفتم می شود محترمانه هم حرف زد.

پاسخ:
این کامنت رو تایید کردم که نشون بدم خودتون هم قبول دارید من از حسنا یا چندهمسری دفاع نمی کنم.
بعلاوه بپرسم شما کجای حرفهای من غیر از نقد بانو و حرفهای بانو چیزی دیدید؟ البته برای پاسخ دیر شده چون من نظرات این پست رو غیر فعال می کنم و دیگر بحث در این مورد رو می بندم.

عفیفه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 13:49

عفیفه را ول کنید بابا
خواست خودی نشون بده.

فکر می کنید شوهر اولش واسه چی طلاقش داد؟

شوهر دومی هم که سالهای سال از خودش بزرگتره و در سن چهل و اند سالگی تصمیم گرفته یه حالی به خودش بده (از شدت خساست می ترسیده ازدواج کنه)

عفیفه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 13:46

بیتا:
به کل کامنتهای اون وبلاگ اگه نگاه کنی حتی یک نفرشون باادرس وبلاگ نیست...همه بدون ادرس میان وبا چه شعفی از به اصطلاح خودشون 6دیگران حرف میزنن...انصافا کلماتی که شاید بچه های تازه بالغ براشون مثل فیلم پورنو باشه....حیف ازتاسف یا ترحم یاحتی وقت گذاشتن برای کسانیکه هزارعقده فروخورده ی جامعه رو اونجا بالا میارن


http://mbabakhani.blogfa.com/



عفیفه خاتون در وبلاگ حسنا آدرس می ذاره؟
چند تاشون لینک دارند و آدرس دارند؟

اما جواب اصلی شما بی تا خانم
خیلی مواقع پیش می آد که مبارزین با هویت پنهانی مبارزه می کنند چون نمی خوان تو زندگیشون خللی ایجاد بشه. چون آدمهای بی شعور مثل ... را می شناسند.

تا حالا نشده ماسک بزنی به صورتت بری تو خیابون داد بزنی؟ خودت نرفتی، ندیدی؟ نشنیدی؟ چون صورتشون را بسته بودن یعنی دروغگون؟

به دکتر سلام برسون ( البته اگر هنوز خدمت می رسه )

نسیم شنبه 4 آبان 1392 ساعت 13:40

این عفیفه بانو سواد زبان انگلیسی ندارد نمی داند تو انگلیسی این را چه حوری تلفظ می کنند.
بله این هستند 200 تا کامنت گذار جسنا 4 تا کلمه ساده را هم نمی دانند.
آهان یک سوال داشتم عفیفه بانو شما تا کلاس چند درس خواندی
جسنا کلاهت را بذار بالاتر با این خواننده های ....

نسیم شنبه 4 آبان 1392 ساعت 13:34

ببین عفیفه بانو چرا این کلمه 6 را کسی در مورد تو به کار نمی برد؟
حتما حسنا و نفس یک کاری کردند که دنبال اسمشان این کلمات استفاده می شود؟

غنچه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 13:32

شادی

عفیفه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 13:31

بعدشم بچه زرنگ پست اول این وبلاگو بخون! من یه عمره وبلاگ خونم. بعنوان عفیفه یکبار اومدم وبلاگ شما. از اول خواننده حسنا بودم و در دعواهای سری قبل که سوگند مریض شد شما رو شناختم!!!!


مثل بچه 3 ساله دروغ می گه. به اسم عفیفه یک بار اومدم. بقیه دفعه ها به اسم کی می اومدی؟
انگار ما هر بار وارد وبلاگ می شیم در می زنیم می گیم یالله ضغیفه ها چادر سر کنید من دارم می آم تو

نعمیه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 13:30

نخود هر آش همان نیلو یا نفس دست به کار شد وشروع کرد تخصص خودش و حشنا را به عفیفه و رفقا یادآوری کند.
بابا همه می دانند تخصص نفس و حسنا چیست چقدر تکرار می کنید

عفیفه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 13:25

نیلوچهارشنبه ۱ آبان ۱۳۹۲ ۱۵:۴۷
من اون وبلاگ رو دیدم و به حسنا هم خطر رو گفتم. فقط یه کامنت گذاشتم برای اون که اگر حسنا همه رو دروغ میگه یا اینا همه اش فقط یه داستان هست که حسنا میگه ولی بازم این توانایی رو داشته که خواننده زیادی رو بهفخودش جذب کنه و حداقل هر پست بیشتر از 200 کامنت داره این کاری که تو حتی با این کلمات رکیک نتونستی.ولی متاسفانه جواب نداد.
در ضمن فکر کنم 6 یعنی *.*.*

پاسخ:
خوب مفهومش همینه اما اینکه توسط چه رده شغلی این اسم بکار میره سواله !



یکی به من بگه کلمه س..س مخصوص رده شغلی خاصی است؟ مگه لغت کاملا نرمال و معمولی نیست؟
عفیفه هشتاد سالشه؟ از نسل قدیمه این لغت را نشنیده یا مخصوص یه گروه خاص می دونه؟

آبروی خودت و خواننده هات را بردی.

نعمیه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 13:17

این دومی چرا اینقدر بو می دهند
آی جلز ولز

میثمک شنبه 4 آبان 1392 ساعت 12:56

چه حالی می کنه این میثمک با این زنها هاهاها

راحله شنبه 4 آبان 1392 ساعت 12:45

همه ما شاید عکس سربازی شوهرانمان را دیده باشیم.
اما کدامیکی از ما می داند که مشخصات دقیق دوستان دوران سربازی همسرانمان چی هست.
ایمیل و تلفن و ف ب که سهل کل ارتش راهم زیر را کنیم نمی توانیم دوستان دوران سربازی را پیدا کنیم

راحله شنبه 4 آبان 1392 ساعت 12:41

به گمانم این که دومی ها با هم دست به یکی کردن تا دروغ تحوبل مردم بدهند همچین بی راه هم نیست.
مگر می شود این همه اتفاق تو زمان کوتاه انفاق بیافتد. حالا می گیم این نفس بچه و جو زده است این جوری خیالبافی می کند. حسنا که استاد هر چی مکر و خانه خراب کنی هست او با این تائید و تحسین کردن نفس یک جوری دارد خودش اقرار می کند که خودش هم کم دروغ نمی نویسد

مو فرفری شنبه 4 آبان 1392 ساعت 12:11

الان کامنتزز را خوندم.این دخترک خیال باف دروغ میگه وااای بقیه اشک تو چشماشون جمع میشه که چه رمانتیک و ......
جالبه برام.
حسنا بانو هم کامنت در کرده و تحسین نموده که هماهنگی و زحمتت را آفرین، حسنا جان اینهمه به پات نشست تا صبح خوب یک ظرف ماقوت درست میکردی براش میبردی یا میدادی شوهر الهه ببره براش!

بهین شنبه 4 آبان 1392 ساعت 11:46

این دخترک نفس جوکه؟؟؟؟
این چه عزاداریه که میره اینور و اونور دل و قلوه میده و میگیره و نصف شبی پارس میکنه ؟؟؟؟؟؟
دم خروس رو باور کنیم یا قسم حضرت عباس رو؟
خر خودتی دختر خانوم
پپه گیر آوردی ؟؟؟
آه و واه من عزاردارم و ...
آره جون خودت ؟
اگه واقعا" عزاداری و آخر و عاقبت آدمها و رسم دنیا رو دیدی پس درس بگیر و توبه کن از گندی که به زندگی اون زن و بچه هاش زدی ...
قبل اینکه عزراییل جونتو بگیره و فرصتی برای جبران نداشته باشی

الهه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 10:57

مشکل مارال جان اینه که پزشک عمومی ایران رو در همونمقطع مدرکش رو نمیپذیرند.بعضی کشورها مانند انگلیس یه آزمون سخت دو مرحله ای دارند به نام PLAB یکی در کشور دوبی و.. و یکی در انگلیس .بعد تازه اگه بتونی اینها رو قبول بشی و بعدش هم 2 ترم یه سری واحدهای خاص رو بگذرونی تازه احتمالا واسه تخصص بهت پذیرش میدهند ولی ای پذیرش فاند نداره...و باید ترمی 15-20هزار دلار هزینه کنی..
به هر حال ممنون از کامنتت

مارال پ شنبه 4 آبان 1392 ساعت 10:43

دو تا زا اقوام من پزشک عمومی بودند هر دو تخصص خارج تکمیل دادند.
من دوران دانشجویی ام با یک دختر چینی و یک دختر عراقی که ادامه تحصیل می دادند هم خانه بودم اینها هر دو مدرک پزشکی را از کشورشان داشتند و فقط به مدت دوسال لازم بود بعضی درسها را دوباره امتحان بدهند.
تازه دختر عراقی دو تا بجه داشت که تو یک شهر دیگر بچه ها وشوهر زندگی می کردند این 3 روز می آمد سر کلاسها و آخر هفته می رفت پیش بچه ها وشوهرش.
این درست است که رشته های مهندسی ادامه تحصیل خیلی آسانتر است اما اگر بتوانی این تطبیق واحد ها را با موفقیت بگذرانی.
بگذار یک ذره بیشتر تحقیق کنم بهت خبر می دهم

یزدانی شنبه 4 آبان 1392 ساعت 10:27

مهم نیست بانویی
یه سلام تپل به همه

نگار شنبه 4 آبان 1392 ساعت 09:41

نفس فقط داستانهای تخیلی تعریف میکنه.احتمالا خودشم فهمیده چقدر تخیلی و غیرقابل باور مینویسه که یه خرزو خانی مثل هشو در نظر گرفته که صداقتش رو تایید کنه
اصلا روند کل داستانش مسخره بود.میگفت یکسال نمیدونستم علی متاهله.مگه میشه دانشجوها آمار تاهل یه استاد رو نداشته باشند! بعد هم اون چه مرد کلاشیه که یک سال تاهلش رو مخی کرده!
بعدش هم یکدفعه خانواده اون مردک انقدر راحت یه دختر کم سن رو برای پسر زن و بچه دارشون بپذیرند و بچه هاشم بیشتر از مادرشون دوستش داشته باشند!!!!!
پدر و مادر دختر هم که تحصیلکرده و بافرهنگ و بسیار مرفه اند اول یه مخالف کشکی بکنند بعد خیلی راحت بگن باشه عزیزم هرچی خودت بخوای لی لی لی لی به پای هم پیر بشید!!!
مرده هم به سرعت زنش ر طلاق بده و معشوقه اش رو بگیره خیلیم با افتخار به همه معرفیش کنه و همه هم با تحسین نگاهشون کنند!!!!
آخه هر جای این قصه رو میبینی میلنگه.انگارداری یه رمان کشکی میخونی

یک خبرنگار شنبه 4 آبان 1392 ساعت 09:41

وای ی ی ی
توروخدا یکی به من بگه اینجا چه خبره؟

مینا شنبه 4 آبان 1392 ساعت 09:12

بانو جان ای ول داری!

موفرفری شنبه 4 آبان 1392 ساعت 08:52

نفس هم یک دروغگوییه مثل شیدا ولی شدت بیماریش بیشتره.
مدل جشن تولد گرفتن و دعوت کردن نفس برای سورپرایز کردن علی دقیقا مثل تولد گرفتن هشوست برای نفسه.
یک عده افراد مجازی را کنارهم چیده و کیک ورقص و دست دست و بعد هم میگه بیان تولد تولد .....
برای اینکه غیر عادی نباشه از کنار علی تکون نمیخورده! اینجوری که غیر عادی تره!خوب علی نمیگه همین پدر و مادرم و خانواده ام را که دعوت کردی بعد نشستی کناردست من، کاری،تمهیداتی، سفارش غذایی، چیزی؟
خانم های که زندگی واقعی دارند میدونند حتا اگر همه چیز را از بیرون تهیه کنی باز هم کلی کار دارند، آنوقت این فقط نشسته تلفن بازی و سوشال مدیا بازی!!
دستیار هم زیاد داشته، نکته!
از کیک فقط گفته چون میدونه از کجا تهیه میشه از بقیه هیچی، هیچی هیچی.
آه چرا، از پسرکهای خیالیش را هم گفته و مامان علی که دیگه راحت میره از دنیا.
هشو را چرا دعوت نکرده راستی؟ رفته خونه مادربزرگه

نینا شنبه 4 آبان 1392 ساعت 02:59

بلا به دور
اینا دیگه کین؟ نفس، هشو، میثمک ...
یک روح در چند تا بدن اخه؟؟؟
خدا به اطرافیانشون صبر بده
چقدر هم قوه تخیلشون قویه ماشالا

یک حسنا بانو هستم شنبه 4 آبان 1392 ساعت 02:23

وبلاگ میثمک که مث حموم زنونه است.
بانو حسنا و نفس را بذار کنار، میثمک را ببین.

مرکز فساد!!
یه سری زن شوهردار و دختر و ... جمع کرده دور خودش
باهاشون لاس می زنه و ....

شهره شنبه 4 آبان 1392 ساعت 01:59

وای بانو جان قربونت برم این میثمک کیه؟آدم میره وبلاگش وحشت میکنه
وبلاگ راه انداخته یا مرکز فساد؟این زنها نمیفهمند مردتیکه داره باهاشون میلاسه؟وای خیلی چندش آوره
آمار زندگی همه زنها رو هم داره.از هرکی راجع به دوست پسر و شوهرش میپرسه.به بعضی ها مشاوره هم میده.
باور کنید این با خیلی هاشون در ارتباطه خارج از وبلاگه.
اخه این ادم کار و زندگی نداره؟برای هر پست چهارصد پونصدتا کامنت جواب میده.
چقدر بعضی زنها ساده دلند.به هوای مسابقه عکس بچه هاشون میرن تو وبلاگش.کم کم سرشون رو شیره میماله.باهاشون صمیمی میشه

شادی شنبه 4 آبان 1392 ساعت 01:53

غنچه، رفتی؟
شب به خیر دوست عزیزم

شادی شنبه 4 آبان 1392 ساعت 01:49

بچه ها کلی خندیدم به کامنتها
هم بندی ها

به نفس و یا هر زن دوم دیگه ای که میاد فحاشی می کنه هم اهمیت ندین
ذات کثیف و حرص و حسادت خودشونو نشون می دن
به قول بچه ها، ما زندگی و آرامش و بچه هامونو با حرف اونها به دست نیاوردیم که با حرف اونها از دست بدیم
فقط خودشونو بیشتر عذاب می دن

شادی شنبه 4 آبان 1392 ساعت 01:42

خیلی برات خوشحالم که زندگی خوبی داری و یه پسر دسته گل
چه اسم قشنگی هم داره، اسم پسر دوست منم سورنائه
خدا برات حفظش کنه
همیشه شاد و سلامت و خوشبخت باشی در کنار خانواده خوبت

شادی شنبه 4 آبان 1392 ساعت 01:41

سلام غنچه خانوم
هستی؟
داشتم کامنتها رو می خوندم

غنچه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 01:39

ممنون الهه جان همچنین برای شما

عزیزم وقتی چند سال آدم پر جنب و جوش و فعالی باشی ناخوذآگاه وارد عرصه میشی چون عادت نداری به سکون بودن
منم تو این مدتی که پسرم اومده اگر چه از کار اصلیم دور شدم ولی بعضی وقت ها ابر و باد مه خورشید و فلک باعث میشدن یک اتفاقاتی بیوفته کاری برام پیش بیاد
نگران این قضیه نباش شرایط شاید کار ثابت برات جور نکنه ولی موقتی حتمن پیش میاد و از اون حالت کسل کننده بیرون میای ...
درست میشه
هیچی قابل پیش بینی نیست پس هیچ وقت غصه نخور

helen شنبه 4 آبان 1392 ساعت 01:29

nafas ke waghan rawaniye.che mozakhrafati minewise.halate tahavoo wa chendesh be adam dast mide.banoo jan dasteton dard nakone.

هنگامه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 01:10

سلام هم بندی های عزیز
من اومدم قبل اینکه در سلولم رو ببندند وبلاگ رو تحویل نفس بدم که خوب مراقبش باشه و نگهبانی بده بعد برم.
بابا این حرفها چیه این نفس تو کامنتش نوشته که آه چرا فراموش نمیکنم و غم پسر عمه جانکاهه و فلان بعد رفته تو وبلاگ میثمک شلنگ تخته انداخته
خدایی پریناز باید کامنتت رو طلا گرفت که گفتی نفس خیلی راست بگه فقط با یه مردی اس ام اسی در ارتباطه بعد میشینه فانتزی هاش رو بعنوان زندگی واقعیش تعریف میکنه

خاتون شنبه 4 آبان 1392 ساعت 01:08

بچه ها درباره وبلاگ میثمک میگید
من یادمه به نفس میگفت اجازه نداشتی یه زندگیو خراب کنیو اینا
نفس میگفت زندگی نداشتن اصلا
ولی میثم گفت اگر تو نبودی دوباره آشتی میکردن و سرزنشش میکرد

مینو شنبه 4 آبان 1392 ساعت 00:53

الهه جان همینو بگو!!!
نمی دونم دقیقا باید به چیِ دومی ها حسودیمون بشه.

نارین شنبه 4 آبان 1392 ساعت 00:49

داخل پرانتزا جدی بود
ممنونم از همتون
امیدوارم همیشه موفق باشین و سایتون بالا سر خانواده های گلتون

الهه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 00:49

دوستان داشتم فکر میکردم که اکثر قریب به اتفاق کامنترهای اینجا انسانهای موفق و خوشبخت و با اخلاقی هستند.
این از محتوای کامنتها و سطح وبلاگ معلومه..یه سری به میثمک و دوستای زن دومی اش و خیلی از زنهای آویرون دیگه و کامنت گذاراشون بزنین معلوم میشه منظورم چیه و چی میگم!
اکثرا تحصیل کرده /موفق /نجیب/خانواده دوست /اگر متاهل هستند زندگی سالم متاهلی و اگر مجرد انسانهای شریفی که به زندگی زن دیگه ای چشم بد ندارند و میدونند که نیمه گم شده ای دارند که خدای مهربون به وقتش او نارو سر راه هم قرار میده و انسانند ..و خیلی چیزهای دیگه
بعد با اینهمه آرامش و خوشبختی و قلب آروم و وجدانی پاک و موفقیتهامون تو زندگی جالبه که امثال حسنا فکر میکنند با دیدن زندگی حقارت بار و ترحم برانگیزشون که همه جا انگ دوم بودن و پس مونده خور بودن دنبالشونه و اون مردهای فاسد حتی حاضر نیستند زنهاشونو بخاطر اینها طلاق بدند و تو وقت اضافه فقط به اینا به عنوان زنگ تفریح نگاه میکنند نه خانوم خونه شون بیان بگن ما از دیدن زندگی نکبت بارررررررر اینها دردمون میاد و به سر و صورت میزنیم!!!

الهه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 00:28

مارال جان متاسفانه واسه رشته های فنی کار راحت تر و مدرکشون رو قبول میکنند(اگه زبان +ریکامنشن+دانشگاه خوب باشن) ولی واسه من نه.
پزشکی ایران رو به عنوان پزشکی قبول نمیکنند و هیچ بورسی نمی دند .خیلی پرس و جو کردم نزدیک 2 سال میگشتم ولی نمیشه و راحت نیست.اگر هم به فرض پذیرش بدن باید ترمی چندین هزار دلار خودت بدی ...
به هر حال نمیشه و منصرف شدم.
ولی دیگه پشیمون نیستم..

مارال پ شنبه 4 آبان 1392 ساعت 00:23

الهه جان غصه درس خواندن می خوری.
بابا تو داری می روی مرکز دانشگاههای دنیا آنوقت غصه می خوری.
برو همین فردا تعیین سطح آریان پور بده نمی دانم کدام کشور می روی آمریکا وکانادا تافل می خواهد بقیه کشورها ایلتس. اگر زبانت متوسط باشد یک ساله فشرده می توانی مدرکت را بگیری.
تو دوستهای من آنقدر دخترها با همسرش آمدند که اول همسر پذیرش داشته است دختر خانم بعد که آمده تو آن کشور مقصد. مدرک زبانش و نمرات درسیش را دستش گرفته است ورفته با استاد صحبت کرده است.
بعضی ها فاندشان از شوهرشان هم الان بیشتر است.

آیناز شنبه 4 آبان 1392 ساعت 00:16

نارین جان

واسی مجردهای اینجا قبلا جمیعن دعا کردیم توی کامنتها پایین

براشون اینده خوب همرا باهمسری که بهشون ارامش بده ارزو کردیم

شب خوش عزیزان هم بندیها صدام میکنن میگن درسلول دارن میبندن

بانو ازالان گفته باشم من زیر تخت نمیخوابم خفه میشم
من طبقه ی پایین میخوابم
شب بخیر همگی دوستان

مینو شنبه 4 آبان 1392 ساعت 00:13

نارین جان یعنی چی که شوخی بود؟ یعنی استثنا نیستی و دریده ای؟

اینم شوخی بود.
تا وقتی نفس و امثال نفس هستن حتی دخترهای آویزون هم «د» دریده هم نمی شن. دیگه چه برسه به شمای نازنین که علنا داری با این کار غیرانسانی مخالفت می کنی...
پای دریده ها تو این وبلاگ باز نمی شه. اگر هم بیان چند تا فحش می دن و خسته می شن و می رن پی بدبختی شون.
نفس! عزیزم! نمی خوای دوباره موجبات خنده و شادی ما رو فراهم بیاری؟ یعنی جلز ولز کردنت جوکه.

الهه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 00:11

غنچه جان
دوست خوبم
ممنون که تجربه زندگی ات رو با من و بقیه دوستان شیر کردی.
واسه ازدواج اولت متاسفم.ولی طلاق بدترین راه نیست و فقط آخرین راه است.چه بسیار انسانهای موفق و اساتیدی که یک بار یا حتی بیشتر طلاق گرفته اند.کسانی مثل دکتر هولاکویی.محمود معظمی و خیلی های دیگه.کسانی که الان سنبل و الگوی موفقیتند.اون آدم من ضرر کرد که تو رو از دست داد.
الان خوشحالم که ازدواج خوب و موفقی داری و اینکه اولویت زندگیت رو روی زندگی خانوادگیت گذاشتی.کاری که من میخوام بکن و بعد اونهمه درس بشینم تو خونه و بشم خونه دار!!
میدونی من با همسرالین بار زمانی که پست کنکور بودم آشنا شدم!!! دوست صمیمی یکی از نزدیکیانم بود. اون موقع باورت میشه چی دلم میخواست؟اینکه برم و هنرپیشه بشم!!..(ظاهرم هم ای بدک نیست! همسرم اون موقع ها تو نامه هاش بهم میگفت الهه زیبایی!و از این صحبتای جوونای عاشق دیگه...بلاخره عاشق و میگن دیگه کور میشه طرف عیبها رو نمیبینه!! خلاصه از اون موقع اسم مستعارم شد الهه تو نامه هامون) حتی رفتم کلاسهای سمندریان اسم نوشتم..خلاصه که اینقدر دعوام کرد که چی .البته اگه بابام میفهمید که چه قصدی دارم که خونم حلال بود.!بخصوص که درسام خیلی خوب بود حالا فکر کن من نشستم و 1 سال پشت کنکور بودم تا دانشگاه قبول شم و ..اینهمه سال درس خوندم حالا که میخوام ول کنم و بشم یه زن خونه دار دارم فکر میکنم کاش همون کلاسهای مرحوم شمندریان رو رفته بودم
شوخی میکنم .. واقعا نمیخوام دیگه از شوهرم دور باشم.اون دو سال دوری خیلی بهم سخت گذشت.. ولی از طرفی هم دلم میسوزه ..ممنونم از همه شما دوستان که اینهمه بهم انرژی مثبت دادین .غروب خیلی حالم بد بود و احساس میکردم اونهمه تلاشم بی فایده بوده..ولی الان خیلی بهترم و با کامنتهای مهربون شما دلم گرم شد..
اون سورنای ناز خاله رو ببوس
ان شاالله زیر سایه پدر و مادرش بزرگ شه .واست شادی و خوشبختی آرزو دارم..

امروز چقدر همه با هم نزدیک تر شدیم و آشنا تر
فقط کاش چشمان کثیف امثال حسناها و طرفدارای کم دان شون به کامنتهامون نمی افتاد تا برن این وبلاگ اون وبلاگ و از حسادت بترکن
غنچه جان بازم ممنونم ازت

غنچه شنبه 4 آبان 1392 ساعت 00:06

ممنون آیناز جان

نارین شنبه 4 آبان 1392 ساعت 00:05

خب کسایی هستن اینجا مجردن
مثه من(الان خواستم بگم مجردم)
خو هی نگین دخترا دریده شدن
تو همه چیز استثنا وجود داره
(خواستم بگم من استثنا هستم)


------------------------
این کامنت جهت شوخی بودو هیچ ارزش دیگری ندارد

مارال پ شنبه 4 آبان 1392 ساعت 00:02

بانو آخرش چی می شود به من هم بگو

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 23:58

مهم اینه که بچه ها همه ی مایی که الان اینجا هستیم خوشبختیم
خوشبختی که همیشه گل وبلبل نیست
یه شوهر خوب که فکرش کارشو ارامش زن وبچه ش واسی اونا تلاش میکنه
یه زن خوب یه مادر مهربون که فکر ش تربیت بچه هاشه مرتب بودن شون ارامش شوهروبچه شه
خیلی قشنگه وقتی عزیزانت و درارامش میبینی
این یعنی خوشبختی

وقتی موفقیت شوهرت وبچه هاتو میبینی خیلی به خودت میبالی که خدارو شکر وقتی که براشون گذاشتیم عمری وجوانی که براشون گذاشتیم هدر نرفتم

غنچه جان
امیدوارم همیشه کنارخانواده کوچیکت ارامش داشته باشی وخوشبخت باشی

مارال پ جمعه 3 آبان 1392 ساعت 23:44

بانو مگر روز آخر چیکار کنید؟
اصلا آخر این ماجرا چی می شود؟
یعنی می شود خانم آولی ها دوباره آرامش و خوشی را تو زندگیشان ببیند؟
می شود بهارها سرشان بالا بگیرند و از این یک پدر ه و س باز دارند شرمنده نباشند؟

غنچه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 23:43

الهه جان
حتمن برو و کنار همسرت باش
نمی دونم زندگی من می دونی یا نه یک بار زدم اون کانال از زندگیم گفتم
من ازدواج دومم و ازدواج دوم به مراتب هزار برابر از ازدواج اول سخت تر
اول اینکه قبح طلاق برات ریخته و اون ترس اولیه که زوج ها اول دارن نداری نه تو نه همسرت اون ترس وجود نداره و همین که نمی ترسه و قبلن تجربه کرده خیلی سخت

و اگه خدایی نکرده دوباره کار به طلاق بکشه دو بار مهر طلاق بخوره تو شاسنامه ات اونم تو ایران واقعن صبر ایوب می خواهد

من تو22 سالگی مطلقه شدم یعنی در تمام دورانی که مطلقه بودم از همه طرف بهم پیشتهاد میشد حتی اون شوهر سابق بی شرفمم که ازدواج کرده بود بهم میگفت بیا با هم باشین آخه نامرد اگه من برات خوب بودم چرا من طلاق دادی اگه بد بودم الان چی میگی ...بگذریم
با هر مردی که آشنا میشدم قصد ازدواج باهام نداشت بهم می گفت امیدوارم شوهر خوبی نصیبت بشه اون خوشبخت ترین مرد دنیا است اگه تو رو بگیره ... ببین تو رو خدا با یک مرد یک مدت باشی برات آرزو کنه با یک مرد دیگه ازدواج کنی

دیگه قبول کرده بودم طالع من همینه من تا آخر عمر تنها هستم نه مادر میشم نه دو باره زن متاهل با آرامش کنار شوهرم باشم قبول کرده بودم تو اوج سیاهی و ناامیدی شوهرم دیدم بهم پیشنهاد آشنایی داد البته قبلن می شناختمش اولین حرفی که بهش زدم گفتم اگه قصد ازدواج داری بیا جلو هنوز که هنوز میخنده ... خوب چی کار کنم خسته شده بودم از دست این مردها

بعد از ازدواجم همه چی ول کردم درس شغل درآمدم همه چی ... ازدواج کردم و مادر شدم شوهرم اصلن تنها نمی گذارم البته بهم قول داده جبران کنه تا چند سال دیگه سورنا بزرگ تر شه اون بچه نگه داره من به کارام برسم .

ولی الهه جان پشیموون نیستم همین که شب شوهرم کنارم بالا سر بچه اش آرامش دارم
حالا مدام خانواده ام میگن این همه زحمت ول کردی شدی زن خونه این حرفا میگم نمی خواهم این یکی مثل ازدواج قبلیم شه

بهترین کار همینه کنار خانواده بودن حالا شاید بعدن شرایط تغییر کنه ما دنبال کارامون بریم

مارال پ جمعه 3 آبان 1392 ساعت 23:37

این جملات نوشته های نفس است
از نظر آماری هم بخواهید احتمال واقعی بودن این تراژدی هایی را نوشته است حساب کنید یک چیزی به صفر بدهکار می شوید
این دختره دانشجوی فوق است؟ پس چرا اینقدر خنگ دروغگو است

گلریز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 23:31

به نظرم این نفس خیلی مشکل داره و مطمئن باشید همش رودروغ میگه. همشو. بی برو برگرد. خیلی روانپزشک لازمه. من یک همکلاسی مثل این داشتم. خیلی راحت دروغ میگن و خودشون هم اون دروغ هارو باور میکنن. اگه اینجارو میخونی نفس خانوم حتما خودت رو معالجه کن. مطمینا خودت بیشتر از همه عذاب میکشی

غنچه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 23:31

مارال پ عزیز
سلام خوش آمدی

بهار خانمی که خصوصی گذاشته بودی. امیدوارم اینجا را بخونی.

اون که خودت گفتی که بله.

روزی که کارمون تموم شد اون یکی قسمتش را هم توضیح می دم.

غنچه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 23:30

سلام بانو جان
بله عزیزم خصوصی ها رو یادم هست هنوز
کدوم بیشتر مد نظرت ؟

انرژی زا

الهه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 23:19

بانو جان عزیزم
ممنون از کامنتهات و توجه ات.در مورد سلامت خانواده درست میگی ..
در مورد بیمه حق با تو است .مثلا بعضی کشورها حتی یه دوره wating چند ماه دارند و بعد از اون هزینه ها رو میدهند .مثلا 12 ماه یعنی باید 3 ماه قبل بارداری اونجا بوده باشی وو تا تولد فرزند 12 ماه لااقل فاصله باشه.بعضی ها هم ویتینگ ندارن ولی وقتی که پول بیمه رو شروع کنی به دادن و تو اون کشور باشی قبول میکنند.هزینه ها هم بالاست و حتی برای زا یمان طبیعی 5000-6000دلار است .اگه سزارین بشی که بیچاره ای! و بدون بیمه واقعا درست نیست.و من هم قصدم اینه که مرداد یا شهریمور برم که درس همسرم تموم شده پس 100% ایران اقدامی نمیکنم واسه بارداری.
بازم ممنون از توجه و لطفت

خواهش می کنم عزیزم.
موفق باشی

مارال پ جمعه 3 آبان 1392 ساعت 23:13

سلام
همگی خوبید. چه خبرا؟
یک وکیل چند وقت نیست امیدوارم هر جا باشد در کنار خانواده خوشخال و خوشبخت باشد.
بانو عنچه شادی شهره نگار یزدانی کیانی آتوسا همگی خوبید؟
کلی دوست جدید به وبلاگ اضافه شده است به همگی خوش آمد می گوییم ببخشید دیر به دیر می آیم ولی می آیم.

سلام. مرسی.

اتفاقا می خواستم اسم همه بچه ها را یه بار بنویسم و به همه سلامی دوباره کنیم

الهه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 22:04

وبلاگ این میثمک رو تهوع آور توصیف میکنم!
یه پسر هیز و دختر باز و هر پست 300-400 کامنت لا س و خوش و بش دخترهای از خودش بدتر مثل این نیلگون و اکثرشون...اه اه
آدم یاد ببخشید این ماده سگ ها میافته.آیا نمیفهمند که با این مدل حرف زدناشون بعضی مردهای بیمار و کثیف با همین لاس زدنها به درجاتی ار ار ضا ی جن سی میرسند؟...


نسیم جان با خوندن کامنتهای شما و بعضی دیگه دوستان واقعا به تصممیمم واسه قید درسم رو زدن و با همسرم رفتن از ایران انگار مطمئن تر میشم! عجب مم لکتی شده

من هم یکی دو تا پستهاش را دیدم برام عجیب بود.
یعنی واقعا این دخترها نمی فهمند این داره باهاشون لا س می زنه؟

نسیم جمعه 3 آبان 1392 ساعت 21:16

از آن طرف هم زنها پر توقع شدند با نداری شوهر جوانشان کنار نمی آیند شروع می کنند زیر زیرکی مخ یک مرد متاهل پولدار زدن.
نمونه اش هم تو همین قضای مجازی همه ما دیدیم بعد هم دعوای زرگری راه می اندازند طلاق می گیرند مثل بختک رو زندگی یک زن دیگر می افتند.
همه تا ازشان می پرسی چرا از شوهر اول طلاق گرفتی بی برو برگرد می گن خصیص بود معتاد بود ...

نسیم جان یه جمله جالبی یه جایی دیدم،
به یک زن و مرد که 50 سال با هم زندگی کرده بودند می گن چطور تونستید این همه سال با هم زندگی کنید، مشکلی با هم نداشتید؟

می گن ما مال نسلی هستیم که هر وقت چیزی خراب می شد، دور نمی نداختند، درستش می کردند.

نمی گم توی همه زندگیها باید سوخت و ساخت. ولی روابط خیلی سطحی و فرصت طلبانه شده. هیچ عمق و عشقی توش نیست. کسی به اصلاح رابطه و رفع مشکلات فکر نمی کنه.

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 21:15

بسلامت شادی جان همیشه خوش باشی

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 21:14

بچه ها من باید برم
بانو جون، کجائی تو؟

شادی جان خوبی؟
صبحت بخیر. برو به کارهات برس

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 21:12

همو ن بهتر که نری شادی جان من که حالم بدشدرفتم

چه افتضاحی این وبلاگ میثمک یه مرد معلوم نیست چند سال داره وهیچ فرقی هم نمیکنه چندسال داره
این همه دختر افتادن دنبالش نشستن به جفنگیات گفتن
حیف نیست ادم وقتشو بذاره واسی این وبلاگها

بعد امثال این دخترها زنهای دریده ای مثل فرشته ونفس میان به مامیگن بیکار

حداقل ما انقدر بیکارنیستیم که تواین وبلاگ ها چرند بریم
چقدر وحشتناک یک مرد باچندتا دختر داره ........

بقول بچه ها ما باکی ها شدیم 75میلیون

نسیم جمعه 3 آبان 1392 ساعت 21:07

شادی جانم
دهه 50 با دهه 60 خیلی فرق می کنند. متاسفانه مردها متوجه شدند که تعداد زیادی ازدخترهای این دوره به جهت اینکه ازدواجشان دیر شده است خودشان سریع وا می دهند و کسی هم نیست که دخترها راهشیار کند درکنار پدر ومادر باآبرو عزت پاکدامنی زندگی کردند خیلی بهتر از این است که یک آدم ع و ض ی از عجله دخترها به ازدواج استفاده کند بعد که حسابی تفریح هایش را کرد این دختر را با روحی آسیب دیده رها کند.
در حالیکه اگر وبلاگهایی مثل بانو 10 سال زودتر وجود داشت این مردهای ع وضی نمی توانستند از نیازهای زن دومی X , Y , Z برای خوشگذرانی و تفریح سو استفاده کنند.

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 21:06

مرسی آیناز جون از اینکه جواب دادی
فرصت ندارم برم توی اون وبلاگ، فقط دوست داشتم بدونم اینها که می گین کیا هستن، مخصوصا هشو رو زیاد شنیده بودم

نسیم عزیز
درست می گی، هیچ جا مثل ایران دخترها آرایش نمی کنن و دنبال دوستی با پسرها نیستن
مخصوصا وضعیت دانشگاههامون خیلی تاسف باره. انگار هیچکس برای درس خوندن نمی ره دانشگاه و همه فکرو ذکرشون چیز دیگه ایه
برعکس کشورهای دیگه که دانشگاه جائیه فقط برای درس خوندن. حالا شاید اون وسط هم علاقه و دوستی و یا ازدواجی پیش بیاد

نسیم جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:56

شادی جان
نمی دانم چند سال از اینجا دور شدی اما متاسفانه دخترها ارزش و اعتبار خودشان را خیلی پا یین آوردند.
چند وقت پیش یک برنامه رادیویی رفته بو استانبول و دزمورد توریست های ایرانی از یک راننده ترک سوال کرده بود.
راننده گفته بود آرایش و لباسهای زن ها که از کشور ما می آیند غیر عادی هست.
همانجا خبرنگار از چند تا دختر جوان که از کشور مار رفته بودند سوال کرده بود چرا اینقدر قافه تان را تغییر میدهید دخترها می گفتند چون می خواهیم پسرها با ما دوست شوند
من نمی فهمم این دختر ها چه جوری راشی می شوند قیافه شان غیر عادی می شود که آیا پسر می خواهد خوشش بیاد یانه؟
می خواهم پسرها خوششان نیاد مگر مردها کی هستند که زن باید به شکل دقلک تو کوچه خیابان ظاهر شود
من اصلا آدم مذهبی نیستم اما آدم باید حد نرمال دنیا را هم نگاه کند

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:51

هشو خوده نفس
دوست تخیلی نفس هستش
نیست این بچه بعضی وقتها توهم میزنه اینم دوست تخیلیشه

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:50

بخصوص کامنت دونی مسابقه عکاسیمون یادت نره

ببین چقدر راحت اجازه میده یه مردبه شوخی بهش انقدر راحت توهین کنه وخوش وبش کنه باحاش

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:48

من شیرین امیری وخیلی دوست دارم
بیشتر وقتا وبلاگشو میخونم

شادی جان http://meysamak.blogsky.com/
برو اینجاببین نفس به اسم نیلگون واسی میثمک کامنت میزاره

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:44

بچه ها وبلاگ میثمک چیه؟ میثمک اسم کسیه؟ هشو دوست نفسه؟

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:44

حق باتو مینو جان
ببین بافرشته چه جوری حرف میزنه
معلومه این فرشته ی بی حیا چه دریده ای کلا این زن های اویزون خیلی چی بگم ............
بگم چی هستن که لایقش باشن؟


فرشته
چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 09:21
میثم من جیجل رو دیدیم
کله مهدی رو ببین اونم همینه
http://dosttansalam.persianblog.ir/
پاسخ:
شوهر سارا مگه با تو شوخی داره بزمجه؟! سارا اومدی مجازی فحشش بدی!!

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:42

نسیم جون
جالب اینه که وقتی تهران زندگی می کردم، اصلا به این مساله فکر نمی کردم که شاید کسی بخواد آویزان شوهرم بشه. نمی دونم چرا یه جور اطمینان خاصی بهش داشتم، شوهرم از روزهای اول ازدواج برای من شد مثل یک تکیه گاه محکم. هیچوقت فکر نمی کردم و نمی کنم که بخواد در حقم بدی کنه
شاید هم اون موقع اونقدر مشکلات داشتم که فرصت نداشتم به این چیزها فکر کنم. تمام وقت کار می کردم و از خانواده ام دور بودم و نه تنها کمک اونها رو نداشتم که کلی دردسر از بابت مشکلات پدر و مادرم و برادرو خواهرهام بهم می رسید
نمی دونم وبلاگ شیرین امیری رو می خونی یا نه. البته شیرین بیشتر از من سختی کشیده ولی زندگیش خیلی شبیه منه
من و شوهرم هم مثل شیرین و شوهرش مجبور شدیم برای پدرو مادرم و خواهر و برادرهام پدرو مادری کنیم
اگه از بچگی و نوجوانی خودم و مشکلاتی که در طول زندگی تا الان داشتم بنویسم می شه روضه حضرت رقیه

اونوقت نمی دونم چرا باید کسی به من حسادت کنه شاید بد نباشه یک وبلاگ بزنم و از سختیهایی که توی زندگی کشیدم بنویسم تا دیگه کسی هوس نکنه بهم حسودی کنه

به زندگی سالمت
به آرامش و شادیت
به روح سالمت و قلب پاکت

زندگی راحت داشتن مهم نیست. زندگی سالم داشتن مهمه.

راستی منم حسودی کرده بودم به این همه آرامش و خانومی که داریها

مینو جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:39

تو همین لینک کامنتدونی که بانو از وبلاگ میثمک گذاشته، نفس از زبون هشو از خودش تو وبلاگ میثمک کلی تعریف کرده بود که نفس اله و بله (انگار مثلا میثمک می خواست بره خواستگاریش!). بعد میثمک نوشته بود: نوش جون علی!!!

شخصیت نفس در همین حده. نگاه مردها به زن های آویزون اصلا محترمانه نیست. همین کامنتی که بی نام گذاشته که نوشته علی تف مالیه... اصلا این ادبیات حرف زدن با یه آدم محترم نیست. اونم طرفشو شناخته.

نسیم جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:35

خوشمان آمد بسی به کامنتها این موجد روان پریش دومی خندیدیم

تازه بعضی هاش را حذف کردم. اگه زودتر اومده بودی بیشتر خوشحال می شدی

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:35

بی نام
من خوندم کامنت دونی میثمک و حالم بدشد
چقدر بانفس خوش وبش میکنه این نفس اون فرشته همچین بااین میثمک خوش وبش میکنن


شادی جان
توهمه ی زندگی ها اختلاف نظر هست
قرارهم نیست همیشه شادی باشه گاهی هم غم هست بحث زن وشوهر هست
این مهمه که چطوری با زندگی کناربیای وچی وخوشبختی بدونی

نسیم جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:34

جالب بود این پارس کردن نفس نشان میدهد که بانو تو کار ش موفق بوده است.
همگی خشته نباشید.
جدا این که این جوری این دومی ها بالا پایین می پرند ماجرا را جالبتر میکند

نسیم جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:32

شادی جان این نفس رفته آویزان یک مرد متاهل شده که تازه با دو تا نره غول آیاببردش یک کشور در پیت تو شرق اروپا یا نه.
معلوم که به تو حسودی می کند.
مگر یادت نیست رئیس بزرگ زن دومی ها پست اختصاصی برات نوشته بود بیا ایران تا یکی مثل همین نفس آویزان زندگی ات شود.
کور خواندن هرکی یک کم عقلش کار کند شوهر وزندگیش را برمی دارد و از دست این مزاحمها فرار می کند.

نسیم جان یه جای قصه ایراد داره.

مرد 40 ساله استاد رسمی دانشگاه که کار و زندگی و سابقه و بیمه و بازنشستگی و ... را ول نمی کنه بره در به در بشه که شاید حالا بتونه کاری پیدا کنه یا ....

شرایط کارش، زندگیش، دو تا بچه اش و ... مگه شوخیه.

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:29

مینو جون

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:28

بچه ها این قسمت کامنتهای میثمک رو بخونین بن نفس نیلگون؟
چه راحت می لوا سند!! مال 2 آبان است
مگه نفس داداشش(پسر عمه اش فوت نکرده و میگه از دنیا بی زاره و غمگین همش؟؟!!!!)
http://meysamak.blogsky.com/comments/post-373/page/4

بعضی کامنتها:
نیلگون
پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 15:25


میثم مودب چهار زانو بشین علی اینجاست هااا... بگه به به به این وبلاگ...نزنه پس گردنم که دیگه حق نداری بری
پاسخ:
باشو باشو!! بوگو بیاد بغلم ماچیییییش کونم!



نیلگون
پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 15:29
اقااااااا ما یه فامیل داشتیم هر موقع بچه هاش رو ماچ می کردیم می گفت قربون دهنتون
حالا منم میگم به تو قربون دهنتون
پاسخ:
آخی دلم سوخت!! یعنی علی تا این حد تشنه یه دونه ماچه؟!



نیلگون
پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 15:34
علی ؟ تشنه ماچ ؟

هه هه ساده ای...
پاسخ:
میدونستم همیشه تفی مالیه طفلک!!
....

.

.

.

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:26

من به عنوان یک زن ایرانی و یک مادر، دوست دارم وقتی وارد وبلاگستان می شم از این چیزها بخونم و بچه ام هم همچین موردهایی رو مایه افتخار بدونه

البته اینو هم بگم که شوهرم ایراد هم داره، مثل هر مرد و هر انسان دیگه ای، خودم هم همینطور ، آدمیم دیگه، معصوم که نیستیم

ولی لااقل سعی می کنیم انسانیت و اخلاقو ترویج کنیم و از دیگران هم همینها رو یاد بگیریم

مینو جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:25

ربطی به خوش تیپ بودن نداره شادی جان. دخترهای دریده ی امروزی از خیر هیچ نری نمی گذرن. به جان نفس راست می گم. فقط نر باشه. بقیه ش مهم نیست.
کلا این روزها آدم خوب کمتر پیدا می شه. هم زنش هم مردش. آدم باید ذاتش درست باشه. وگرنه خطر همه جا هست. قدر شوهر وفادار و صادق، و زندگی خوبت رو بدون.

نفس داره یه نفسی می کشه الان. یه خورده بحث رفت رو چیزهای دیگه. الانم به زور خودشو نگه داشته حرف نزنه. الانم این جاست. بچه ها نفس، نفس بچه ها. نفس، سلام کن به عمو.

نفس داره یه نفسی می کشه

لیلی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:23

چرا کامنت ها رمزیه؟

کجا؟

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:22

دیگه بیشتر از این نمی گم، ریا می شه و همه تون با خودتون می گین شادی هم چقدر از شوهر متشکره
فقط یک مورد هم از خودم بگم
به خودم افتخار می کنم که وقتی تهران کلاس خصوصی زبان می رفتم و استادم یک پسر جوان حدودا 25 ساله بود و من متاهل و مادر بودم، با خودم گفتم شادی، حواست باشه. طوری رفتار نکنی که این پسر نسبت به زنها بدبین بشه و فکر کنه در همچین شرایطی که یک زن و مرد جوان در یک کلاس با هم تنها هستن و در بسته است، زنها سختشونه خودشونو کنترل کنن

حکایت پایین را خوندی؟

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:19

خوب خدارو شکر شادی جان حداقل دختره حالیش بود که متاهله

میگم این میثمک چقدر بااین نفس یاهمون نیلگو ن نداره
چه حرفهایی بهش میزنه

چه حرفهایی که نمی زنند

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:15

فکر نکنین شوهرم زشته و تحویلش نمی گرفتن ها خیلی خوش تیپ نیست ولی خوبه، به چشم من یکی که برد پیته
مثلا یک بار یکی از همکارهاش که دختر جوانی بود و به طور موقت در یک پروزه باهاشون همکاری می کرد، از شوهر من خوشش اومده بود. اینو شوهرم وقتی فهمید که اون پروزه تموم شد و اون خانم هم رفت و یکی از همکارهای قدیمیش بهش گفت که خانم فلانی می گفت من تا حالا مرد باکمالات و باشخصیتی مثل آقای فلانی ندیده بودم، حیف که متاهله

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:11

من نمی خوام خیلی از خودم بنویسم، ظاهرا همه تحمل ندارن و دردشون می گیره
ولی این برای من مایه افتخاره که شوهرم تا حالا یک کلمه هم دروغ نگفته، حتی یک بار
این باعث می شه با اعتماد به نفس به بچه هام بگم باید همیشه راست گفت
برای من این مایه افتخاره که شوهرم زمانی که تهران کار می کرد، طوری رفتار می کرد که در عین خودمانی بودن و حتی شوخی کردن (شوخی بجا) با خانمهای همکار، هیچوقت هیچ زن یا دختری مثل نمونه هایی که این روزها در وبلاگها می بینیم، جرات نکنه بهش پیشنهاد بیشرمانه بده

شادی جان، خودت خوبی که همسر خوبی هم نصیبت شده.
مجموعه ای از شرایط باعث می شه که زندگی زناشویی و خانوادگی خوبی داشته باشیم. یک فاکتور به تنهایی نیست. ولی یکی از فاکتورهاش همین خوب بودن خودت هست.

من این حکایت را خیلی دوست دارم. شاید خالی از لطف نباشه که اینجا بذارمش.

زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد! زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:07

نفس هنوز در وبلاگ میثمک می نویسه .با اسم نیلگون . خودش اینو تو یکی از کامنتاش گفت . تو شهریور بود به نظرم .
کلی هم اونجا درمورد مامان بابای پزشکش و سفرای خارجش و زندگی عاشقانه ای که با همسرش داره پز می ده و چرند می گه .

آرزو بر جوانان عیب نیست

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:04

دقیقا همینطوره الهه جون
رعایت اصول اخلاقی و انسانی
این همه ی حرف ماهاست که می خوایم در وبلاگهای فارسی زبان به عنوان زنهای ایرانی، از انسانیت و اخلاق بنویسیم
و از بدبودن خیانت و ظلم به دیگران
نه اینکه از هوسهای خودخواهانه مون و خیانتهای خودمون و مرد همراهمون

الهه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:00

بچه ها ببنین به کوری چشم بعضی ها چقدر محیط اینجا دوستانه است در عین رعایت اصول اخلاق و انسانی

این فرق کامنترهای این وبلاگ است با کامنترهای وبلاگهای مثل حسنا
دوستی ولی نه به قیمت آزار و تشویق به آزار و ظلم به یکی دیگه
دوستی و محبت ولی با در نظر داشتن این شعار همیشگی
:
و خدایی که همین نزدیکی است...

اتفاقا داشتم فکر می کردم چه غروب جمعه ای نشستن دور هم به گپ و گفتگو.
خوش گذشت بهتون هم بندیهای عزیز

الهه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:56

مرسی شادی مهربونم

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:55

الهه جون
کار خوبی می کنی که با شوهرت می ری. کار بهتری هم می کنی که می خوای بچه دارشدنو بذاری توی اولویت
امیدوارم به زودی یک فرشته کوچولو رو بغل کنی

انشاله

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:55

مرسی عزیزم
شما هم همینطور کنار همسرو بچه های گلت همیشه شاد وخوشبخت باشی

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:53

سلام آیناز جون

همیشه زنده باشی در کنار پسر و دختر گلت

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:52

غنچه جون
مرسی عزیزم از لطفت
معلومه که جواب همچین آدمی رو نمی دادم، حالا نفس باشه یا هر کس دیگه ای
اولین لازمه ارتباط دوطرفه اینه که یک زبان مشترک وجود داشته باشه، که بین من و اون فرد اصلا وجود نداشت
من هیچ وقت به خودم اجازه نمی دم با اون زبان صحبت کنم و اون هم براش سخته که درست حرف بزنه و به جای توهین و نفرین، حرف و نظرشو بگه

من هم بخاطر دیشب ممنونم ازت شادی جان و ببخشید که ...

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:52

سلام شادی جان
فعلا که همه زنده ایم به کوری چشم بعضی ها

گلریز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:51

الهه

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:50

سلام بانو، سلام بچه ها
خوبین؟ تعطیلات خوش گذشت؟

سلام مرسی.
شما خوبین؟
آخر هفته خوبی داشته باشین

الهه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:48

مهسا

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:48

مهسا جان خیلی سختی کشیدم بخصوص که غریب هم بودم هیچ کمکی جزهمسر نداشتم

ازبچه داری هم چیزی نمیدونستم

بچه داری امادگی میخواد بهتره خودت اول امادگیشو داشته باشی اگه نداشته باشی اصلا نمیتونی ازپسش بربیای

وقتی حسنا میگه بچه دار بشم باورت میشه من دلم میگیره موجود به این بی گناهی میخواد وارد زندگی شیطنت وار خودش بکنه چقدر رنج میبرم

بعد میگه همسرمیتونه پدر خوبی واسی بچه م باشه
درصورتی که اولین کسی که درگیر اختلافات خانوادگی میشه
بچه است

مهسا جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:38

ایناز خیلی سخته تو سن پایین بچه دار شدن ؟
همسر من خیلی اصرار داره بچه دار شیم ولی من می گم نه، می ترسم از پسش برنیام
الهه جان ناراحت نباش ، انشاالله به زودی صاحب بچه های سالم و خوشکل بشی .

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:37

ممنون الهه جان

خدابهت یه نی نی سالم میده عزیزم نگران نباش استرس هم نداشته باش بی خیال باش مطمئنن زود حامله میشی

الهه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:31

خدا واست حفظشون کنه آیناز جان..نی نی رو ببوس
من از تو 3-4 سال کوچکترم یه نی نی ام ندارم..


وای بانو اینها واسه تو جامونده از کامنت قبلی!

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:22

مینو جانمرسی عزیزم
ممنون الهه جان

من خیلی زود ازدواج کردم 18سالم بود همون سال هم حامله شدم بچه دارشدم پسرم الان 15سالشه
دخترکوچولوی من 19ماه شه
اگه همسرم نبود امنیتی که اون واسم فراهم کرده نبود من بااون بچگی نمیتونستم بچه بزرگ کنم
امیدوارم همه تون خوشبخت بشین

همون که ادم احساس میکنه همه این زندگی همسرش همش مال خودشه اویزون یه زندگی دیگه نیستیم
یه کس دیگه اویزون دیگه ی مانیست
اینا همش خوشبختی بقیه ی اختلاف نظرات بایکم گذشت دوطرف حل میشه

الهه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:19

گلریز جان
عزیزم ممنون از کامنتت
اره تصمیم بزرگ و سختی بود چون به هر حال باید از خیلی چیزها بگذرم ولی سختتر از دوری خودش نیست (دو سال شیرین عقد تجربه دوری ش رو داشتم )
احتمالا نتونم زود کار پیدا کنم چون میخوام اگر خدا بخواد سریع باردار شم و هی عقبش نندازم و احتمالا بشم تا چند سال خانم خونه دار!بعد اینهمه سال درس
ولی واقعا عشق ارزشش رو داره..و نباید اینقدر آدم چرتکه بندازه (مثل بعضی ها که فقط با دو تا حسا ب کتاب مالی میرن هوار زدنگی مردم میشن و برا اینکه اسم شوهر روشون باشه و واسه مال دنیا میشن صاحب عنوان ننگین زن دوم)
ممنون از دلداریت خانم دکتر..

الهه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:12

آیناز تکیه گاه امن رو واقعا درست گفتی
منم واقعا امیدوارم دوستان مجردمن که اینجا کامنت میذارند یه تکیه گاه امن سراغشون بیاد .حتی اگر دیر بیاد میارزه به اینکه زود بیاد و زود هم بره و همیشه دست و دلت از رفتن و زیرابی رفتنش بلرزه و همیشه کابوس خیانت و نامردیش تو ذهنتون باشه.
مطمئنم با دلهای خوبی که دارین و به چیزی که هیچ نفعی براتون نداره اینقدر توجه میکنید و وقت میگذارید ((اون خدایی که همین نزدیکی ست)) وناظر اعمال ماست بهترین رو براتون رقم میزنه یکی در حد خودتون و در شان خودتون...
و تو بانو..
تو که واقعا هوش و تیزبینی ات رو و اون خونسردی ات که در شخصیتت هست و باعث میشه همیشه از روی غقل و شعور رفتار کنی و عکس العمل نشون بدی تحسین میکنم..
تو تنها کسی بودی که از همون اول جریان نی نی رو بهت گفتم...
واقعا خسته نباشی

ممنونم الهه جان از لطفت.
خیلی به من لطف داری.

برای نی نی هم نگران نباش. به موقعش یک نی نی خوشگل و تپلی به دنیا می آری.

گلریز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 19:04

الهه جان خودتو ناراحت نکن. اینجوری فکر کن که ممکنه بری اونجا و با توجه به شرایط زندگی در اونجا یک رشته ای رو انتخاب کنی که بیشتر به دردت بخوره. اما این خیلی خوبه که تصمیم گرفتی پیشش باشی. گذشتن از تحصیلت خیلی تصمیم بزرگی بود اما بزرگتر از زندگیت نیست. باور کن با همون مدرک قبلیت هم میتونی اونجا کار کنی. زندکی کن دوست من

من هم با نظر شما موافقم گلریز جان.

مینو جمعه 3 آبان 1392 ساعت 18:53

آیناز جان حسن نظرت رو می رسونه. امیدوارم برای شما هم همیشه خوشی و شادی و آرامش باشه.

این دعای آخرم واقعی بود.

دیگه اینقد شوخی کردید که حرفهای واقعیتون هم معلوم نیست

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 18:53

مرسده جان منظور نفس که اول مجازی اشنا شده بود هشو بود همون خوشه ی انگور

گفت اول باهشو مجازی اشناشدم بعد حقیقی وخانوادگی شد
جالبتراینجاست که وقتی هشو خداحافظی کرد تو وبلاگ میثمک دیگه ازنفس هم خبری نشد

نفس خداییش الان کلی داری ذوق میکنی قند تودلت داره اب میشه که داریم درموردت حرف میزنیم بهت توجه میکنیم

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 18:47

الهه جان بهترین کاری ومیکنی که میخوای همسرت وهمراهی کنی
باورکن من هیچ جا واسم امن ترازکنارهمسرم نیست برام

واسی بچه های مجرداینجاهم ارزوی خوشبختی وهمسری خوب وتکیه گاه امن ارزومیکنم بخاطر دل پاکی که دارن به قول حسنا خدابیامرز بهترین ها برای شما باشه


واسی بانویهم بهترین ها باشه

ممنون عزیزم.
انشاله برای شما و دو تا گلت و همه بچه های اینجا خیر و شادی باشه

الهه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 18:33

نارین

الهه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 18:32

آیناز و مینو
میدونم به دعای این دل سیا ه ها چیزی عوض نمیشه جز سیاهی بیشتر و بیشتری که به زندگی خودشون برمیگرده.
دلم کلا از گرفته + یه سری مسائل جانبی
هنوز واسه اون نی نی که میتونست باشه ناراحتم و اینکه همسرم داره بعد ژانویه میره از ایران و من یا باید از خیر این دو ترم درسی رو که در مقطع جدید خوندم بگذرم و احتمالا تابستون برم دنبال کارهای رفتن از ایران و متاسفانه اونجا هم احتمال اینکه بتونم تو رشته خودم ادامه بدم با فاند تقریبا نیست از یه طرفی هم نمیخوام دوباره 3 سال دیگه مثل 2 سال دوره عقد ازش دور باشم.چون اون موقع هم ایران نبود
من اولی رو انتخاب کردم و می خوام برم اونجا و تحصیلم در همین مقطع تموم میشه.چون ما فقط داریم با فاند همسرم میریم و امکانش نیست که من واسه درسم بورسی بگیرم و یاحتمالا بشم فعلا یه خانم خانه دار..
نمیدونم چرا اینا رو گفتم.
انگار دلم خیلی پر بود
و ضمنا اینکه من با خیلی از بچه های اینجا واقعا حس نزدیکی میکنم.نزدیکی تو فکرو عقیده و اطلاعات و شعور و انسانیت....
به هرحال ببخشید دوستان
کامنتهای این آدم هم مزید بر علت شد
واقعا امیدوارم(نه مثل حسنا زبونی و سیاه بازی) که واسه همه تون شادی و سلامتی و آرامش باشه در کنار همسر و بچه ها و خانوادتون

الهه این حرفها چیه؟
برای چی دلگیری؟ داری با همسرت می ری برای یه آینده بهتر.
هیچ کس نمی دونه فردا چی پیش می آد. شاید خیر و صلاح و زندگی بهتری برات مقدر شده باشه. شاید با ترک این مقطع تحصیلی و این دو ترم زحمتی که کشیدی الان حس کنی که چیزی را از دست دادی، اما در بلند ببینی که چه چیزهای بهتری را به جاش به دست آوردی.
مهم ترینش هم داشتن آرامش در کنار همسرت و خانواده سالم داشتن هست.

سلامت خانواده ات از همه چیز مهم تره.

پریناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 18:30

آیناز
ساره
مرسده

مینو جمعه 3 آبان 1392 ساعت 18:29

حرف زدن نفس رو تو وبلاگ قبلی یادتونه؟ و تهدیدهایی که می کرد؟ و لحنش؟
(اونایی که تو وبلاگ قبلی نبودن، لینکش تو قسمت سمت راست وبلاگ، آخرین لینک هست. می تونن لحنش رو ببینن)
اون وقت نفس خانم! یه درصد فکر کنیم که تو با اون ادبیاتت که وقتی در مورد حسنا می نوشتیم می اومدی اون طوری آتیش می گرفتی و تهدید می کردی، بعد حالا که پست های خودتو گذاشتیم و در مورد خودت حرف می زنیم، ادب و متانت به خرج بدی! یا از اون خنده دارتر بگی من نفس نیستم و الان نفس نشسته یه گوشه هیچی نمی گه!
لااقل بیا بگو خودشم و دعوا کن. وجودشو داشته باش! موندم اطرافیانت تو دنیای واقعی چی می کشن وقتی تو دنیای مجازی این طوری هستی. شرم آوره واقعا.

تو وبلاگ خودش می نویسه حالم خرابه و بدو بدو می آم که برم سرقبر پسرعمه ام
همین امروز تو وبلاگ میثمک ببین چه دل و قلوه ای رد و بدل می کنند.
از اونطرف تو وبلاگ عفیفه چه حرفهایی می زنه
این جا هم که دیگه ...

فیلمیه این دختر

مرسده جمعه 3 آبان 1392 ساعت 18:24

تو این دو تا کامنت نفس که برای میثمک گذاشته دو تا سوتی داده!
یکی اینکه گفته تهران بودیم! ( مگه قبلا نگفته بود من بچگیم آلمان بودم؟! )
یکی اینکه گفته با علی مجازی آشنا شدم!!! ( در مورد این یکی رسما سکوت اختیار میکنم ! )

__________________
راستی کامنت پریناز محشر بود

توی متن مرگ پسرعمه اش هم نوشته ما با هم بزرگ شدیم
توی متن تولدش هم نوشته با دخترداییش الهه بزرگ شده

ما بالاخره نفهمیدیم این با کی بزرگ شده و کجا بوده
الان هم که دیوار به دیوار حسنا خونه خریدند

اون ارتباط مجازی فکر کنم مال هشو است.
جدی نگیر مرسده جان

مینو جمعه 3 آبان 1392 ساعت 18:17

الهه جان اون کسی که باید دلش بگیره اونیه که زندگی یه آدم دیگه رو نابود می کنه و اسم خودشو می ذاره انسان و تازه دعا می کنه و نماز هم می خونه. اونی باید دلش بگیره که نه تو دنیای واقعی و نه تو دنیای مجازی جایی بین آدم ها نداره و همه ازش متنفرن. اونی باید دلش بگیره که وقتی دهن باز می کنه فقط لجن بیرون می ریزه و کثافت.

می گن یه روز لئو تولستوی در حال عبور از مکانی بود.
ناخواسته با زنی برخورد کرد. زن بلافاصله شروع کرد به بد و بیراه گفتن. بعد از چند دقیقه که دست از فحش و ناسزا برداشت، تولستوی با آرامش کلاهش رو برداشت و با ادب گفت: من تولستوی هستم مادام
زن که از رفتار خودش خجالت زده شده بود با صدای آهسته ای گفت: چرا زودتر خودتون رو معرفی نکردید؟
تولستوی جواب داد: شما اون قدر مشغول معرفی خود بودید که مجالی برای معرفی من باقی نگذاشتید!

الهه ماها اون قدر با خودمون و خدا روراست هستیم که بدونیم نباید به داشته ها و زندگی دیگران دست درازی کنیم. من سرمو با افتخار بالا می گیرم و به خودم می گم خدا رو شکر که بارها و بارها از طرف مردهای متاهل، بهم پیشنهاد شد اما حتی به خودم اجازه ندادم در حد اس ام اس زدن وارد حریم یه زندگی دیگه بشم. شما می تونی به خودت افتخار کنی که زندگیت سالمه و ان شاء الله همیشه در کنار همسرت خواهی بود. هوار شدن روی زندگی دیگران هنر نیست. اوج نکبت و بدبختی، اون زمانیه که روت نشه بگی با شوهرم چطوری آشنا شدم و ازدواج کردم. روت نشه بگی شوهرم از من 14 سال بزرگ تره و من معشوقه ش بودم. روت نشه بگی من مادر این دو تا پسر نیستم و جای خواهرشونم! این حاضر شدن در ملا عام با یه مردک هوسباز و با افتخار خود رو معرفی کردن تو رویاهاست. دور و بر خودم آدمی رو نمی شناسم که به زن های دوم دید مثبت داشته باشه. مردها و پسرهای دیگه هم مثل یه ف.ا.ح.ش.ه بهشون نگاه می کنن. لینک کامنت دونی میثمک رو بانو گذاشته. لحن میثمک رو در مورد نفس و همزادش هشو ببینین. حال به هم زنه. یکی در مورد من این طوری حرف بزنه آب می شم می رم تو زمین.

نارین جمعه 3 آبان 1392 ساعت 18:16

نفس ؟ خوب تایید نکن این کامنت هارو.دلم میگیره. کی می خوای خوب شی ؟ناراحت
پاسخ: ولش کم اونو...مهم نیست...
دلم خیلی گرفته... یک ماه شد...چرا من یادم نمیره ؟ وای آرزو تو نمی دونیناراحت من باهاش بزرگ شدم... لحظه به لحظه زندگیم باهاش خاطره دارم...خونشون چسبیده به خونه ما بود...دلم دیگه داره می ترکه...هیچ چیزی نمی تونه آرومم کنه...هر چقدر سعی می کنم سر خودم رو شلوغ کنم نمیشه...هر لحظه جلوی چشمم هست...دلم براش تنگ شده...سابقه نداشته من یک ماه نبینمش...یک ماه...چند وقت باید بگذره که عادت کنیم ؟


یه سوالی داشتم این بود این مگه نمی گه چند ساله اومدیم ایران؟
بعد می نویسه خونه ی اونا چسبیده به ما بود باهاش بزرگ شده :|

کی به کیه

تو اون کوچه باغ بغل رودخونه تو آلمان خونشون کنار هم بود

نارین جمعه 3 آبان 1392 ساعت 18:13

الهه عزیز
به دعای گربه سیاه بارون نمیاد
امیدوارم تا سال دیگه بچه به بغل باشی

سال دیگه فروردین یا اسفند؟
ببین فرقش 12 ماهه، تاریخ دقیق مشخص کن

مرسده جمعه 3 آبان 1392 ساعت 18:13

نفس
دوشنبه 19 فروردین 1392 ساعت 22:21
بله تهران بودیم...
اولش مجازی با هم اشنا شدیم ولی بعدش دیگه رفت و آمد خانوادگی پیدا کردیم
بچه خوبیه خدا حفظش کنه

از هر نظری بگی چیز خوبیه...تمام ابعاد
http://nazfd67.persianblog.ir
پاسخ:
هشو یا علی؟! کدومشون از هر نظر خوبه!؟

چرا بودین؟!
_____________________


نفس
دوشنبه 19 فروردین 1392 ساعت 22:53
واااااااااااااااای مژی جووووووونم هم که اینجاست... سلاااااااااااااام
چقدر آشنا دارم تو وبلاگت میثمک خان


تهران بودیم هستیم ولی نخواهیم بود

منظورم علی بود ولی هشو هم می تونه جواب باشه
http://nazfd67.persianblog.ir
پاسخ:
چرا تهران نمی مونین؟!!

_______________________
چی شد؟؟؟

چی چی شد مرسده جان؟

نارین جمعه 3 آبان 1392 ساعت 18:11

پریناز عزیز ممنون
کاملا به جا بود

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 18:06

الهه جان برات ارزوی تنی سالم دارم ودراینده امیدوارم بچه های سالمی داشته باشی وکنارشون شادباشی

ما بادعای اون به دنیا نیومدیم که با نفرینش ازدنیا بریم
شادی وبچه هاش
وهمه ی بچه های اینجا که اون طرف ارزوی مرگش شونو کرده درصحت وسلامت کامل داریم زندگی میکنیم

ومرگ هم دست خداست نه بنده ی خدا

وتاهرلحظه ای که خدابخواد زنده وسلامت به زندگیمون ادامه خواهیم داد
وسعی میکنیم درکنار همسرانمون شاد وخوشبخت باشیم
توهم همینطور شاد باش

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 17:58

پریناز جان عالی بود

بانو بخاطر تحملت وحماییت ازبچه ها ممنون عزیزم

ممنون عزیزم

الهه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 17:52

واقعا شرمم میاد این کامنتهای که آرزوی مرگ بچه های بی گناه رو کردن حتی بخونم..

من تا همین چند هفته پیش باردار بودم ولی متاسفانه در هفته 8 قطعی شد که باداری پوچه و قلب چنین تشکیل نشده و مجبور به سقط شدم
یک هفته کامل حالم رو نمیفهمیدم.واسه اینکه یکم از ان حالت دپرس بیام بیرون میاومدم اینجا و بعد با خوندن کامنتهای اینجا و پستهای حسنا و بعضی زنهای دوم دیگه خودم رو میذاشتم جای خانمهای اول که سالها واسه زندگی شون سختی کشیده بودن و با هزار امید و آرزو اومده بودن تو این زندگی و حالا اون مردهای تنوع طلب پست هوسباز دله به اسم عشق و هوس پشت پا زده بودن به اونهمه سال زندگی .بچه هایی که خیلی هاشون دائم شاهد دعواها و کشمکشها ی بین پدر و مادرشون بودن و...اشکهای اون زن و بچه ها..
خواستم درد از دست دادن بچه م رو که حاصل چندین سال عشق هم بود(البته تازه3-4 ساله ازدواج کردم) با درد اون زنها و بچه ها و همدردی با اونا و مبارزه با این پدیده کثیف خیانت فراموش کنم و دلم رو خوش کنم به همسری که جز نوابغ این کشور و یه آدم نجیب و شریف و انسان..
و حالا یه نفر پیدا میشه و به خاطر غقده های شخصی و کمپلکسهای درونیش میاد واسه بچه های معصوم آرزوی مرگ و کفن میکنه.شرم آوره ناراحت:
واقعا دلم گرفته تو این غروب جمعه

عزیزم به این جور کامنت ها توجه نکن.

من می خواستم همه را دیلیت کنم. دوستان می گن بذار باشه هم بقیه ببینند و هم نویسنده شرمنده بشه.

باز من یه چند تاییش را دیلیت کردم.
دوست ندارم کار به فحش و داد بیداد برسه. این که یک فردی را مسخره کنند یا نفرین کنند یا ... کلا بشه میدون جنگ.

می خواستم حرف بزنیم. کار زشت را نقد کنیم و از زشتی یکسری رفتارها بگیم.

متاسفانه گاهی از مسیر اصلی منحرف می شیم. چاره ای هم نیست. همه عوامل این مسیر در کنترل ما نیست. باد و بارون و جاده و شرایط بقیه افراد و ... همه روی حرکت ما تاثیر می ذاره.

متاسفم که این پست اینطوریه.


برای سقط هم متاسفم.
انشاله دفعه بعد یه جنین سالم و قوی تشکیل بشه و یه نی نی تپلی به دنیا بیاری

ساره جمعه 3 آبان 1392 ساعت 17:35

پرینازخانم کاملا با شما موافقم

بانوی عزیز متشکریم و امیدواریم امثال این افراد بیمار هیچوقت موفق نشن که شما رو از ادامه این راه منصرف کنن . خسته نباشید

ممنونم ساره جان.

عفیفه خاتون جمعه 3 آبان 1392 ساعت 16:43

مادرش زن دوم پدرش بود که در واقع به عنوان کارگر وارد خانه زن اول میشه و بعد طی یک دعوای زن و شوهری از آب گل ماهی میگیره!

یکی از عیب های همسر اول عفیفه خاتون!
مادر همسر اول عفیفه خاتون زنی بوده شبیه حسنا، به همین دلیل عفیفه از پسر جدا می شه.

پست بازگشت به عقب تر
نوزده تیر 1392

اگر همسر دوم بودن تا این حد بد هست که عفیفه از شوهرش جدا شده و اون را عیب شوهرش می دونه،

پس دیگه دفاع از کار حسنا برای چی؟

مهسا جمعه 3 آبان 1392 ساعت 16:29

لایک به همه ی دوستان
بخصوص بانوی عزیز

لایک به همه دوستای عزیز
بخصوص مهسای عزیز

پریناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 16:29

غنچه
واقعا همینه غنچه جان..مدیریت همچین وبلاگی کار هرکسی نیست

غنچه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 16:22

منم همیشه استقامت و حرفای منطقی توام با هوشیاری بانو را ستوده ام
همیشه پیش خودم گفتم هیچ کس به جز بانو توان مبارزه با دروغگو های بزرگ مثل نویسنده وبلاگ حسنا نداره
که به بهترین نحو وبلاگ مدریت میکند

لطف داری عزیزم
کمک شما دوستای خوب هست که این وبلاگ ادامه می ده.

خصوصی های اون یکی وبلاگ یادته

غنچه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 16:19

پریناز

غنچه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 16:15

یه دختر
نارین
آیناز

ممنون عزیزان

پریناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 16:14

وای بانو..چه خبره اینجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
کامنتارو خوندم شوکه شدم..
خیلی خیلی خیلی خیلی متاسفم...
من به جای این نفس طقلکی از همه تون معذرت میخوام..از بانو از شادی از باقی بچه ها..
دست خودش نیست..شماها ببخشیدش..

اما اهمیتی نداره که کسی که این کامنت های رکیک رو گذاشته دقیقا چه کسی هست..مهم اینه که این فرد نماینده ی افرادی هست که ما باهاشون سروکار داریم..اولین بارش هم نیست...گیریم نفس باشه.. یا گیریم فلانی و بهمانی..البته که بانو به عنوان مدیر این وبلاگ تشخیص میده که چه کسی هست و خب مشخصم هست...سه صبح و اینهمه عصبانیت:))))) ..نفس خیلی جو گیره و متاسفانه این باعث شده که همه ازش سو استفاده کنن...میندازنش جلو بچه رو واسه فحش و فحش کشی و خودشون عقب تر می ایستن...بهش سخت نگیرید..خیلی از این جوگیر بودنش همه استفاده میکنن و کردن..شده سپر بلای همه..

اما جدی ؟؟!! 3 صبح و اینهمه عصبانیت؟؟!!!چرا آخه؟؟!!!سه صبح!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!..
و
اما یه مقداری هم پرچونگی کنم که چرا بعضا ایراد گرفته میشه که چرا وبلاگ به این سمت و سو کشیده میشه و چرا یا ماچ و بغل با هم صحبت نمیکنیم..ما رو بازی میکنیم ..همه ی انتقاد های ما همین جاست..نه درگیر لینک بازی هستیم نه آمار و تعداد کامنت ها و ..این رو کلی میگم...من اینجا کامنت میذاشتم و میذارم اما توی یکی از کامنت هام همچین ادبیات رکیکی نبوده..نمی دونم چرا این طفلک همیشه اینقدر عصبانیه!!!.... بچه های اینجا هم با اینکه هزارجوره بهشون توهین شده اما همچنان نشستن وبا امثال فلانی و بهمانی که وبلاگ همسران اول رو به ستوه اورده بودن بحث محترمانه کردن ..اگر از روند این وبلاگ ناراحتید باید بهتون بگم این فحاشی ها از همون ابتدای تاسیس این وبلاگ بوده چه بسا بد تر از این چیزی که شما میبینی منتها بانو صبور بوده و کامنت های رکیک رو پاک کرده که من و شمای نوعی چشممون بهش نخوره و جو اینجا آروم باشه و هر بار کامنت های خصوصی رکیک دومی ها رو تحمل کرده..به جای دستت درد نکنه است؟؟!!به جای اینکه یک نفر چند ماه زمان گذاشته و انواع آزار ها و اذیت ها رو که همین الان دارید یه نمونش رو میبینید توی همین کامنت دونی رو تحمل کرده که من نوعی توی نوعی خواننده های چشم و گوش بسته ی یک سال قبل حسنا نباشیم..
.چه قدر همسران اول دست و پا زدن که بگن بابا حسنا داره دروغ میگه..تونستن؟؟؟!!!..کاری که بانو انجام داد که من واقعا واقعا واقعا واقعا شرمنده ام از اینکه برای خاطر آدمی مثل حسنا که نود درصد وبلاگش جز دروغ و خیالبافی چیزی نیست مجبوره فحاشی ها و آزارها و اذیت های دومی ها رو تحمل کنه تنها و تنها کاری بود که به ثمر نشست..
یک وبلاگ به جز این وبلاگ نبود که بلند شه و با دلیل و مدرک بگه حسنا دروغگوئه..خیلی وبلاگ ها در لفافه گفتن حسنا خالی بنده اما اینجا اولین جایی بود که صریح و روشن این قضیه بیان شد ..دلیل و مدرک هم نوشته های خود حسناست....شما میای کامنتارو میخونی عزیزم..فحشاشو و اعصاب خوردی هاشو یکی دیگه داره تحمل میکنه..کلمات رکیک و آرزوی مرگ این و اون رو یکی دیگه داره هر روز میخونه تا شما بیای و توی کامنت دونی باز اینجا..کامنت دونی بدون تایییید.. هر پست حسنا رو که نقد میشه بخونی..بخونی و از مدیر این وبلاگ انتظار داشته باشی که زودتر عالم بشریت رو نجات بده و پروزه ی نجات رو سر وقت تحویل بده و یه موقع تعلل نکنه..همچین چیزی نیست..خیلی راه ها رفته شد و در نهایت این وبلاگ و این کامنت دونی بیشترین تاثیر رو داشت و داره..همین قدم خیلی خیلی خیلی خیلی کوچیک.... دروغ چرا..من خودم ظرفیت انجام همچین کاری و سر و کله زدن با افرادی که نمونش رو توی کامنت دونی میبینید رو ندارم..خیلی ها ندارن...ماها خودمون چه کار کردیم؟؟...ارزش بذارید به کار آدم ها...ارزش بذارید به کامنت دونی باز اینجا..ارزش بذارید به هر قدمی که برداشته میشه ولو کوچیککککککککککککک باشه...انتظار صد در صد نداشته باشید...حمایت کنید..ایرادات هر قدمی که برداشته میشه به مرور زمان رفع میشه.. به جای بد اخلاقی.. همراه باشید..چند وقت پیش وبلاگ خوشبختی زیر پوست من.. به حسنا اشاره کرد به عنوان همسر دوم..فقط یک کلمه....همسر دوم..همچین ریختن سرش که پست معذرت خواهی گذاشت که حسنا رو همسر دوم خطاب کرده:)))...همسران اول وبلاگ زدن یک سال و اندی و یا حالا هرچقدر به هزار زبون استدلال کردن..برید از خودشون بپرسید که چقدر آزار و اذیت رو تحمل کردن از فلانی دومی و بهمانی دومی؟؟!!...شما امروز داری تنها یک دهم فحاشی هایی رو مبینی که بانو روزانه تحمل میکنه...کم انرژی گذاشته؟؟؟به جای دستت درد نکنه است؟؟؟

به نظر من اگر دومی هایی هم که در این فضای مجازی بودن..نه اون هایی که صرفا توهماتشون رو راجع به همسر دوم بودن حالا یا برای سرگرمی و بچه بازی و یا جلب توجه و ... مینویسن و از درگیر شدن و بازی با اعصاب دیگران به هزار شکل خوششون میاد. اما اگر دومی های که واقعا درگیر یک رابطه ی مثلثی هستن.. اگر صادقانه می نوشتن بسیار هم میتونستن مثمر ثمر باشن هم برای دیگران و هم برای خودشون حتی.. و حسابشون از حسنا و حسناها جدا بود...شمایی که کامنت دونی اینجا رو میخونی و پیگیری میکنی این رو هم بدون که یه آدمی داره هزار جوره فحاشی و اعصاب خوردی روتحمل میکنه برای اینکه اینجا تعطیل نشه..به جای دستت درد نکنه است؟؟؟..

ممنون پریناز جان به خاطر کامنت قشنگت.
من هم از همراهی و لطف همه شما دوستان گلم متشکرم

هنگامه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 15:23

<ای رفتم کامنت آخرش رو خوندم.چه خنده دار زده تریپ افسردگی.این خالی بندها مثل اینکه عادتشونه هرچند وقت یکبار یکیشون رو میزنند میکشند داستان ملودی درام تر بشه.
نفس تا صبح اینجا داشت بالا پایین میپرید بعد نوشته رمزم رو از کجا اوردید
آه خدای من...زیتون بزن

هم نفس جمعه 3 آبان 1392 ساعت 15:01

می خندیدم به پرپری و جوک مرگ بچه اش
جوک مرگ پسرعمه نفس را کجای دلمون بذاریم

کامنت مصنوعی پست آخرش را بخونید
فقط اگر توی محل کار هستید با صدای بلند نخندید با آمادگی وارد کامنت ها بشید

یزدانی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 14:48

بانو؟

بله

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 14:00

البته اینوهم بگم نفس جان اگه باز توهم نزده باشی

اگه دوست دختر ومعشوقه شی که هیچ بعدازیه مدت چی بخوای چی نخوای زن علی سور پرایز میشه

چون علی مثل دستمال مچاله شده میندازدت بیرون
اگه که زن عقدیش هستی واقعا توهم درکارنیست

میتونی بایه برگه ای طلاق سورپرایزش کنی
----------------------------------------------------

اگه حرف حساب داری روز بیا باشه
شب یه بار زنجیر پاره نکنی همه خوابن
واسی خودت چرت وپرت بنویسی

بچه ها معلومه روزها محکم میبندنش که نمیاد

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 13:55

غنچه جان مرسی داری عزیزم

نارین جان اون بلدنیست برای زن های اول چیزی به اسم خوشحال کردن سورپرایزداشته باشه

نفس میدونی سورپرایز زن اول علی چی میتونه باشه
اینکه تو اززندگیشون بری بیرون

البته اگه خواستی یه روزی خوشحالش کنی

نارین جمعه 3 آبان 1392 ساعت 13:54

غنچه

نارین جمعه 3 آبان 1392 ساعت 13:52

خدارو شکر... خدارو شکر...
خوشحال کردن آدم ها چقدر کار راحتی هست و گاهی وقت ها ما چقدر از هم دریغش می کنیم...
یه حرف... یه تلفن... یه دیدار... یه یادآوری... حتی یه نگاه با محبت...
و چقدر بد هست که خیلی از ما شکستن دل بقیه رو انتخاب می کنیم... قضاوت می کنیم...
مواظب دل های آدم ها باشیم... خوب ؟


این جمله نفسه؟
اگه اره پس چرا دل زن اول رو شکست؟یه چی بگو که خودت هم انجامش داده باشی

یه دختر به غنچه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 13:36

شیر مادر و نان پدر ، حلالت باشه .حقه مطلب رو ادا کردی ، حالا ! در خانه اگر کس است ، همین یک حرف بس است !!!
زنده باد

غنچه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 13:21

از کامنتی که گذاشته بودی و جون من و بچه من و بقیه دوستان قسم داده بودی تنها ناراحتی من بغضی بود که تو گلوت بود وحسادتی که فوران می کرد
اگه این زندگی که من یا دوستان من باعث شده حسادت شده چون آدم های به چیزی حسادت می کنند که می خواهند داشته باشند ولی ندارند
بگذار رمز موفقیتمون بهت بگیرم
قدر زیبایی مون دونیستیم زیبایی مون هدر ندادیم با هر بی سر پایی وقتمون هدر ندادیم
دنبال مرد ایده آل نبودم دنبال یک مرد معقول ملاحظه کار بودم زندگی بعضی وقت ها خیلی طاقت فرسا میشه دنبال مردی بودم حداقل نیمی از این مشکلات به دوش بکشه
دنبال مردی بودم که بی صبرانه منتظر ازدواج من بود وقتی رایطه ام با مردی طولانی میشد و حرفی از ازدواج نمیزد اون رابطه قطع می کردم (بیچاره ها بزرگ ترین اشتباه زندگی شون مرتکب شدن چون با من ازدواج نکردن )
اگر مزدی زن داشت متعلق به من نبود وقتی نتونم آزادانه کسی را دوست داشته باشم و با صدای بلند اسمش فریاد بزنم نمی تونم نامش عشق بگذارم
به هر حال آن قدر اون زن عفریته برایش رضایت بخش هست که هنوز از زنش جدا نشده ...گول مرد های متاهل که هوس با عشق اشتباه گرفته بودن نخوردم
صبر نکردم تا زنش طلاق بده مگه من کالا هستم که منتطر بمونم تاریخ تولید و انتقضا تموم شه بیاد سراغم یا ولم کنه
همیشه میگفتم من لایق کسی هستم که در تمامی اوقات با من مهربان خوش رفتار باشد زندگی به اندازه کافی سخت است با وارد کردن یک آدم عوضی سخت ترش نکردم

ممنون غنچه جان به خاطر کامنت قشنگت.

مهسا جمعه 3 آبان 1392 ساعت 12:22

ظهر به خیر
دیشب اینجا چه خبر بوده
همینه انقدر به خانم ها انگ های بدجور می چسبونن می گن عقل زن نصف مرده و احساساتی و ...

غنچه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 12:15

بگذارید تحقیر را معنی کنم
پوشش محکم برای مخفی نگه داشتن ضعف ها

دوستان اگر کسی شما رو تحقیر کرد ضعف شخصیتی و حسرت های درونیش نشون میده

غنچه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 12:09

خدای من اینجا چه خبر بوده دیشب

شادی جان
خوشم میاد عاقل تر از این حرفایی و جواب اون کامنت گذار ندادی
از کامنت هایی که راجع به تو نوشته کاملن مشخص به زندگی که داری آرامشی که داری حسادت می کنه

امیدوارم همیشه کنار خانواده دوست داشتنیت با آرامش و سلامتی زندگی کنی
شادی و سه تا بچه خوشگلش عشق است

یزدانی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 12:09

آی لاو یو بانــــــــــــــــــــــو
چقدر خوش گذشت
مرسی که حسن نظرمون رو میرسونیم
مرسی که به ذائقه خواننده ها توجه میکنی
مرسی به عقده ایها توجه میکنی
مرسی برای تعطیلات مون هم پست میزاری
خیلی چسبید
ما تو دانشگاهمون از مدل نفس داریما
بخاطر نمره میچسبن به استاد
استاد حالش رو میکنه دانشجو نمره ش رو میگیره و ترم تموم که شد هر کی میره سراغ زندگیش
اما این طفلی که خدا شفاش بده (محرم نزدیکه دعاش کنین) توهم شوهر داشتن برداشته...
علی هم خیلی گریه میکنه آآآ
ببریمش دکتر؟شاید غدد اشکی ش مورد داره
محرم نزدیکه دعاش کنین
یه توهم هم من جدیدا گرفتم
شاید اینا که اخم میکنن اینقدر بد هیبت میشن و شبه گودزیلا...که بدبخت از هراسش گریخیده میشه و گریه میکنه
منو روشن کنین لدفن

یزدانی جان خصوصیت را خوندم
عزیزم نمی تونم
ببخشید.

... جمعه 3 آبان 1392 ساعت 10:54

من همیشه به خاطر این قانونای مزخرف که بر علیه زناست و این همه ظلمی که در حقمون میشه عذاب میکشم... چرا باید به خودمون اجازه بدیم بیشتر در حقمون ظلم بشه.. مثلا یکیش همین قانون چند همسری... اینجا داشت یه مسیری رو طی میکرد البته فکر میکنم اینجوری بود که این روشنگریا رو اجام بده اما انگار خیلی راحت از مسیرش منحرف میشه...

... جمعه 3 آبان 1392 ساعت 10:45

من خیلی ناراحتم... چرا اینجا شده میدون جنگ اخه...مثل بچه ها ...این به اون چرت میگه اون به این... اصلا ما زنا حقمونه... هر چی میکشیم حقمونه... از شوهرا ازمردا از قانون مملکت... چون هیچ وقت پشت هم نیستیم... همیشه روبروی همیم... حتی جلوی مردام ابروداری نمیکنیم... اینجا رو هزار تا مرد میخونن با خودشون چه فکری میکنن؟ به مازنا نمیخندن؟ ... یعنی خداییش ما یه بحث منطقیم نمیتونیم با هم داشته باشیم... یعنی دو نفر که نظر مخالف دارن راجع به یه موضوع اینجوری باید به جون هم بیفتنو زیر و بالای همو فحش بدن...

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 10:42

درضمن بچه ها
من تخت پایینی میخوابم من ازارتفاع یک متری هم میترسم

به جان نفس به مرگ دوستاش

اگه بخوان ازم اعتراف بگیرن بهترین راه اینه که ارتفاع یک متری فقط اشاره کنن فوری همه چیزولو میدم

با این اوصاف بهتره بری زیر تخت بخوابی که اصلا در ارتفاع نباشی
با خیال راحت راحت و امنیت کامل کامل

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 10:37

بیا نتونست اینجا روهک کنه همه ما رو بست به توپ مرگ مارو خواست

میدیدم امروز به هرچیزی دست میزنم نمیتونم بگیرم نگو تبدیل شدم به روح

بد نفرینم کردی بد اونم مرگـــــــــــــــــــــــــــ

من که تو حبس بودم الان هم شدم ی روح سرگردان تو زندان

من انتظار هک داشتم چرا روح شدم

مگه نمی دونی نفس تو کار سورپرایزه!
نه تنها علی، که ما را هم سورپرایز کرد. شما انتظار هک دارید، روح می شید. آخر سورپرایز

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 10:33

نه عزیزم خیلی ها اینجوری نقطه میذارند یکیش کفتر خوشبختی مثلا: این دو خط از پست آخرش
میخواد و من هم از خیرش گذشتم . حوصله کار حسابداری رو ندارم و بیشتر کارهایی که قرارداد میبندیم ترجیحا میدم دوستام انجام بدن و اصلا دیگه حوصله حساب کتاب ندارم ، از خونه نشستن

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 10:31

این فاصله ها استدلال درستی نیست واسه اسنکه نفس نیست حسناست
مثلا کبوتر هم الان دیدم تو وبلاگش همینطوری فاصله میذاره و خیلی های دیگه
اگه نفس عزاداره پس چرا تو وبلاگهای دیگه مثل عسل خانومی همش داره می خنده و خوش و بش میکنه؟

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 10:28

وای دمت گرم کامنتر پایینی....راست میگی،کار کار حسناست.الان رفتم نوشته هاشو چک کردم.حسنا جون بیشتر دقت کن.با این گافهای خفنی که میدی دیگه نیازی به چک کردن آی پی نیست.جون من بانو آی پیشو بذار.دوستاش برن چک کنن ببینن خانوم متین و مودب هم بلده هار شه.خصوصا اونایی که به شخصیت بلند بالاش افتخار میکنن.

حسنا جون مگه مسافرت نبودی؟ جمعه 3 آبان 1392 ساعت 10:10

این کسی‌ که داره کامنت میذاره، خود حسنا هست...

نفس نیست..بی‌چاره نفس مثل این که برادرش فوت کرده، خدا بیامرزتش به مامان باباش آرامش بده...

اما حالا چرا نفس نیس...

چون نفس هم مثل من خیلی‌ ... نقطه اینجوری تو حرفاش تایپ می‌کنه..

تنها کسی‌ که من تاحالا دیدم که بین نقطه و علامتش فاصله میذاره حسنا هست...

مثلا اینجوری...

آن مرد آمد . آن مرد با اسب آمد .

بجای، آن مرد آمد. آن مرد با اسب آمد.

یا

آن مرد آمد.آن مرد با اسب آمد.

کمتر کسی‌ پیدا می‌شه بین نقطه و کاما با هر دو طرف جمله فاصله بذاره...

حسنا موذی و مکاره. جایی هم کامنت نمی ذاره. پشت صحنه را کنترل می کنه.
تنها جایی که رفت کامنت گذاشت وبلاگ "ماپنج نفر" بود. اونم چون دیگه خیلی آبروش تو وبلاگستان رفته بود و می خواست سروصداش توی وبلاگ خودش بلند نشه. رفت اونجا سیصد صفحه کامنت نوشت که کسانی که موضوع را می دونند برن بخونند. کسانی هم که نمی دونند مبادا بفهمند.

این همه موذیگری در حد درک ما نیست. یعنی هر ماکزیممی که در ذهنت برای موذیگری داری، به توان بی نهایت برسون می شه حسنا. خارج از تصوره

نفس اما هیجانی و دیوانه است. نهایت زمانی که تونست خودش را کنترل کنه 12 ساعت بود.

حسنا برای پست جنجالی لیلی یک هفته سکوت کرد و هیچی نگفت. یکی از کامنتهایی که در این مورد بود را تایید نکرد.
از اونطرف مخفیانه به لیلی و سوگند و همسران اول کامنت و ایمیل می زد که این حرفها یعنی چی و تحت فشار گذاشتشون که برید پست بنویسید حرفتون را پس بگیرید.

حتی برای اونها خصوصی می نوشت و اصلا نذاشت کسی بفهمه چه خبره. تمام سعیش را کرد موضوع را مخفیانه و پشت پرده حل کنه.

حسنا موذی ای هست که دومی نداره.
من توی عمرم آدم به این شدت موذی و مکار ندیدم.

کبوتر جمعه 3 آبان 1392 ساعت 10:07

سربه سر نفس نگذارید. عزاداره

هم نفس جمعه 3 آبان 1392 ساعت 09:58

شور من سربازی پادگان 01 ارتش بوده. تو رو خدا اگه شوراتون اونجا بوده آدرس بدین آخر هفته کنار چشمه تولد داریم

ساره جمعه 3 آبان 1392 ساعت 09:50

وای خدا چه خبره اینجا گفتم بانو تو با این وبلاگ آرامش رو از نفس گرفتی بیچاره دیشب اصلا نخوابیده تا صبح قرقره کرده
امیدوارم حداقل اونقدر با این پست تنبیه شده باشه که یاد بگیره ی کم مودب باشه و الکی خودش رو نخود هر آشی نکنه
بیچاره فکر می کنه حالا که اومده اینجا این اراجیف رو نوشته کسی محلش می ذاره من فقط دیدیم که شده اسباب خنده برای دوستان.
بانو ولش کم اینو همین قدر که تا صبح نخوابیده فعلا برای تنبیهش کافیه

حسنا نامرد لامروت، نکرد با این تا صبح صحبت کنه دلداریش بده. این همه نفس براش وقت گذاشت. حالا ولش کرده تا صبح این بچه از درد به خودش پیچید. خوبه حالا خونشون اونور جوب آبه ها

نارین جمعه 3 آبان 1392 ساعت 03:28

کامنتای دوستا عالی بود من که کف زمین پخش شدم
داره می سوزه نمی دونه چطوری خودشو اروم کنه
بگو بگو
هرچی دلت میخواد بگو =)))))))))))))))

بیچاره علی، شنبه از مسافرت برمیگرده با یک پاچه گیر روبرو می شه

یک حسنا بانو هستم جمعه 3 آبان 1392 ساعت 03:28

دزدا، ترسوها، نامردها نصف شب و یواشکی پیداشون می شه. مرد بودی از عصر تا حالا جلز و ولز نمی کردی، حالا که همه خوابند بیایی تربیت خانوادگی ات را که در آلمان یاد گرفتی رو کنی.
همون عصر می اومدی حرفت را می زدی و جوابت را هم می گرفتی.
فقط نفس هست که اولش هارت و هورت می کنه فلان می کنم بهمان می کنم
وسطش فحش و فحش کشی می کنه
آخرش هم می گه من برمی گردم.

تمام کامنت هات این سه بخش را دارند. ایمیلهایی که بانو گذاشته ببین.
کامنتهای قبلیت در وبلاگ بانو ببین.
هارت و هورت، فحش، کنف شدن و وعده برگشت

علی با خانمش رفتند کدوم شهر؟
تو هم مثل صاحابت یه دعوا بنداز تو زندگی زن و شوهر، ذوق کن که شوهر مردم را صاحب شدی. ور دار ببرش ویلاتون که فش فش حوض داره

کیس روانپزشکی عالی هستی.
از اون کیس ها که می شه روش سه تا تز داد بیرون

یه قسمت دیگه هم داره، دائم تکرار می کنه اگه نمی ترسی منتشر کن، الان می آیی پاک می کنی ....
هم توی کامنتهاش توی این وبلاگ نمونه اش زیاده، هم توی اون ایمیلهایی که فایلش را گذاشتم.

آره نفس جون، چرا دروغ، ازت می ترسم. چون از قدیم گفتن : حذر از سه خطر: سگ هار…دیوار شکسته…زن سلیطه!

دیوار شکسته اینجا به طور خاص و در مورد تو یعنی شخصیتی که آسیب دیده و هر لحظه امکان فروپاشی داره یه روانکاوی برو، مربوط به دوران کودکیته.
در سلیطه بودن و هار بودنت هم که دیگه بهتره بذارم هر کس خودش به نتیجه گیری برسه. فهمیدنش زیاد سخت نیست

یک حسنا بانو هستم جمعه 3 آبان 1392 ساعت 03:21

چند وقت پیش تو جواب یکی از کامنتهات بانو گفته بود واسه روزهای تعطیلت یه سرگرمی جور کن پاچه مردم را نگیری. یه مدت خفه شدی. باز این هفته یادت رفت واسه روزهای تعطیل که علی پیش زن و بچه اش است سرگرمی جور کنی، هاریت عود کرد

نارین جمعه 3 آبان 1392 ساعت 03:21

نمیدونم والا
به نظرم شوخی هم باشه قشنگ نیست

یک حسنا بانو هستم جمعه 3 آبان 1392 ساعت 03:19

مادر بزرگم می گفت سگ هار که پارس می کنه
فقط باید محلش نذاری
خودش می ذاره می ره. بی توجه و بی خیال.

امشب به حرفش رسیدم.
یه سگ هار اومده بود اینجا که تا صبح پارس کنه
بی محلی دید خودش رفت

به به حسنا خانوم!
همیشه به گردش

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 03:11

ببین اگه حرفتو عوض کنی یعنی داری یه چیزیو مخفی میکنی . باید یه وبلاگ زد دروغاتو در آورد. اصلا معنی نداره آدم بیاد از شوهرش و پریودش بگه . واه واه مردم جنبه ندارن . بانو یه پریود گفت نمیذارن واسه خودش خوش باشه.

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 03:07

شماهام بانو بدبختو جدی گرفتین . مادرت بمیره الهی بانو اینا باور کردن تو شوهر داری الان مجبوری بگی رفتم بخوابم که نگن شوهرت شب جمعه ای کجاست تو بیداری . نه که گفته بودی پریودم هستم شوهرم آرههههه دیگه نمیتونی بهانه بیاری بگی پریود بودم

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 03:05

شادی بدو بیا به نمایندگی تا صبح نگهبانی بده . بدبخت بانو خیالش راحت بود شب خوابیده تو هستی دور بزنی دم تکون بدی . رفتی که رفتی؟ ای رفیق بیوفا . نگهبانی منطقی بدیا . فضولی تو کار کشی نکنی . زنای جامعه رو نجات بده . یه وقت نشون ندی تو کامنتات صد بار میگی حسنا بعدش میبینی سوتی دادی میگی من با حسنا نشکل ندارم .
بانو خوش سوراخ موقع پریود شوهر دار منم برم بخوابم بیاین خودتونو تیکه تیکه کنین تا دفعه ی بعد که بیام . فقطططط یادت باشه این دفعه وبلاگ باز کردی شروع کردی به نوشتن از حسنا معنیش اینه که داری شاششو غرغره میکنی . حالا خود دانی سر هر پستی موقع نوشتن از بقیه یادت باشه مزه شاششون زیر زبونته

مینو جمعه 3 آبان 1392 ساعت 03:00

کامنتدونی باز ندیده به عمرش. دست خودش نیست.
آتیش گرفته بدجور.

از ساعت سه بعد از ظهر که پست نوشته شده تا ساعت سه صبح سوخته. فکر کن 12 ساعت چه دردی کشیده تا ما بخوابیم و بیاد کمی آب بریزه روی سوختگی ها

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:59

خود بانو اینجا اعتراف کرد وقتی پریودم شوهرم مال خودمه به من چه . خودش میگه من اینکارم شماها میگین نه؟ بابا تو که باید بری تو تشت یخ بشینی

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:57

این جفنگیات چیه اخه نوشتی دختر خوب.خب یه ذره زندگی زوجهای خوشبخت واقعی رو ببین چجوریند یه کم یاد بگیر بعد وبلاگ خالی بندی بنویس نه از روی دوتا رمان و فیلم.بعد آخرش همین میشه که پستهات میشه پست فکاهی شب عید و ملت میذارن جلوشون میخندند بهش

فقط یه کالسکه کم داشت و یه عصای جادویی

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:53

آقا این ها چقدر ناراحتند حسنا اعتراف کرده شوهرش فقط برای 6 میخوادش و وقتی پریوده نمیره حتی ببینتش.آب رو بریزید اونجایی که میسوزه
منم برم بخوابم.خیالم راحته هاپوکومار تا صبح بیداره اینجا واسمون نگهبانی میده.فقط یه کم بلندتر پارس کن صدات همه جا بره دوستانت هم بشناسنت

باز هم که اسمت را ننوشتی. برگه بدون اسم دیگه تصحیح نمی کنم، صفر می دم تا دیگه اسمت یادت نره

اینها نه تنها گفته های حسنا، که گفته های تاکیدی حسناست و خیلی هم با افتخار روش تاکید می کرد

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:50

جون دوتا نره غول های علی و خود بی شعورش و مرگ ننه بابات تو نفس نیستی ولی خیلی باحال همزادشی.نکنه هشویی؟

چیه به بانو و همه زن اولی ها حسودی میکنی و آتیشت بلند میشه که چرا شماها یه شوهر دست اول برای خودتون ندارید و آویزون شوهر مردم شدید؟

هنگامه جان اسمت را ننوشتی.

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:50

بانو = هنگامه آخه نه که 6 و سکس و سوراخ و حرف مردمو زدن شاش مردمو غرغره کردن چاله میدونی نیست . نصفه شبی اومدی موعظه

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:46

بانو شوهرت شب جمعه یی از دست گودزیلا فرار کرده رفته عشقو حال؟ آها یادم نبود شوهرت همیشه مال خودته وقتی پریودم هستی مال خودته . یادم نبود قبلا گفته بودی شوهرم وقتی پریودم مال خودمه . چه حواسی دارم من . اییی ول بانو چه حرفی زدی تو وبلاگ مکان عمومی از پریوند خودت نوشتی ؟ از شوهرت و پریود ؟ اییییی ول چه سوراخی داری تو . بابا حرفه اییی تو پریودم آره؟؟؟؟؟؟

هنگامه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:44

وای بانو توروخدا آی پیش رو نبند بذار بیاد یه کم حرف مفت بزنه بخندیم.خیلی جیلیز ویلیزش باحاله
بذار دوستدارانشون ادبیات چاله میدونیش رو که بخاطر زندگی در آلمان ادعا داشت اصلا حرف بد بلد نیست ببینند.البته منظورش از آلمان ده کوره های ته تهران بود.همون جاهایی که کوچه باغ داره

هنگامه جان، اینا مربوط به ژن و تربیت خانوادگیشه. به محل زندگی مربوط نیست.

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:43

حال میده آدم نفس نباشه شماها خودتونو خفه کنینوای بانو راست میگی؟ مرگ مامان بابات راست میگی؟ نفس تو خصوصی حرف بد میزنه ؟ ببین چه چیزا بلده . وای خاک تو گورت کنن . دوره زمونه ای شده خواهر. بیاد از تو یاد بگیره کل وبلاگت از سکس و 6 و سوراخ پر نیست . ادب نداره نمیفهمه همه که مثل تو متخصص نیستن

یک حسنا بانو هستم جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:37

نفس علی با خانمش رفته مسافرت که تو
شب جمعه
روز عیدی
ولی تو وبلاگها پارس میکنی؟

زن شوهر دار
عقد کرده
عاشق و معشوق
بعد این همه مصیبت و خراب کردن یه زندگی
به هم رسیدید
شب جمعه ای شوهرت کجاست که سه صبح تو باز پاچه مردم را گرفتی؟

بگو وقتی با خانمش می ره مسافرت
قلاده تو را محکم ببنده و بره
اینقدر به هر کی می رسی پارس نکنی

بهش گفته بودم واسه روزای تعطیلش یه سرگرمی جور کنه، باز یادش رفت D:

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:36


بچه ها واق واق نکنین دم تکون ندیدن بدبخت بیچاره بانو چند تا دست داره نصفه شبی؟ آی پی منو ببنده؟ به جا خودش به اسم هنگامه کامنت بذاره جواب شادیو بده . ببخشید بانو جون به مرگ تو و بچه ت و سه تا بچه ی شادی خرن نمیفهمن تو تازه آی پی قبلیمو بستی داری یه خاکه دیگه تو سر میریزی
تو برو بخواب به مرگ پسرت شادی بیداره قول میده تا صبح به جا تو واق واق کنه .قول میده منطقی واق واق کنه
میگما بازم از سوراخ بگو ما یاد بگیریم اخه نه که تو متخصص سوراخی واسه همین گفتم کلاس اموزشی بذار . به بچه تم یاد بده سوراخ واسه چی خوبه . بگو من سوراخ دارم بابات میدونه چه خوبه . وقتی علنی مینویسی شوهر دارم سوراخم دارم آدم باید بگه . به مرگ تو نمیخواستم بگم دیدم تو سوراخ دوست داری از سوراخ مردم میگی گفتم یه حرفی از سوراخ خودتم باشه

ساشا جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:34

بانو
دمت گرم!!! نه خسته!
دیروز یک سر رفته بودم وبلاگ نفس داشتم عناوین عجیب و غریبی رو که انتخاب می کنه می خوندم. خیلی دلم می خواست این دو تا پست آخری رو بخونم!کاش یه چیز بهتر دلم خواسته بود
اما خداییش خیلی خندیدم...ممنون

خواهش می کنم ساشا جان

شهره جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:29

شهر را بسپاریم به سگ نگهبان و بریم بخوابیم

هاپو اینجا باش تا ما بیاییم

شهره جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:28

منم برم بخوابم پیش همبندی ها
خیال همگی راحت باشه.نفس امشب بیداره و تا صبح اینجا واق واق میکنه و نگهبانی میده

تو دیشب تا کی بیرون بند بودی؟ این کارها را بکنی حبست طولانی می شه ها.

من قبلا یه بار بهم تخفیف خورده بود. نفس اومد پست زد گفت من را بخشیده و برام طلب عفو کرده کلی ذوق کردم، برای تخفیف مجازاتم.

تو هم یه کاری کن تخفیف بگیری

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:25

الان هم باید برم
یه لحظه اومدم ببینم چه خبره
کلی کار دارم
ولی بچه ها که خوابیدن دوباره میام، اگه از خستگی خوابم نبرد البته

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:23

شهره جون
مرسی عزیزم، تو و بانو و بقیه بچه ها لطف دارین
من از دیشب نرفتم وبلاگ عفیفه. اصلا خبر ندارم چی نوشتن. وقت نداشتم امروز. رفته بودم سرکار

ولش کن شادی
رفتن نداره. هر کدوم یه مدل خنده دارن.

در دفاع از حسنا پست نوشته
بعد می گه حسنا در کامنت خصوصی به من گفته که ... اما من باور ندارم. تو حتما خود بهار هستی

خب تو که حرف خود حسنا را هم قبول نداری ما دیگه چی بهت بگیم؟
فقط خواستی یه چیزی گفته باشی که نگن عفیفه لال بود

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:22

درسته هنگامه
اگه اینطوری نبودن که نسبت به سرنوشت یک زن دیگه و بچه هاش بیتفاوت نبودن

شهره جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:21

شادی جان به خوشبختیت و خانوم بودنت که بانو هم بهش اشاره کرد حسودی کرده.خب بنظرت حسودی نداره یه دختر با این همه کمبود به زندگی تو حسودی کنه؟
ولش کن بدجور سوخته.بخصوص کامنتهات تو وبلاگ عفیفه هم بدجور اتیشش زده.صبح هم اونجا کلی واق واق میکرد.
بیخیال.برای خودت و خوشبختیت اسفند دود کن

دقیقا!
تا کور شود هر آن که نتواند دید

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:18

عزیز من
دردت اومده؟
به خودم فحش بده، به شوهر و بچه هام چیکار داری؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.