ممنون از همه شما دوستان عزیز برای دعا کردن در پست قبلقلب.امروز از روزهایی هست که من خیلی خوشحالم نیشخند چی بهتر از این که مامان و بابا  اومده باشن تهران و اومده باشن کلید رو از من گرفته باشن و الان تو خونه ما در حال استراحت ، تا من بعد کارم با شوق و ذوق برم خونه پیششونقلب . تازه  قرار باشه تا شنبه هم بموننبغل از اون خوشحال کننده تر که خواهر دوم هم با شوهر و بچه هاش  امشب میاد و جمعه برمیگرده و اصلا هم به من مربوط نیست اگر راه ترافیک باشه چون من نمیذارم یک روز زودتر برگردننیشخند حیف که خودم نمیتونم مرخصی بگیرم .ولی باز هم خوبه . خیلی خوشحال کننده هست که آدم از سر کار بره خونه و مامان و باباش باشن قلبتازه از چهارشنبه که برمیگرده خواهر و خواهر زاده ها هم باشن چشمک این چنین است که من از  همین الان در ذوق و شوق به سر میبرمنیشخند

جمعه قبل همسر مهمون داشت . باز هم مهمون کاری  و بینهایت هم سفارش میکرد که همه چیز خوب باشهابرو .

این مردک مگه دفتر کار نداره؟

این خونه مگه حرمت نداره؟ مگه خانواده توش زندگی نمی کنند؟ 


مردک یا کارمند یک شرکت است که دیگه دلیلی نداره مهمونای شرکت را بیاره خونه. تازه اگر جلسه ای هم باشه با حضور بقیه اعضای شرکت باید باشه یا شرکت برای خودشه که مهمونش را هم می بره همون محل شرکت. 


نهاری هم اگر بخواد بده به مهمونهاش می برن رستوران. 

 با این که تعداد زیاد نبود و شش نفر بیشتر نبودند ، حسنا انتظار داشته سمینار یکصدنفری برگزار کنه همه چیز رو لیست کرده بودم که چیزی از قلم نیفته .با تمام اینها  واقعا نمیدونم چطور شده بود و من تو چه گرفتاری و مشغولیت ذهنی بودم که شیرینی نخریده جلوی شیرینی رو تیک زده بودم که یعنی انجام شده خنثی  حس میکنم چیزی نبوده جز آلزایمر مقطعینیشخند به اضافه نابینایی مقطعی که این شیرینی کجا هست چشم من نمیبینه ابله علاوه بر اون رژیم داشتن و دست به شیرینی نبردن . چون اگر اینطور نبود که به محض خریدن باید از هر مدلش یک امتحانی میکردم خیالم راحت بشه که قنادی کارش رو خوب انجام داده . نیشخند مدیون هستید اگر فکر کنید من به جز  اطمینان از این که کارش رو خوب انجام داده قصد دیگه ای دارم زبان

در هر حال روز جمعه درست وقتی که همه چیز آماده بود و من داشتم میوه میچیدم  ، همسر سراغ شیرینی رو گرفت و گفت کجا گذاشتم که خودش بچینه و من هر چقدر فکر کردم به نتیجه نرسیدم  که شیرینی کو و پس چرا تیک زدم و الان نیست و یادم رفته بازنده

قاعدتا خرید که تمام می شه لیست می ره سطل آشغال. لیست حضور غیاب نیست که تا آخر ترم نگه داری واسه ارزشیابی.

من اگر ببینم شیرینی نیست یه کم فکر می کنم ببینم صحنه شیرینی خریدن یادم می آد و بعدش هم می گم ای وای یادم رفته. نه این که برم جیب پالتو یا کیفم را نگاه کنم، لیست را پیدا کنم، ببینم اگر تیک زدم بعد بگم خب تیک داره پس حتما باید باشه. بذار یخچال را بگردیم ...  

حسنا جون اگر بر اساس واقعیت بنویسی اینطور نمی شه. اما چون داستان می نویسی نکات این مدلی و اشتباهات اینطوری پیش می آد. ناراحت نشو. فقط یه کم دیگه بیشتر روی داستان نویسیت کار کن. تو این قسمت فقط کافی بود می نوشتی شیرینی یادم رفته بود بخرم. اون تیک و میک را بی خیال می شدی 

و اصلا میگم من یک جایی نرفتم . همون شیرینی فروشی بوده ابلهخوب همسر که از شنیدن این موضوع و تعجب من که چرا تیکش هست و خودش نیست، خوشحال نشدزبان یک دفعه جوش آورد و شروع به سخنرانی کرد . این که صد بار به من گفته اگر چیزی هست که نگرفتم بگم تا خودش بگیره و من گفتم نه  هیچی . این که با اینها رو در بایستی داره و الان چیکار کنه . این که من چرا به فکر نبودم و سهل انگار هستم و...... همینطور سخنرانی میکرد . وقتی هم بود که نه خودش میتونست بره بگیره و نه من . چون در هر حال احتمال اومدن مهمونها در اون فاصله بود  . خنثیاین در حالی بود که تنقلات دیگه آماده بود . من جمله  چند نوع شکلات ولی خوب همسر سخنرانی میکرد که حتما باید شیرینی میبوده و نیست و من هم مقصر هستم اوه خوب من میدونم  مقصر بودم و نمیدونم چطور شده بود واقعا .

ولی این که همسر انقدر شلوغش کنه و صداش رو بلند کنه از حوصله ام خارج بودنگران مخصوصا که مشکل اونقدر حاد نبود و خود همسر بعد از داد و غر زدن با شیرینی فروشی تماس گرفت و  سفارش داد و گفت سریع بفرستن .بعد  از تلفن زدن گفت فقط همین یکی بود یا باز هم هست ؟ گفتم همه چی مرتبه  بیا خودت ببین . گفت معلومه که  میبینم به کار و  حرف تو اعتمادی نیست . حداقل تا دیر نشده بتونم یه خاکی تو سرم بریزم .نگران وقتی بهش گفتم  بیا خودت ببین فکر نمیکردم این حرف رو بزنه . چون از صبح خودش دیده بود  من همه چیز رو مرتب کردم و درست کردم .به علاوه دیده بود که من حتی خریدها رو هم همه رو خودم انجام داده بودم و لیست کرده بودم . راه افتاده بودم از آشپزخونه برم بیرون . این حرف آخر رو که زد شدیدا ناراحت شدمقهر .  برگشتم به طرفش گفتم ببین ازت متنفرم . خیلی هم متنفرم آخ.  مطمئنم هیچ وقت تو زندگی مشترکت این فرصت رو نداشتی که سر همچین قضیه ای داد بزنی بهانه بگیری .

حسنا جون خریدهای خانم اولی همیشه با مردک بود. یادته که یه بار مردک به تو زنگ زده بود که برو خریدهاش را انجام بده. اگه یادت نیست لینک بدم بری بخونی. چیزی هم اگر جا می افتاده مردک باید سر خودش داد می زده.


اون خانم زندگیش با تو فرق داشته. نمی خوام بگم هر زنی خرید می کنه یا وضعیت اقتصادیش خوب نیست زن بدیه یا ... اما مقایسه خودت با خانم اولی مسخره ترین کاریه که می کنی. مردک هم کلی تو دلش بهت می خنده. پس هیچوقت تو دعواها حرفش را پیش نکش.

 همیشه جوابت حاضر آماده بوده  یا اصلا به خودت اجازه نمیدادی این حرفها رو بزنی چون  یاد گرفته بودی که اگر بگی عواقبش بدترهخنثی. دلت می سوزه که الان داره اون عواقب بدتر را تحمل می کنه و چون حرف گوش نکرده کل زندگیش را ازش گرفت؟؟ ابله

دقیقا نشون می ده چقدر از این عواقب همه جاتون می سوزه که وسط دعوا مطرحش کردی چشمک

یاد گرفته بودی کوتاه بیای و ساکت باشی تا همه چیز خوب و خوش باشه .  تازه فهمیدی که میتونی بهانه بگیری داد بزنی توقع داشته باشی .اون واکنشی که  همیشه میدیدی رو هم نبینی .

من هم بلدم خیلی راحت  از دو نفر مهمون گرفته تا هر تعدادی، گوشی تلفن دست بگیرم غذا و دسر و هر چی لازم باشه سفارش بدم  . یک کارگر هم بیارم دم دست خودم تا  کارهای دیگه رو انجام بدهابرو .

دارندگی و برازندگی. تا کور شود هر آن که نتواند دید !

چرا نکردی؟ نداشتی که بکنی. بلد نبودی که بکنی. وگرنه لازم نبود هنر خورشت بادمجونت را برای مردهایی که اصلا نمی شناسی به خرج بدی! دوست و آشنا و فامیل نبودن که آدم دوست داشته باشه دست پخت خودش را براشون سر میز بیاره یا ....  

مثل این که اینطوری عادت کردی . برات شوک کننده  شده که  من با وجود اینکه سر کار میرم همیشه این کارها رو هم خودم میکنم به خونه زندگی هم میرسم .نمیفهمی من با علاقه این کار رو میکنم وگرنه از سر باز کردن برای من راحت تره . چون شیرینی یادم رفته به حرف من به کار من به هیچی اعتماد نیست . بار اوله که میبینی من چطوری از مهمون پذیرایی میکنم ؟خسته نباشی . کم کم دارم میفهمم که  لازم نیست اینطوری باشم چون تو یک مدل دیگه عادت کردی . همین الان دوسه تا ظرف هم پرت کنم کف همین اشپزخونه بشکنم بیشتر ساکت میشی بیشتر کوتاه میای .خنثی

من اگر جای خانوم اولی باشم اون ظرفها را پرت می کنم تو سر مردک. اگر چیزی شکسته و داد و بیداد کرده، بخاطر هرزه گری مردک بوده، نه دعوا سر این که شیرینی تیک خورده یا نخورده.

گفتن اینها اعصاب خودم رو بیشتر خرد کرده بود . از این که چنین مقایسه ای  بهش می گن قیاس مع الفارق  کردم چنین حرفی زدم عصبانی شدم . تنم میلرزید و طبق معمول اشکم هم میریخت و حرف میزدم و  بدبختی چند تا مورد دیگه هم چاشنیش کردم نگران گفتم تو عادت داری تو جواب هر اعتراضی، بشنوی خوب کاری کردم باز هم همین کار رو میکنم تو هم هیچی نیستی . انتظار  هم دارن  که بری بگی  ببخشید که من گفتم چرا اینکار ها رو کردی . باز هم بکن خنثی.  تو هم اول و آخر میدونم که میری ببخشید  هم  میگی . پس بهتره من هم یاد بگیرم که چطوری باید با تو زندگی کرد .

همسر هم گفت بسه حرف نزن یا حسنا زیادی داری حرف میزنی ساکت شو  . درست حرف بزن ( نمیدونم کدوم حرفم نادرست گونه بوده ) و این که کی هیچین چیزی بوده و رفته گفته ببخشید و مثل این که من توهم دارم و نمیبینم که  این مدت  کوتاه نیومده   و  من چرا حرف بیخود میزنم و ........ بین حرفهای من اینها رو هم تحویل میداد 

 من گفتم و طبق معمول به اتاق پناه بردم تا بشینم رو  تخت و گریه کردنم رو ادامه بدم  گریه صدای غر غر  کردن همسر هم همچنان میومد  . که هر چی دوست دارم میگم و صدام رو بالا میبرم و .....از این قبیلچشم من هم بین گریه  از تو اتاق گفتم من حرف بدی نزدم تو خودت شروع کردی .بدون دل منو شکوندی یادم نمیره . خیلی ناراحت بودم . بیشتر از خودم که چرا این دوتا موضوع رو به هم ربط دادم . میتونستم در مورد خودم حرف بزنم نه دیگران و خیلی خیلی ناراحت بودم که چرا فقط در مورد خودم صحبت و گله  نکردم آخ

این جمله را برای کامنترهاش نوشته. چون یهو از حسنای مهربون که دائم دست به دعای سلامتی و آرامش خانوم اولی بود، تبدیل بشه به حسنای حسود و بدجنس، براشون شوک کننده نشه. آروم آروم دوزش را می بره بالا، تا جایی که وقتی در مورد طلاق خانوم اولی و رفتنش از زندگی حسنا می نویسه (دقت کنید زندگی حسناست و اون مزاحمه )، قورباغه ها پخته شدن و موافقت خودشون را با برنامه با کف و سوت و صلوات اعلام کنند و حتی اون را کاری خدایی و الهی ببینن که در انجامش تاخیر شده!

اومد تو اتاق گفت بسه سخنرانی نکن برو صورتتو بشور الان میان  میبینن با این قیافه گریه کردی هستی . جواب ندادم ولی رفتم صورتم رو شستم . از بدبختی های جدیدم هم این که تازگی تا عصبی میشم بدنم واکنش نشون میده نگران.  دستم میلرزه تپش قلب میگیرم و بدتر از همه ثابت شده که به کمرم هم ربط مستقیم داره  . دکتر رفتن ثابت کرده هیچ موردی وجود نداره به غیر از این که عصبی هست . البته در این که دکترها تا یک چیزی دلیل نداره به اعصاب ربطش میدن ، شکی  نیست ولی تجربه هم ثابت کرده که کمر درد من ربط به عصبی شدنم داره  .افسوس  سی سال سن و این مرضها؟ به چه قیمتی زندگیت را فروختی؟

داشتم تند تند آماده میشدم. دستم همینطوری میلرزید و کمرم هم  دوباره تیر میکشید. همسر یا دلش سوخت یا این که فهمید اشتباه کرده . اومد دستهامو که میلرزید گرفت تو دستش  گفت ناراحت نشو من عصبانی بودم یه چیزی گفتم و  بعد بغلم کرد . من هم دوباره اشکم در اومد گفتم آخه تو دل آدمو میشکونی .نگران گفت بس کن دیگه یک کلمه گفتم شیرینی نگرفتی . ( البته فقط یک کلمه گفته بود  بقیه اش حرف و داد بیداد دیوار  خونه بود همسر نبودچشم)  گفت تو هم تازگی زیادی زبون دراز شدی ها .  سر هر چیزی دو متر زبون در میاری . حواست باشه  چی میگی . من مونده بودم بالاخره بغل کردن و ناز کشی مذکور  از دل در آوردن بود ، دلسوزی بود ، گلایه بود ، اولتیماتوم بود همه منظوره بود هیپنوتیزم

در هر حال  زود آماده شدم و مهمونها هم دوتاشون  رسیده بودند و من در حال حرص خوردن بودم ،که شیرینی رسید و بالاخره همون شد که نباید میشد و مهمونها فهمیدند خودشون زودتر از شیرینی رسیدن چشم همسر به جای غر زدن سریع میرفت شیرینی میگرفت و برمیگشت سریعتر میشد تا این که غر بزنه و بعد تلفن بزنه و بعد هم  بگو نگو بشه و تازه دوباره تماس بگیره که این شیرینی چی شد و بالاخره هم بعد مهمون برسه . ولی شانسی هنوز چای رو نریخته ، شیرینی رسید و شده بود حکایت شیرینی پر ماجراابله

مهمونی هم خوب بود .پذیرایی ها رو هم خود همسر کرد و من فقط سلام علیک کردم و چایی رو ریختم  رفتم و بعد هم غذا ها رو کشیدم  و سر میز بودم . بعد هم دوباره رفتم تا موقع خداحافظی . سه تا از مهمونها رو قبلا دیده بودم . یکیشون همون بود که بار قبل هم اومده بود  و سوال کرده بود دخترتون با شما زندگی نمیکنه خنثی. این دفعه یک نفر دیگه بود که  قبلا به همسر گفته بود برای پسرش و بهار .خیلی اتفاقی بهار رو  تو یک سمیناری که  همراه همسر رفته بود  دیده بودند . تو یکی از این مسافرتها بود .  همسر هم  که استاد بهانه گیری گفته بوده پسرتون شغل مستقل نداره و من دوست ندارم آدم وابسته ای به موقعیت پدرش باشهیول . اون هم گفته بو که فعلا اینطوریه . فوقش رو که بگیره براش شرکت تاسیس میکنه که مستقل باشه این جمله همچنان وابستگی پسر به موقعیت پدر هست، معنیش استقلال نیست. مگر این که خود اون پسر شرکت تاسیس کنه و کاری شروع کنه  و همسر هم گفته بود هر وقت مستقل شد صحبت میکنیم . به عبارتی بره مستقل بشه تا ببینم بهانه  جدید چی دارم بازندهمن نمیدونم چطور موقعیت مناسب تری از سر میز ناهار برای سوال کردن در مورد دختر خانوم و احوالپرسی ، پیدا نکردخنثی

بعد  هم دوباره حرف تکراری اون آقایی که بار قبل گفته بود رو ، زد . گفت من فکر میکردم دخترتون هم اینجا هستند .  نمیدونستم شما زندگی جدیدی رو شروع کردین .   همسر  گفت بله مدتهاست  اینطور صلاح دیدم . زندگی شخصی من به مسائل کاری مربوط نمیشد که شما بدونید .  اگه زندگی شخصیش از کاری جداست این سبیل کلفت ها را چرا می اره خونه؟ در مورد مسائل دیگه هم که قرار بود هر  وقت شرایط لازم رو داشتید  صحبت کنیم . اون که دیگه حرفی از خواستگاری نزده. گفته فکر کردم دخترت اینجاست. مردک خیلی مسخره در مورد مسائل دیگه حرف را پیش کشیده !! 

انقدر هم ریلکس و با لبخند  گفت که انگار حالش رو پرسیدن و  داره میگه ممنون خوبم چشم 

آقاهه هم گفت البته همینطوره . ببخشید  سوال کردم چون از وقتی اومدم این سوال تو ذهنم بود .قصد فضولی نداشتم . همسر هم باز ریلکس گفت خواهش میکنم مساله ای نیست .  من هم داشتم فکر میکردم خوب سوالت رو توی ذهنت نگه میداشتی بعدا از خودش تنهایی میپرسیدی. باید سر میز ناهار رفع کنجکاوی میکردی؟ابرو البته من تا اون موقع هم نمیدونستم که این آقاهه همون آقاهه  هست .  در موردش شنیده بودم ولی نمیشناختمش که . بعدا همسر گفت که همون بوده . 

بالا هم گفتم. اگر اون آقا اصلا حرفش را پیش نکشیده و حتی تو متوجه نشدی در مورد خواستگاری بهار حرف می زنه، خیلی زشته که مردک خودش بی جهت مطرحش کنه. یه بار کسی خواستگاری کرده و تمام شده. شاید اصلا نظرشون عوض شده باشه. دیگه هر وقت ببیندشون که نباید بگه شرایطتون جور شد؟ هر وقت جور شد صحبت می کنیم 

 و من تازه فهمیدم که چرا احوال بهار رو میپرسید و این سوال رو کرد و علاوه بر اون فهمیدم این آقاهه چرا موقع سلام علیک و وقتی همسر معرفیم کرد انقدر با تعجب  برخورد کرد خنثی  ذوق کرده پدر زن پسرش پایه است. گفته برم به پسرم بگم به فکر دومی باشه 

من مونده بودم تو اعتماد به نفس همسر هیپنوتیزم.  اصطلاح  اعتماد تا سقف هم  میشه گفت چشم که انقدر راحت جوابش رو داد و اینطور صلاح دیدم رو گفت . من بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید تا سریع به طرف بگم و تازه بگم صلاح دیدم خنثی  


حسنا بانو یک زن دوم،
عنوان پست هست "مامان و بابا". یک جلسه دعوا سر شیرینی را مطرح کردی که در لفافه از عذرخواهی مردک از خانوم اولی صحبت کردی و به قول دوستان یه دور همی مردونه هم تو خونه تون برگزار شده که اون را هم قاطی ماجرا کردی. در ضمن حواست هست که نمی شه یهویی بهار و مامانش را از قصه بیرون کنی و شوک کننده است، فعلا مامانه را بردی تو حاشیه و هر بار گریزی هم به حضور بهار در زندگی باباش می زنی. ایشاله اینم شوهر بدی و اونم طلاق بدی، روال قصه کاملا عادی بشه. 

تاکیدت روی "مامان و بابا" و انتخابش به عنوان تایتل نشون می ده که همه حواست و تمرکزت روی اینه که به ما بگی مامان و بابا قهر نیستن. این متن را اگر بخوای بر اساس ظاهر نوشته شما تصحیح کنی، اولین کار این هست که پارگراف خبری آمدن مامان و بابا باید بره انتهای متن. تیتر متن هم عوض بشه و عنوانی باشه که روی مهمونی و دعوا تاکید داشته باشه. اما اگر بر اساس اون چیزی که در ذهنت هست بنویسی، روالش درسته. نگاه عمیق تر به متن نشون می ده تو ذهن حسنا چی بوده که روال و ترتیب بیان مسائل اینطوریه !

اون مهمونی مردونه یه اتفاقی بوده شاید افتاده، شاید هم نیفتاده و کلا الکی چپوندیش این وسط. که بتونی دعوا را توضیح بدی، بهانه شیرینی و خرید را مطرح کردی. با این که اصلا عادی به نظر نمی رسه که دوتایی خرید نرفتید یا خودش نرفته خرید! معلومه که این موضوع شیرینی را الکی نوشتی.
این که مامان و بابا بعد از 5 ماه که شما خونه را عوض کردی سرو کله شون پیدا می شه،
این که شما با مردک دعوا می کنی و توی دعوا صحبت از بی توجهی مردک به خواسته های تو و کنار اومدنش با همه کارهای خانوم اولی می شه و خانم اولی هر کاری دلش می خواد می کنه و مردک جرات نداره بهش "تو" بگه و زبونش سر تو دراز هست، یه چیز دیگه را نشون می ده!  
چی را؟ گوش کن برات تعریف کنم.

مردک به تو قول داده بود که در مورد بیرون انداختنت از خونه توسط خانوم اولی یه کاری بکنه. آخرین بار هم که مامانت اومد یه ماه موند و سعی کرد یه کاری کنه که مردک فقط وعده وعید داد و کاری نکرد.
مامانت هم مرتب تکرار می کرد که تو می تونی بهترین خونه را برای حسنا بگیری، حسنا که برای پول زن تو نشده (برای ادای نذر 6 زن تو شده !  ابله )، تو می تونی زندگی برای حسنا بسازی که کل فامیل انگشت به دهن بمونند و .... از این سیستمهای خر کردن مردک استفاده کرد، اما افاقه ای نکرد و مردک زرنگ تر از شما و مامان تشریف دارند. 
مامان هم قهر کرد و درست موقع اسباب کشی گذاشت رفت. اونایی که سرشون را می زدی، پاشون را می زدی، یکیشون توی هتل حسنا بود، رفتند و 5 ماه نیامدند. اصلا نگفتند حسنا خونه جدید گرفته، حسنا تهران کسی را نداره، دخترمون تنهاست و ... یهو نصف سال سراغی از دخترشون نگرفتند. تو هم که یکی دوبار خیالی، صبح رفتی ظهر برگشتی، انگار که مث خونه نفس و علی اونور رودخونه است و از جوب بپری اونور می رسی !
بعد از مسافرت دزدکی به توالتهای اروپا، خانم اولی مجددا با پدر شما تماس گرفته که لطفا اون دلت را یه بار دیگه به کار بنداز که دخترت خیال نداره حد و حدود گلیمش را رعایت کنه. 
یکی دو هفته ای تلفنی این کشمکش ادامه داشته و بابا مجبور شده دوباره بیاد به پابوس مردک که یه کاری کن. خونه را که گرفتید، ماشین را که گرفتید، ... من دیگه چیکار کنم که خانوم اولی راضی بشه؟ زورم هم که به این دختره ی چشم سفید نمی رسه.
اینطور می شه که بعد از شش ماه قهر، بابا و مامان دارن می آن التماس مردک که یه کاری کنه. تو هم ناراحت از اوضاع پیش اومده با مردک دعوا کردی که چرا جرات نداری هیچی به خانم خانوما بگی؟ چرا خونه را گرفت و گفت دلم خواسته. ماشین را گرفت و گفت دلم خواسته و تو هم فقط عذرخواهی کردی و منتش را کشیدی؟
الان هم برای سفر توالتی من، این بلوا را به پا کرده و کاری کرد که باز مامان بابا مجبور بشن بیان که التماس کنند تا آبروشون نره !
دعوای مردک و خانوم اولی سر مسافرت شماست و ناراحتی شما اینه که اوندفعه سر خونه بخشیدی و عذرخواهی هم کردی و منت هم کشیدی. الان باز می خوای کوتاه بیایی و من شدم مسخره دست تو و کسی که همیشه باید بگه غلط کردم من هستم و مامان بابام.
شیرینی میرینی و خواستگاری بهار را هم بی خیال.