پدر شوهر بالاخره و خدا رو شکر به سلامتی عمل شدمژه . نمیشه گفت که کاملا خوبه چون در هر حال عمل و سن بالا مشکلات خودش رو داره ولی خدا رو شکر نتیجه عمل رضایت بخش بود و باید دوران نقاهت رو بگذرونهلبخند .

 این مدت همسر انقدر بهانه گیر شده بود و غر میزد که واقعا شده بود حکایت این که باید میذاشتمش دم در  قهر . بدبختی اینجا بود که من خودم هم گاهی حال و حوصله ندارم و اصلا نیازی نمیبینم که غر غر تحمل کنم و طوری میشد که یکی من میگفتم ده تا اون .  نمیدونم چرا یک کلمه من به نظرش انقدر بزرگ میومد که لازم میدید ده تا جواب بده .آخ

به جرات میتونم بگم شبهایی که میخواست بره بیمارستان پیش پدر شوهر خوشحال بودم خنثی. از وقتی میومد خونه تا یک غذایی بخوره و استراحتی بکنه و بلند بشه بره ، انقدر از زمین و زمان بهانه میگرفت که وقتی میرفت و در رو میبست  لبخند به لب میشدم از ته دل میگفتم آخیش آرامشاوه . واقعا به این فکر میکردم من عجب آدمی بودم که  دورانی که پیش من نبود ، تا میرفت اشک میریختم و گله داشتم و ناراحت بودم که پیش من نیست و بدتر از اون باعث شرمندگی خودم شده بود که تیشرتشو بغل میکردم میخوابیدمچشم .بهانه های چرا در گنجه بازه و دامنت درازه و زیر سبیلمو نروفتی و .... از این قبیل داشت منتظر. قشنگ مشخص بود که استرس اضافه داره و راهی هم به جز این کار برای رفع اون پیدا نکرده ولی من هم حوصله زیادی نداشتم . مضافا این که از وقتی برگشتیم مادر شوهر و خواهر شوهر تمام وقت به کار خرد کردن اعصاب مشغول هستندخنثی .

پدر شوهر که عمل نشده بود، من تماس گرفتم و صحبت کردم و آرزوی سلامتی و از این قبیل . روزی که قرار بود عمل بشه هم  من نمیخواستم برم چون میدونستم عموی همسر حتما میره بیمارستان . نمیدونم چرا مادر شوهر لازم دیده بود یاد آوری بکنهخنثی . این یاد آوری رو میتونست به همسر  هم بکنه یا حتی خود من . زنگ زده بود به مریم جون که به حسنا بگو یک موقع نیادتعجب . مریم جون هم از این حرف مادر شوهر ناراحت شده بود چه برسه به من .نه که من زنبیل گذاشته بودم پشت در اتاق عمل که حتما باشم ، از اون نظر گفته بودمنتظر .   با این حال دیدم همسر نگران باباش هست چیزی بهش نگفتم و نه به روی خودش آوردم نه مامانش  .

پدر شوهر که عمل شد و کمی بهتر شد تماس گرفتم و باهاش صحبت کردم ولی بیمارستان نرفتم . همسر هم نصف غرهاش این بود که تو یک موقع یک سر نیای بیمارستانخنثی  . من هم گفتم مامانت  چنین حرفی زده به مریم جون هم گفته . تازه اعتراض هم داشت چرا به من نگفتی . حالا بیا و خوبی کن و هیچی نگو . باید همون روزی که باباش داشت عمل میشد  میرفتم میگفتم مامانت اینطوری گفته که راضی بشه هیپنوتیزم. بعد از غر زدن دو جانبه ، بلند شدیم بریم بیمارستان که من به پدر شوهر سر بزنم همسر هم شب بمونه .

بین راه خواهر شوهر تماس گرفت که ببینه همسر کجاست . همسر گفت دارم میرسم ولی نگفت با من اومده . رفتیم  و توفیق اجباریچشم با خواهر شوهر روبرو شدیم که پایین ایستاده بود تا همسر بیاد خیالش راحت بشه بعد بره . بماند که جواب سلام رو چطوری داد . اعتراف میکنم من هم از بگو نگو با همسر و یاد آوری کارهای مامانش کلافه بودم برخورد این رو هم که دیدم بیشتر ناراحت شدم  و حوصله هیچ چیزی رو نداشتم . خواهر شوهر هم که رنگ رخساره ما رو دید و سر درون رو ندانستآخ . فکر کرد حسنا همیشگی هست و هر چی دوست دارم بگم ساکته . تا گفت چطور شد اومدی بیمارستان ، من هم  عزمم رو جمع کردم برای جواب دادن به خواهر شوهر گفتم مسلما برای دیدن شما نیومدمخنثی . خواهر شوهر  هم عزمش رو جمع کرد برای گرفتن حال من و فکر کرد  میتونه  بگیره که نتونست . بیشترین مشکلش هم این بود که میگفت تو چرا اومدی هر لحظه فامیلها امکان داره باشن شما رو با هم ببینن . اون موقع وقت ملاقات نبود فامیلی هم نبود که نگران باشه . همسر تا گفت این موقع کسی اینجا نیست با عصبانیت گفت گیریم بود چی باید جواب میدادیم ؟ ابرومن هم نذاشتم همسر حرف بزنه گفتم ببخشید این مشکل شخصی شماست نه مشکل من . من نمیتونم برای رفت و آمدم از شما اجازه بگیرم هر جا دلم بخواد میرم هر ساعتی دلم میخواد میرم شما هم مشکلی دارید رفعش کنیدبازنده

و اینچنین شد که خواهر شوهر خشم اژدها شد من هم خشم اژدها بودم و از خجالت هم در اومدیم یول. ایشون اعتراض داشت که به من گفته چرا اومدی و من دارم میخورمشخنثی .حالا خوبه محترمانه و با آرامش جوابش رو داده بودم خشم اژهام در درونم بود هنوز نخورده بودمش .خنثی من  بهش گفتم که اگر منظورش به شوهرش هست که مشکل خودشه و تا کی میخواد نگه و اگه نمیتونه بگه من خودم برم بهش بگم بازنده. بعد هم تا اومد یکی رو ده تا جواب بده وسط حرفش گفتم خوشحال شدم دیدمتون  خداحافظ  و رفتم دم اسانسور ایستادم به همسر هم اشاره کردم بیامژه . همسر  بدو بدو نیومد و  نفهمیدم چی گفت چی شنید ولی زود اومد . هر چند خودم هم ناراحت بودم و بغض کرده بودم و تنم از بگو نگو با خواهر شوهر میلرزید ولی کمی که گذشت احساس خوشحالی و رضایت بهم دست داده بود تو دلم میگفتم آخیش خوب شد جواب دادمابلهنیشخند

همسر هر چقدر خواست غر بزنه و اعتراض کنه که من نباید جواب بدم و خودش بلده جواب بده و من باید ساکت باشم و  فقط به خودش بگم و خودش میدونه چی بگه  ، خشم اژدهای من به اون هم اصابت کرد و فهمید  از اون مواقع هست که بدتر هم میشه این خشم ، ساکت شد نیشخند. هر چقدر هم چپ چپ نگاه کرد تو دلم گفتم انقدر نگاه کن چشمت چپ بشهابله . انتظار داره من هیچی نگم که وقتی اونها حرف میزنن بگه حسنا جوابتون رو نمیده ایراد از شماست . اونها هم که ایراد کار خودشون رو تا الان درک نکردند پس من چرا ساکت باشم ؟پدر شوهر رو هم که دیدم گفتم  که میخواستم زودتر بیام دیدنشتون و در کل حرف مادر شوهر و حرف خواهر شوهر رو هم تحویل دادم و گفتم دلیلش این بود نیومدم . احساس رضایت بعد از  جواب دادن به خواهر شوهر هم بیشتر شده بود نیشم تا بنا گوش باز بود نیشخند.

 از اون طرف  خواهر شوهر بدون لحظه ای تاخیر به مادر شوهر خبر داد بازنده. این چنین شد که مادر شوهر زحمت میکشید از یک طرف همسر رو شیر میکرد که ببین حسنا به ما جواب میده انقدر میگفتی شما حرف میزنید حسنا هیچی نمیگه و  از یک طرف هم زنگ میزد به من منتظر. تازه همسر بهش گفته بود که چرا به مریم جون زنگ زده، توجیه میکرد که من گفتم با مریم خودمونی تره اون بگه بهتره نمیدونستم میگه من گفتم . خوب شما که میگی خودمونی هستیم باید احتمالش رو هم  میدادی که مریم جون به من بگه چشم.  میتونست این حرف رو به همسر بگه  که  حسنا نیاد . البته من جواب مادر شوهر رو ندادم .به همسر هم گفتم که به احترام مادر بودن و  بزرگ تر بودنش جواب نمیدم . تو موقعیتی هم گفتم که همسر عصبانی بود گفت نه تو رو خدا بیا جواب مامان منو بده .گفتم اگر ندادم لطف کردماز خود راضی . بهش یک دونه بچه ننه  هم از ته دل گفتم که هنوز یادش نرفته میگه تو به من این حرفو زدی؟ باید بگم  حقیقت تلخه خوب نیشخند

در هر حال مادر شوهر تا میتونست این روزها   به من زنگ زد . یعنی  یک روح بودیم در دو بدن بس که دلش هوای من رو میکرد و مرتب تماس میگرفت ابله. البته از در نصیحت هم گاهی صحبت میکرد که خواهر شوهر بزرگتر هست و به جای خواهر ت  و منظوری نداشت و  تو از دلش در بیار و  بهش زنگ بزن بگو ببخشید هیپنوتیزم . انگار چی شده بود حالا که معذرت خواهی واجب شده بودقهر . همسر  هم نگفت از خواهرم معذرت بخواه. اگر گفته بود که تا حالا دستم رو به خونش آلوده کرده بودمبازنده . ولی گفت به مامانم بگو ببخشید من خسته بودم ناراحت بودم به خواهر شوهر اونطوری گفتم و تمومش کن. من هم لج کردم گفتم بمیرم این کار رو نمیکنم تو هم ناراحتی اصلا بیا به خاطر مامان و خواهرت منو طلاق بده . طلاق شرافتمندانه بهتر از ننگ معذرت خواهیه عینک. البته در این گونه موارد همسر که میگه باز خل شدی ولی من که میدونم تازه عاقل شدم . مادر شوهر هم هر چقدر زنگ زد و تلاش کرد و از اونطرف همسر رو پر کرد و از این قضیه پیراهن عثمان درست کرد ، به نتیجه نرسیدنیشخند . من اول تا آخر گفتم حرف بدی به خواهر شوهر نزدم خودش شروع کرد   بد هم حرف زد .

از خواهر شوهر گذشته جریان برادر شوهر دوم  بود که میخواست بیشتر به پدر شوهر برسه ولی به خاطر نی نی خانوم نمیتونست . خواهر شوهر هم که نبود مادر شوهر هم که تنهایی نمیتونست  بچه داری کنه و در کل هیچکی هم نبود کمک کنه از کارگر و پرستار . همه نیست و نابود شده بودندخنثی . خانوم اولی با بهار وپرستار خودش رفت خونه مادر شوهر . پرستار بچه رو نگه داره و خودشون هم باشند و برادر شوهر  بتونه راحت بره . البته برادر شوهر شب نمیموند و نی نی خانوم رو شب  خودش نگه میداره . مادر شوهر  یک بار که زنگ زده بود در مقام مقایسه هم بر اومده بود گفت طفلک خانوم اولی خونه زندگی رو ول کرده اومده اینجا داره کمک میکنه تو فقط بلدی  جواب بدی حرف در بیاری شر درست کنیخنثی . این حرفش  واقعا خنده دار بود . خنده ام گرفته بود نمیدونستم چی بگمابله .  گفتم خوب خدا به خانوم اولی خیر بده سلامتی بده .نیشخند

مونده بودم ول کردن خونه زندگی چی بود ؟ سوالخونه رو که همیشه کارگر  هست و حتی  غذا هم درست میکنه .  همسر هم که اونجا نیست ولش کرده باشه بره خونه مادر شوهر . بچه رو هم که پرستار نگه میداشت .  فقط مونده بود لطف خانوم اولی برای چند روز از خونه خودش رفتن و  موندن تو خونه مادر شوهرو ایضا تحمل روی ماه مادر شوهر بازنده. در کل جریان داشتیم و بالاخره هم به منظورشون که معذرت خواهی من بود نرسیدند .نیشخند

از طرفی پدر شوهر باید زودتر مرخص میشد . مادر شوهر بهانه گرفته بود که حتما تا روز جمعه بیمارستان باشه هر کی از دوست و فامیل و اشنا میخواد بره عیادت ، بره . بعدا نیان خونه برای عیادت خنثی. دلیلش هم این بود که نی نی خانوم مریض میشه مردم برن بیان . تو دلم گفتم نکنه مادر بزرگ نی نی خانوم از رفت و آمد مردم زودتر مریض بشهمتفکر . دوستی به من گفت خطرناکه زیادتر بیمارستان بمونه یک موقع تو بیمارستان عفونتی چیزی میگیره . گفتم من به مرحله ای رسیدم که اگر ببینم اینها خودشون رو از پا به درخت آویزون کردن هم هیچی نمیگمهیپنوتیزم . این که جای خود داره . جالب اینجا بود بابای نی نی خانوم که برادر شوهر دوم باشه بیشتر اصرار داشت پدر شوهر زودتر مرخص بشه  و تو خونه باشه . بعد مادر شوهر نمیذاشت و میگفت بمونه . ناغافل بیشتر از بابای بچه نگران شده بودابرو. بیمارستان هم که از خدا خواسته دولا پهنا شارژ کنه . برادر شوهر در مورد نی نی خانوم با هیچکی تعارف نداره  و مشکلی هم نداره .مردم بیان و برن هم به همه میگه دست به نی نی خانوم نزنن  و فاصله رو حفظ کنن نیشخند.

در کل مهم سلامتی پدر شوهر بود که خدا رو شکر سلامت هستند و  عمل به خیر گذشت و از بیمارستان مرخص شدقلب.  همسر هم دید که این مدت بد جور بهانه دامن دراز و در گنجه و از این قبیل گرفته به من گفت که پنجشنبه بریم شمال جمعه برگردیم  و برادر شوهر اول گفته من  شب بیمارستان هستم . من هم که اسم شمال میاد سر از پا نمیشناسم قلب. از مشکلات بعد از مسافرت هم این هست که من بیچاره پنجشنبه ها رو  هم باید برم سر کار به جبران  کارهای عقب افتادهآخ . شب تو راه به زور بیدار موندم که همسر  خوابش نبره و روز جمعه هم دلم نمیومد بگیرم بخوابم و فرصت دیدن مامان بابا و خواهرها و خواهر زاده ها رو از دست بدمبغل . با این که  خیلی رفتن اومدن خسته کننده ای شد این بار ، ولی طبق معمول ذوق کردم از شمال رفتن قلب. تو راه هم رفت و برگشت فرصت خوبی بود که وقتی نمیتونستم بخوابم حداقل حرفهام رو بزنم. خیلی حرف زدیم و من هم تا میتونستم گله کردم ازش که اینطوری میکرد . همسر هم که عادت داره  یا انکار کنه بگه من ؟ یا بگه اعصابم خورد بود ببخشید و یا با روش قربون صدقه حلش کنه من ساکت بشمخنثی .حالا این همه حرف زدیم باز امروز به من میگه امشب بریم دیدن بابا . گفتم خودت تنها برو خوب . تازه مگه خانوم اولی و بهار اونجا نیستن همین مونده من بیام  . معلوم شد امروز رفتن خونه خودشون  و نیستن ولی باز هم گفتم من نمیام مامانت حرف میزنه .

زیر بار نرفت که نریم و خودش بره و من نمیدونم چه آیه ای از آسمان نازل شده که من حتما باید چشمم به جمال خانواده اش روشن بشه اونها هم چشمشون به جمال من منتظر. واقعا دارم به این فکر میکنم خوشا به اون روزهایی که در کل نمیدیدمشون و خبری ازشون نبود خیال باطل. البته قول داده اگر من ساکت باشم و جواب ندم اجازه نمیده هیچکی حرف بزنه ولی باید ببینم و باور کنم قول تنها نمیشه .بازنده

از این صحبتها گذشته بس که من روزانه ها رو دیر مینویسم و وقت نمیشه سر موقع بگم  ، بدون ربط به موضوع یاد این جریان  افتادمزبان . دختر  بزرگ دخترخاله من به سلامتی نامزد کردقلب .  هنوز جشن نگرفتند . برای بله برونش خاله اینها و خواهر  بزرگ من با شوهر و بچه هاش اومدن و رفتن . من هم از این فرصت کوتاه حداکثر استفاده رو کردم گفتم  حتما باید خونه ما هم بیاین  و بالاخره موفق شدم . بین حرفهاشون صحبت مهریه شد . بعد معلوم شد که  قرار هست مهریه  14 سکه باشه . البته شروط دیگه  گذاشتن ولی  مهریه زیاد نیست .  همسر  این رو که شنید انگار برای دختر اون تعیین تکلیف کرده باشند انقدر ناراحت شدخنثی . گفت برای چی 14 تا سکه مگه آدم مهریه دخترش رو کم میذاره با چه اعتباری و...... سخنرانی کرد در این مورد .   گفتن خوب تو بودی برای دخترت چقدر میذاشتی ؟ معلوم شد همسر از الان کمر همت بسته برای گرفتن حال داماد آیندهابرو . گفت به سال عقدشون .  یعنی شما فکر  کنید سال 92 باشه میخواد بگ 1392 تا سکه. یک دونه سکه هم کوتاه نیاد . البته امسال که چنین اتفاقی نمیفته و هر سال که بگذره یک دونه میره روی این عدد . دیگه سال تولد رو کار نداره به روز حساب میکنهزبان .

یک جریان خنده دار دیگه هم این هست که در کل همسر خاصیت خواستگار آزاری عجیبی دارهبازنده .  برای بهار هم خیلی  زوده ولی بهانه های باباش هم جای خود داره  .  همه رو رد میکنه . دلایل رد کردنهاش هم که جای خود. شاهکار ترین دلیلش این بود که یک نفر رو یکی از دوستهاش گفته بود و معرفی کرده بود. همسر هم گفته بود نه اصلا حرفش رو نزنید و در کل حاضر نشده بود ببینه طرف کی  هست و چه شرایطی داره بعد یک بهانه ای به خودش و شرایطش ببنده  . دلیلش رو به من گفت که واقعا مونده بودم در این دلیل منطقی و جامع و کامل گاوچران. تنها به این دلیل که  اسم خواستگار یکی از اسامی بود که همسر خوشش نمیاد ابرو. اسمش هم اسم بدی بود شما در نظر بگیرید یک اسم ایرانی . اسم سختی هم نبود برای تلفظ. مثلا  بگیم تو مایه های کمبوجیه  بو د و گفتنش سخت زبانیک اسم عادی ایرانی که دست بر قضا همسر دوست نداشت .  گفت این هم شد اسم ؟ حس خوبی بهم نداد . ذهنیت خوبی به این اسم ندارم بخوام صداش کنمهیپنوتیزم . خوب شد به دوست معرف  نگفت چون اسم این بود گفتم نه . یا مثلا به خواستگار  میگفت  اول برو اسمت رو عوض کن بعد بیا ببینم کی هستی اونوقت یک بهانه دیگر برات پیدا میکنم بگم نه مژه.  جالب تر از همه هم این هست که تا جایی که بتونه ، نمیذاره  بهار  جریان  خواستگارهای رد شده رو بدونه . از اونطرف هم  اونطور که همسر میگه بهار هم رفته تو فکر که قبلا بیشتر حرف خواستگار میشد تازگی چرا هیچ خبری نیستبازنده . نمیدونه باباش  سنگ گرفته دستش پرتاب میکنه به طرف هر کبوتر عاشقی که به سمت اینها پرواز میکنهبازنده . البته همسر که میگه به بهار گفتم مورد خوب باشه خودم بهت میگم تو فعلا بشین درست رو بخون .  من بخوام در مورد دلایل رد کردن خواستگار ها بگم که خودش یک پست طولانی و خنده دار میشه . شما دیگه از همین مورد اسم  بدونید چه خبر هست .ابرو

 

حسنا جون، قربونت یه مشورتی بکن با دوستانت (همونایی که تکلیف چی نوشتن و چی ننوشتن را برات مشخص می کنند و بهت می گن اسم شهر را نگو، اسم خیابون را بگو ... ) 

پنح شنبه شب تا صبح طبق اون چیزی که کامنتهات نشون میده بیدار بودی. ساعت جواب کامنتها اینطور می گه. پنج شنبه می ری سرکار که نگن حسنا سالی سه ماه مرخصی سالیانه داره (اداره شما دلبخواهیه. روزهای عادی می رین مرخصی و روزهای تعطیل می رین برای جبران. هر روز دلتون بخواد می رید سر می زنید. پیمانکاری کار برداشتی؟ روز و ساعت حضورت مهم نیست و فقط تحویل کار مهمه

بقیه کامنتها یعنی 16 تای دیگه را هم پنج شنبه جواب می دی، جمعه اول وقت ( منظور اولین ساعات روز جمعه است مثلا یک و دو بامداد) هم که تو راه بیدار بودی که همسر خوابش نبره. جمعه روز را هم که با خانواده سر کردی که کسی بهت نگه خانواده ات طردت کردند.

شنبه شب هم که باز تو راه بودین و شما از فرصت استفاده کردی برای صحبت با مردک و گفتن حرفهات. نه این که سه هفته مسافرت در جوار هم نبودین و الان هم 5 ماهه چسبیده به تو، فرصت نبود واسه صحبت و باید بعد از سه شب بیداری دردو دلهات را می گفتی.


جان من این همه دروغ از کجات در می آری ؟؟؟

شبنه صبح به عقب نگاه می کنیم. در دو روز گذشته 82 تا کامنت جواب دادی، سه شب نخوابیدی، رفتی شمال و برگشتی، یک پست 5 صفحه ای آبکی نوشتی که داری اصلاح می کنی آماده پابلیش بشه، پنج شنبه هم سرکار بودی و کارهای عقب مونده اداری را انجام دادی. 


در کنار همه اینها اضافه کن برف شمال را و بسته شدن جاده ها و سختی تردد را که از ظهر جمعه شروع شد !!!





بازی  "چقدر همدیگه رو می شناسیم" به این صفحه منتقل شد. منتظر عکسها و نظرات شما هستیم