همسر هم اون شب نبود . با بهار خونه مامانش بود و من بیشتر تونستم مراسم بچه ننه بودن و غصه خوردن  رو به جا بیارماوه

پدر شوهر که عمل کرده بود مامان و بابا تماس گرفتند و احوالپرسی کردند . تهران اومدن هم بابا  تماس گرفت و رفت دیدن پدر شوهر . تنها رفت و مامانم نرفت . یعنی دوست نداشت برهخنثی . شاید هم تقصیر من  هست که این مدت هر چی میشه به مامانم میگم  که این رو گفتند و اون رو گفتند و مامان هم دلخوریش رو اینطوری بروز میدهابرو . در هر حال همسر  گله داشت چرا مامانت نرفت . گفتم مامانم دوست نداشت بره .من هم جای مامانم بودم نمیرفتم تازه بدم هم نمیومد به بابا هم بگم که نره  .تو هم  اگر گله ای داری به خود مامان  بگو  چرا دیدن بابات نرفتهبازنده .من مثل تو نیستم که میگی به من بگو  . من خوشحال میشم اگر هر گله و مشکل و صحبتی داری مستقیم به خود مامان و بابا بگی .  همسر هم بس کرد و دیگه نه به من گله ای کرد نه به مامان گفت .واقعا فکر میکنه ما حوصله داریم و اعصاب اضافی. همه چیز خوبه فقط مشکل عیادت مامان و بابا از پدر شوهر هست چشم 

دیروز تو اداره حالم اصلا خوب نبوداوه . بیحالی و سردرد و حالت تهوع انقدر اذیتم کرده بود که دوست داشتم  فقط  استراحت کنم   و نمیشد . کلی  کار سرم ریخته بود . هیچی هم نتونسته بودم بخورم  . در اصل چیزی تو معده ام نمونده بود افسوس.  از شانس بسیار خوب قرار بود  بریم خونه مادر شوهر .  به همسر زنگ زدم اگر میشه  نریم و حالم خوب نیست . انگار چی گفته باشم .گفت نخیر نمیشه تا حرف خونه مامانم شد تو مریض شدی و حالت خوب نیست و جون نداری .نکنه از شوق خونه مامانم اینا اینطوری شدی خنثی انگار دست من بود که مریض شدم .خوبه خودش هم میدونه خونه مامانش اینها شوق داره ذوق داره آدم نرفته انرژی منفی میگیره منتظر گفتم مثل این که تو حالت از من بدتره  و خداحافظی کردم .

دوباره  زنگ زدم گفتم حداقل  من برم خونه تو هم بیا با هم بریم . گفت نه من دیرتر میرسم. بری خونه برگردی  تو ترافیک میمونی   .البته من از صبح لباسم رو برداشته بودم که مستقیم برم و  اونجا عوض کنم ولی ترجیح میدادم که برم خونه و دیرتر برم . در هر حال از اداره رفتم  و وقتی هم رسیدم به همسر زنگ زدم دیدم هنوز نرسیده اوه. گفتم پس من هم زنگ نمیزنم نمیرم تو . اینجا هم جای پارک نیست . میرم خیابون بالایی پارک  میکنم تو ماشین هستم تا تو بیای بازنده. غر زد که چرا . گفتم هر چی بگی که تا تو نرسی من نمیرم حوصله ندارم . زودتر بیا . همسر هم رو دنده لج بود گفت راستی میگی بری بالا میخورنت . من هم جوابش رو ندادمچشم خداحافظی کردم   . فکر هم کردم تنهایی برم چون اینطوری نی نی خانوم رو بیشتر میدیدم .ولی دیدم حال و حوصله ندارم و تنها نر م بهتره .در هر حال صندلی رو خوابوندم و  دراز کشیدم و  خوابم برد  تا همسر  تماس گرفت که جلوی در خونه هست .

تا برم و برم تو پارکینگ و بریم  بالا هم انقدر غر زد خودش رو کشت آخ. انقدر حالم بد بود حوصله نداشتم یک کلمه حرف بزنم  .  خوبه خودش هم دید جون  ندارم . رفتیم و  سلام علیک کردیم  و تا من  برم لباس عوض کنم ، دیدم مثل این که از رنگ رخساره من سر درون رو فهمیده . برام چایی نبات  آورد . مامانش هم که غر زدن همسر رو ندیده بود فقط چایی نبات درست کردنش رو برای من و این که گفت حسنا حالش خوب نیست رو دید .افکار مادر شوهرانه به مغزش هجوم آورده بود بهانه میگرفت هیپنوتیزم  .

حالا  تا اون موقع نمیتونستم هیچی بخورم . تو اداره هم چایی خورده بودم و فایده نداشت .اون چایی نبات به معده ام سازگار شد  یک دفعه نیشخند  برادر شوهر برام مسکن هم آورد . دیدم بهم ساخته یک دونه شیرینی هم خوردم.  برادر شوهر سیب پوست  گرفته بود تعارف کرد یک تکه سیب هم برداشتم  خوردم . بعد دیدم معده ام خیلی سر سازگاری داره یک دونه موز هم خوردم. یک دونه سیب هم خودم پوست گرفتم خوردم  . نیشخندخنده ام گرفته بود مادر شوهر باورش نمیشد حال من بد باشه . البته حق هم داشت حتما فکر کرده بود این که داره همه چیز میخورهخنده. گفت حسنا جون مثل این که حالت بهتره .گفتم بله تا قبل از این که بیام اصلا خوب نبودم ها الان بهترم  اشتهام باز شده ابلهاشاره به پیش دستی میوه من کرد  گفت نارنگی پرتقالت هم بخور . واقعا داشتم خودم رو کنترل میکردم که نزنم زیر خنده . انقدر جالب گفت که تا عمق کنایه اش هم معلوم بود.ولی من دیگه زیادی به معده فشار نیاوردم اونها رو گذاشتم بعدا خوردم . خوب تقصیر من نبود گرسنه بودم هیچی نتونسته بودم بخورم  خوشحال شده بودم معده ام یاری میکنه نیشخند 

برای شام هم خوراک مرغ بود . تجربه به من ثابت کرده که خونه مادر شوهر با احتیاط غذا رو بکشم. مخصوصا مرغ . چون معمولا مادر شوهر حوصله نداره صبر کنه تا مرغ بیچاره مغز پخت بشه  یول. کم کشیدم و خوردم دیدم چه عجب خوشمزه شده . تشویق شدم که از خودم پذیرایی کنم بیشتر بریزم نیشخند بعدا فهمیدم خواهر شوهر از صبح اونجا بوده و خوراک مرغ هم کار اون بوده .جالب اینجا هست که مادر شوهر اصلا هم ناراحت نمیشه بچه ها سر غذا شوخی کنند و یا بگن خوب نبوده . خودش هم از شوخیهاشون میخنده حسابی . اعتراف هم میکنه همیشه که حوصله غذا درست کردن نداره . همین هست که بچه ها از مادر نا امید ،خودشون دست به کار شدند و همه از دختر و پسر آشپزیشون خوب شده نیشخند 

از نی نی خانوم بگم که ماشالله ماه بود ماه تر شده بغلماچ تپلی بامزه خوش اخلاق . ماشالله قلب آدم دوست داره قورتش بده . هنوز نرفته مادر شوهر پدر شوهر دغدغه این رو دارند که یک روز نبیننش دلشون تنگ میشه . بس که ماه و مظلومه . اصلا بچه بهانه گیری نیست بغل همه رو عاشق خودش کرده . بهار که انقدر دوستش داره عکس وا× یبر و صفحه اسمش رو نبر و  ( اینطور که شنیدم )  صفحه موبایلش هم عکسهایی هست که نی نی خانوم به بغل هست  . مرتب هم  حواسش هست  لباس تک تو دل برو نی نی که میبینه میگیره و خودش میبره با شوق و ذوق تنش میکنه و عکس میگیره . در کل  عاشق دختر عموش شده . طفلک جاری چی میکشه از دوری دخترشناراحتالهی زودتر درست بشه کارشونافسوس

میخواستم در مورد بهار هم یک چیزی بنویسم  که پشیمون شدم ...... بگذریم. بعدا بگم بهتره افسوس  به علاوه خواستم چند تا دستور اشپزی هم بنویسم  که ننوشتم . نمیدونم حوصله دارید یک پست اشپزی بذارم شما هم از  عذاها بگید و صفا کنیم یا نه  نیشخند البته در مورد غذاهای کم کالری و در عین حال خوشمزه چشمک