روزهای قبل از سال نو همیشه مصادف میشه با مشغله و  کار  و  گرفتاری و بدو بدو . همین شده که الان من باید  طولانی بنویسم و هر بار یک  مقدار ، تا قبل از تبریک سال نو ،  تموم بشه   و  تا خیلی از جریان نگذشته نیشخند البته تو دوتا پست میشه با  اجازه  نظرهای این پست رو هم میبندم تا  دومی رو هم بنویسم .  تعدادی از کامنتهای پست قبل هم هنوز تایید نشده مونده که حتما تایید میکنم .

به رسم هر ساله امسال هم سر خاک پسرک رفتمقلب . همسر خودش گفت که من رو میبره . روز قبل از رفتن گفت که میخواد به پدر شوهر اینها هم بگه که اگر خواستن بیان بهشت زهرا . گفتم وقتی قرار گذاشتی و گفتی دیگه چرا اینطوری میگی ؟ خوب یک کلمه  بگو اونها هم هستند چرا میگی میخوام بگم ؟ابرو  گفت اتفاقا هنوز نگفتم حالا که اینطوری گفتی حتما میگم حتما هم اصرار میکنم  بیان . گفتم خوب بگو تو که عادت داری برای من سوهان روح جور کنیخنثی . همسر هم وقت خودش و من رو گرفت و یک عالم غر و گله نثار کرد  تا  تکلیف این سوهان روح رو روشن کنه و انقدر سوال کرد که آیا مامان و باباش سوهان روح من هستند  یا نه ( یک چیز تو مایه های بودن یا نبودن  مساله این است نیشخند)، که من کوتاه اومدم و حرف نزدم و  گفتم اصلا خر ما از کره گی دم نداشت . تو دیگه بس کن مامان و بابات فرشته روی زمین .فرشته

 مادر شوهر که گفت نمیاد (  البته بی دلیل نبود و من که میدونستم به خاطر چی نمیاد زبان ) پدر شوهر و برادر شوهر دوم گفتن که میان .  همسر  هم حرف من رو گوش نکرد که زودتر بریم . تا به قول خودش بره یک دونه کار رو برسه  و بیاد و بریم گل بگیریم و بریم دنبالشون و برادر شوهر  نی نی خانوم رو ببره خونه خواهر شوهر تحویل بده، طول کشید . ولی در عوض فرصتی شد که تو اون فاصله تو ماشین یک دلی از عزا در بیارم جهت  بغل کردن و ناز کردن و بو کردن و بوس کردن نی نی خانومبغلماچ . رسیدیم خواهر شوهر اومد بچه رو بگیره . همسر هم هی اشاره میکرد که من برم سلام علیک کنم . اشاره ها که کار آمد نبود به روی مبارک نیاوردم ابله مستقیم به من گفت تا تو بری سلام علیک کنی من دور بزنم. نه  که میخواست اسکانیا جابجا کنه و دور زدن تو خیابونی که باریک هم نبود کار سخت و وقت گیری  بود ، از اون جهت میگفت  . حیف که  پدر شوهر بود وگرنه میگفتم حالا کی خواست اصلا سلام علیک کنه شما دورتو بزن از همین جا سر تکون میدم براش  زبان . البته من این کار رو اشتباه نمیدونم و به نظر شخصی ام  آدم باید احترام بذاره  و رسم ادب هم هست  به بزرگتر و بیشتر از اون شخصیت خود آدم رو نشون میده   .ولی به شرطی که بدونه من دقیقا احترام گذاشتم که پیاده شدم سلام علیک کنم نه چیز دیگه .

 از حق نگذریم  خوب هم سلام علیک کرد و روبوسی . ولی گویا حالش بین خوب و بد  در نوسان بود بازنده. نتونست مقاومت کنه چیزی نگه  به برادر شوهر گفت میدونستم اینطوریه خودم میومدم نی نی خانومو از خونه مامان اینا میاوردم .  رو به من گفت حسنا جون شانس آوردی شوهرم خونه نیستابرو .  من هم فکر کردم اگر چیزی نگم بعدا خواهر شوهر به این نتیجه میرسه که لال هستممژه . گفتم ببخشید  خواهر شوهر خانوم جون ( یعنی اسمش رو گفتم و خانوم و جون ) فکر میکنم اون آدمی که شانس آورده شما هستین نه من .  من که  زن گرفتن برادرم رو از شوهرم مخفی نکردم . عزیزم با ما به از این باشی خیلی بهتره ابله . عزیزم رو که گفتم دستم رو هم با مهر و محبت تمام گذاشتم روی شونه اش و  حرفم تموم شد صورتش رو بوسیدمنیشخند .برادر شوهر که در کل آدم خجسته دل محسوب میشه به درز دیوار هم میخنده . یک دفعه زد زیر خنده . خواهر شوهر هم  که به این نتیجه رسیده بود من لال نیستم  . گفت خنده داره ؟  حالا مگه برادر شوهر  خنده رو بس میکرد  .

من که زود خداحافظی کردم  و خوشحال و راضی و لبخند تا بنا گوش . برگشتم تو ماشین تا برادر شوهر بیادنیشخند . رفتیم یک کم گذشت  ،موبایل  پدر شوهر زنگ خورد و معلوم شد خواهر شوهر هست و داره گزارش رو میده . یعنی چه سرعت عملی . فکر میکنم اون تاخیر هم مال این بود که اول به مادر شوهر گزارش داده بود زبانحرف پدر شوهر و رمزی گفتنش که باشه فهمیدم ...  بسه ....  تمومش کن ...، فهمیدم که   همه رو گفته .

خنده ام گرفت. به برادر شوهر با صدای اروم گفتم چه سرعت عملی . اون هم دوباره زد زیر خنده . پدر شوهر که  صحبتش تموم شد برادر شوهر نه گذاشت نه برداشت گفت خواهر شوهر بود؟  حرف حسنا رو میزد ؟ بازندهپدر شوهر گفت نه با من کار داشت .  همسر   کنجکاو شد به برادرش گفت چرا باید حرف حسنا رو بزنه ؟ برادر شوهر هم زحمت کشید اول تا آخر تعریف کرد اون چی گفته من چی گفتم . همسر از تو آینه یک نگاه کنجکاو  به من کرد من هم لبخندم تا بنا گوش بود معلوم بود خوشحال و راضی هستم نیشخند.  پدر شوهر  اصلا چیزی نگفت .  فقط برگشت  به برادر شوهر گفت باشه فهمیدیم  جریان چی بود  . برادر شوهر هم دوباره خندید گفت این  جمله جناب سرهنگ یعنی  ساکت باش   و دوباره غش کرده بود از خنده . من نمیدونم این بشر چطور میتونه انقدر بخنده . خوش به حالش واقعا ابله 

وقتی رسیدیم من و همسر پیاده شدیم تا اونها برن دور بزنن و سر خاک هر کی میخوان برن و بعد بیان . این دفعه من دیرتر رسیده بودم  و معلوم بود خانواده پسرک زودتر  اونجا بودن . به عادت هر سال هفت سینم رو چیدم و گلها رو هم گذاشتمقلب . امسال نمیخواستم غصه هام رو براش ببرمقلب . سنگ قبرش رو بوسیدم و سرم رو گذاشتم روش و  تا میتونستم درد دل کردم . گفتم خیلی ها به من گفتن رهاش کن خیلیها به من گفتن که تا وقتی که تو از اینجا غصه میخوری و صداش میزنی و سر خاکش  و  همه جا بیتابی میکنی نمیتونه آرامش داشته باشه . ببخشید که همیشه مثل یک وزنه از اینحا بهت  اویزون بودم و در حال ضجه و ناله و گله کردن .   بهش قول دادم که تمام سعی خودم رو میکنم که اینطوری نباشم و باز هم گفتم که میدونم یک روزی یک جایی بالاخره همدیگه رو میبینیم . درسته باز هم اشک ریختم ولی دلم آروم بودقلب . اصلا یک آرامش خاصی داشتم امسال . همسر  چیزی نگفت . شاید هم برای این بود که میدونه من بعدا ول کن نیستم و صد بار برمیگردم به گذشته و میگم تو همون بودی که یک بهشت زهرا رفتن رو به من کوفت میکردیابرو . یک کم که گذشت دستش رو انداخت دور سر من گفت  کمرت درد میگیره بشین  گریه کن .

گفتم نه خوبم  به گریه ام نگاه نکن خیلی آرومممژه . ولی زود بلند شدم نشستم  .  از همسر هم تشکر کردم  برای همه چیز ماچ. بهش گفتم امروز واقعا آرامش دارم  . با این که گریه کردم ولی دلم نگرفته .قیافه  همسر که معلوم بود خوشحال نیست . اصلا لبخند زورکیهای همسر و حرف نزدنش  معلوم بود .  گفتم میدونی چیه  حس میکنم پسرک همین جاست . خیلی وقتها که میومدم کاملا حسش میکردم . الانم انگار حسش میکنم . اصلا حس میکنم دقیقا همینجاستقلب . باورت میشه ؟ همسر گفت حالا آخر سالی آوردمت اینجا سر خاک هفت سین بچینی  دلیل نمیشه از این حرفای عجیب غریب بزنی .

گفتم  باورکن راست میگم .  دقیقا دارم حسش میکنم . شاید هم توهم من باشه نمیدونم ولی این حس برای من غریبه نیست . خیلی وقتها برام پیش اومده . همسر گفت  خوبه به سلامتی ارتباط با ارواح هم بلدی . گفتم باشه مسخره کن ولی من که میدونم اینجاست امکان نداره این حس من اشتباه باشه نیشخند.    همسر گفت تو هر وقت تنها میای اینجا هم از این فکر و خیالها  میکنی ؟ یا منو دیدی شجاع شدی. گفتم آره من خیلی وقتها تنها هم بودم این حس رو داشتم  . اصلا هم نمیترسم زبان. من  مدتی هست از مرده ها و این مسائل میترسم ولی وقتی اینجا  باشم و  این حس بهم دست بده  اصلا  نمیترسم  و احساس آرامش هم میکنم . همسر  گفت  دیگه باید از تو ترسید الانهاست که یک ساعت حرف روح و قبر و مردن  بزنی  . خنده  گفتم نه  نمیگم فقط خواستم حسمو بگم .

بیکار بودیم  و رفتیم سر چند تا خاک دیگه  دور و اطراف فاتحه خوندیم و بعد هم  نشستیم به حرف زدن .  هر کی رد میشد یک چیزی میاورد تعارف میکرد من برمیداشتم میخوردم . از حلوا و کیک یزدی و شیرینی و خرما  و میوه . همسر یک دونه هم برنداشت بعد من همینطور هر کی سینی به دست میومد برمیداشتمابله .  گفت حسنا خجالت نکش   میخوای از هر کدوم سه چهار تا بردار بخور گرسنه نمونی. گفتم خوب چی میشه مگه؟ زحمت کشیدن آوردن تعارف میکنن مردم بخورننیشخند  .تو که بیکاری هیچی هم  نمیخوری به جای من هم فاتحه اش رو بخون . پدر شوهر و برادر شوهر هم خدا رو شکر خیلی طولش ندادن . البته همسر هم از سر بیکاری کم زنگ نزد که کجا هستین و شلوغه و دیر میشه و  ترافیکه  و...از این قبیل .  وقتی برادر شوهر گفت که نزدیک هستن و دارن میان رفتیم ایستادیم که زود بریم .

پدر شوهر گفت میخواد بره سر خاک پسرک فاتحه بخونه .من اصلا دلم نمیخواست برن سر خاک پسرکافسوس نمیدونم چرا ولی حس خوبی نداشتم . دلم نمیخواست ببینن و برن برای بقیه تعریف کنن  حسنا هفت سین چیده بود و  گل پر پر کرده بود شکل قلب تزئین کرده بود. هر چقدر گفتم زحمت نکشید و از همین جا فاتحه بخونید، فایده نداشت خنثی. من که رفتم تو ماشین همسر دوباره همراه پدر شوهر برادر شوهر  رفت   . زود هم برگشتند و نمیدونم حالا چه کاری بود که ... بگذریم در هر حال دستشون درد نکنه . شاید هم منظورشون احترام گذاشتن بود  و من زیادی حساس شدم .

روز خسته کننده و پر ترافیک و شلوغی بود ولی من خیلی دلم شاد بود و باز هم خیلی از همسر تشکر کردم برای این که من رو بردهقلب . برگشتن هم خواهر شوهر جون رو ندیدیم .برادر شوهر پیاده شد که بره شب خونه خواهر شوهر بمونه و نی نی خانوم رو جابجا نکنه و پدر شوهر رو هم جدا رسوندیم .

اما در مورد امسال عید و پست قبل. اعتراف میکنم پست قبل رو که  نوشتم خیلی ناراحت بودم و خیلی زیاد هم افسرده نگران.  جا داره از همه دوستان عزیزم که برام نوشتند تشکر کنم . دوستان عزیزی که آرامش و شادی رو به من هدیه کردند با تک تک حرفهاشونبغلماچ . الان اصلا اون حس منفی رو ندارم و ناراحت نیستم . انگار نا خود آگاه کلی انرژی مثبت اومد به سمتم  و شادی و آرامشقلب . حرف کامشین جونبغل ماچخیلی به دلم نشست که حتما نباید دقیقا لحظه سال نو آدمها در کنار هم باشند و این یک قرارداد هست  . برای همین من هفت سینم رو قبل از رفتن همسر میچینم . قبل از رفتنش سالمون رو نو میکنیم و دقیقا ساعتی که قرار هست سال نو تحویل بشه به پیشوازش میریم و امسالمون رو شروع میکنیمقلب.  الان اصلا برام مهم نیست که قبلش باشه  یا دقیقا همون روز . برام این مهم هست که من امسال  آرامش خواهم داشت از این تحویل کردن زودتر سال .نیشخند 

برای رفتن همراه مامان بابا و خواهرها هم نمیرم .  بهشون گفتم و خیالشون رو راحت کردم که اصلا ناراحت نیستم و   اتفاقا خیلی هم خوشحالم . گفتم  این که همسر نیست و یا این که  اونها شمال نیستند و من نمیرم اونجا اصلا ناراحتم نمیکنه مژه.  خیالشون رو راحت کردم و قول دادم و قسم خوردم که اگر ذره ای احساس ناراحتی کنم  تنها نمونم و برم پیششون ماچ. تا حالا که اصلا تصمیم ندارم برم .  برای خودم کلی برنامه دارم . یکی از عیدی هایی که قبل از اومدن سال نو به خودم دادم خوشگل کردن ایوون با گلهای خوشگل بود که هر بار با ذوق و شوق میرم نگاهشون میکنم و بهشون میرسم و  خیلی دوستشون دارمقلب . میخوام چند روز تعطیلی رو به همه کارهایی برسم که دوست دارم و وقت انجام دادنشون رو نداشتم .  پختن شیرینی  های خوشمزهخوشمزه . کتاب خوندن . فیلمهایی که همیشه دوست داشتم  لم بدم و با خیال راحت ببینمقلب . شروع کردن برای بافتن  قلاب بافیهای کوچولو و خوشگل  رنگی  که خیلی وقت بود دلم میخواست و وقت نکرده بودم شروع کنم  . شاید اگر حوصله داشتم از خونه بیرون برم کوه هم رفتم و چند تا موزه .زبان

 ولی فکر نمیکنم تنبلی بذاره برم.  بس که این روزها دارم فکر میکنم مرتب تو خونه کیف میکنم و استراحت نیشخند. به علاوه از بس محو زیبایی هنر و ایده  بیتا جون بغلماچتو دوختن پرده  اتاق خواب شدم که میخوام این کار رو انجام بدم . البته بیتا جون با پرنده های خوشگل تزئینش کرده بود و من میخوام  با گلهای خوشگل و خوشرنگ تزئینش کنم تا بهاری بشه . یک دونه روتختی  ست هم با همون تزئین بدوزم  به علاوه کوسنهای خوشگل .  انقدر ذوقش رو دارم که دل تو دلم نیست  زود  برم پارچه و بقیه وسایلش رو بگیرم و یک طرح خوشگل پیاده کنممژه .  من قبول دارم پرده و روتختی های ست و مارک و خیلی خوشگل و چه میدونم اب و تاب دار هست که ادم میتونه بگیره ولی من انقدر خوشحالم که میخوام  خودم بدوزم  و رنگ و طرح زیبا رو روش پیاده کنم . تازه خوبیش این هست که هر وقت هم نگاه میکنم میتونم به خودم بگم دستت درد نکنهنیشخند . باید ببینم چطور میشه اگر خیلی راضی بودم ازاین به بعد هر فصل  یک روتختی و پرده  و کوسن های خوشگل با طرح خوشگل  میدوزمچشمک .

به علاوه  از مرخصی ها هم استفاده نمیکنم و مثل یک بچه خوب میرم سر کار چون امسال بیشتر از پارسال مرخصی هام رو لازم خواهم داشت و براشون برنامه دارمزبان .  همسر هم که برمیگرده و قول شمال برای تعطیلات دوازدهم به بعد سر جای خودش هستقلب

به لطف اسباب کشی  امسال  کمد و  کابینت و انباری  و..... کارهای داخلی تکونی نداشتم نیشخند فقط از قبل وقت گرفته بودم  بیان برای تمیز کردن شیشه و پنجره ها  که اومدن . دو نفر بودن و  بس که فرز بودن در ورودی  و دراتاقها  و در کمدها( از بیرون) رو هم قشنگ شستن . خودم هم دست به کار شدم در  کابینتها رو برق انداختم  . کارهای دیگه رو هم خودم خورد خورد انجام دادم و تغییر دکوراسیون هم  با همسر انجام دادیم تا یک تنوعی بشه .  حسابی ازش کار کشیدم  تا بدونه  وقتی من  تنهایی این کار رو میکنم   و تازه علاوه بر اون همیشه خونه رو هم برق میندازم و فقط جابجا کردن وسایل نیست ، یعنی چی زبان  الان فقط مونده هفت سینم که وسایلش هم آماده هست و باید زودتر بچینمشقلب

امسال پدر شوهر و مادر شوهر  و برادر شوهر دوم و نی نی خانوم میرن شمال . یعنی برای سال تحویل هم اونجا هستند . بعد از عید هم برادر شوهر میره و  جاری قرار هست بیاد یک ماه بمونه . عزیزم ماچ خیلی خوشحالم که جاری به زودی میاد پیش دخترکوچولوی نازش قلبالبته برادر شوهر  با این وضع که بیشتر از حد معمول موند، کار قبلیش رو نداره و اصلا هم ناراحت نیست . دوباره در خواست هاش رو فرستاده برای جاهای دیگه و نوع کارش هم طوری هست که مهم نیست و به عبارتی دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره مژه. امیدوارم این رفتن برادر شوهر تموم شدن همه مراحل باشه و وقتی برمیگرده کارها هم درست شده باشه که سه تایی برگردند سر خونه زندگیشون . هر چند از همین الان که فکر میکنم میبینم دلمون خیلی برای نی نی خانوم تنگ میشهماچ . ماشالله شده فقط دوتا لپ خوشگل قلب. به قول یکی از دوستهام که این دوتا  لپه که دست و پا در اورده ؟بغل

در هر حال امسال برام سال متفاوتی خواهد بود سالی که خیلی چیزها رو به خودم هدیه میدمقلب . سالی که تمام سعی خودم رو میکنم که به خودم آرامش هدیه بدم   و خیلی از اشتباهات قبلم رو نداشته باشم . سالی که میخوام خیلی تغییر کنم . عادتهای اذیت کننده رو کنار بگذارم و زندگی رو  انقدر سخت  نگیرممژه .  انقدر این حس آرامش که این روزها سراغم اومده رو دوست دارم که دلم میخواد اون رو به همه هدیه بدم بغل. هیچی هم فرق نکرده تو مشکلات و زندگی ما و  اوضاع همون هست که بوده . حتی تو این مدت تنش هم بیشتر  داشتم و حتی یک بار هم حالم بد شد و کارم به بیمارستان کشید  . با همه اینها حس میکنم این من هستم که  بین همه مشکلات پیدا کردن حس های خوب رو فراموش نکردم و خوشحالم که  تونستم حس های خوب رو هم پیدا کنم قلب .

در واقع مشکل من یک روزه رفع نشده و میدونم که نخواهد شد ولی من سعی خودم رو میکنممژه . من هنوز هم اشکهام میریزه و حالم هم بد میشه و عصبی بشم دستم میلرزه و همه اون حالتها رو دارم و میدونم امکان نداره فوری خوب بشم چون این حالتها به مرور زمان بوجود اومده ولی در کنار اون خیلی کارها هست که خودم میتونم برای خودم بکنم تا بهتر باشم و سلامتی ام از همه چیز بیشتر برام مهم باشه .مژه برای پست قبل هم دوست عزیزیبغلماچ برام نوشت که من تازگی خوراکیهای با طبع سرد و قاطی زیاد میخورم و همین باعث میشه افسردگی بیشتر بشه و بهتر هست خوراکیهای با طبع گرم بخورم . به همین دلیل شروع کردم و حس میکنم واقعا مفید بود .   اصلا این موضوع رو یادم رفته بود .  اونطور که من شنیدم و نمیدونم تا چه حد درست هست میگن خوراکیهای گرم باعث کم شدن افسردگی میشه . حالا یا تصور هست یا تلقین یا واقعا اثر داره برای من که خیلی خوب بود شما هم  امتحان کنید بالاخره ضرر که نداره نیشخند

یکی دیگه از کاهایی هم که میخوام تو سال جدید انجام بدم این هست که بعد از تعطیلات و هر وقت که جاری اومد و هنوز برادر شوهر نرفته ، یک  مهمونی بگیرم و دعوتشون کنم مژه. تو این مدت همسر از طرف خودش گفته بود که دوست ندارم آدرس خونه رو بدم و رفت و آمدی باشه .برای دیدن ما خودمون میایم . در واقع این خواست من بود ولی همسر انداخت گردن خودش .  این رو میدونم که پیدا کردن آدرس خونه ما برای اطرافیان  و کسی که اشنا باشه و بخواد ،  دقیقا عین آب خوردن هست. ولی خوب پیدا کردن ادرس یک چیز محسوب میشه و این که آدم خودش بگه و دعوت کنه یک چیزابرو . شاید هم تا حالا دقیقا میدونن آدرس رو ولی چه فرقی میکنه براشون که بگن میدونیم یا نمیدونیم . چند بار هم مادر شوهر در این زمینه کنایه زد  خنثی.  که همسر گفت دوست ندارم کسی بدونه . ولی من به این نتیجه رسیدم که این کار درست  نیست .

من خودم باید طوری برخورد کنم که به کسی اجازه مزاحمت ندم . همونطور که هیچوقت به خودم اجازه ندادم مزاحمت ایجاد کنم همون  کار رو برای دیگران هم بکنم و این اجازه رو بهشون  ندم . نه این که بگم آدرس خونه ام مخفی باشه تا آرامش داشته باشمخنثی . فکر میکنم  تا این حد بس هست .  همسر هم میدونستم  چیزی نمیگه برای این که من نگم دیدی اومدن چی شد دیدی خانوم اولی اومد دیدی اینطور دیدی اونطور نگرانولی میدونستم ته دلش دوست نداره اینطوری باشه . به همین دلیل بهش گفتم که حتما تو اون فاصله همه رو دعوت میکنم بیان . حتی خواهر شوهر زبان. حالا میخواد تنها بیاد میخواد بچه هاش رو  هم بیاره اصلا خواست نیاد .  اگر بیاد بره باز به خانوم اولی بگه خونه جسنا اینطور و اونطور ، یا مادر شوهر بره بگه یا هر کی ، برام دیگه مهم نیست  . دوست  دارم اونطور  که باید و شاید زندگی کنم بدون این که باعث ناراحتی و اذیت کردن دیگران بشم  . حالا در این مورد حرف زیاد هست  و تو پست بعدی  باز هم میگم و بقیه جریانها رو هم  در مورد حرفهای خودم و خانوم اولی تعریف میکنم  مژه.