سه سال زحمتم به باد رفت !!

ببخشید که نوشتن این پست طول کشید و وقت نکردم زودتر بنویسم . چون قول داده بودم امشب  مینویسم  ، نشستم  بقیه اش رو هم نوشتم . این دفعه از شکلک ها هم  بین نوشته ها استفاده نکردم  حال و حوصله و اعصاب شکلک ندارم.

 

( برگ هجدهم )

اگر بخوام از اولین جرقه این موضوع بگم، برمی گرده به پارسال تیرماه که خواهر شوهر مادرشوهر بعد از یک سال و نیم که از عقدمون می گذشت اومدن دیدن من. با کنایه ها و لبخندهای تحقیر آمیزشون تمام قلبم را خراش می دادند. می دونستم که به بهانه دیدن من و با منظور دیگه ای اومدن. تمام مدت حرفشون این بود که تو برای این زندگی حیفی. تا کی می خوای خودتون توی این زندگی پیر کنی؟ همسر که تا عمر داره از زن و بچه اش دست نمی کشه، برای چی دوم باشی؟ اینم شد زندگی؟ ما همه چیز را خبر داریم و می دونیم چقد ناراحتی. همه اش تنهات می ذاره و  ...

به حدی عصبانی بودم که دلم می خواست داد بزنم و دعوا کنم. خیلی خودم را کنترل کردم و گفتم عیب نداره بچه ما که به دنیا بیاد ....

خواهرشوهر دوم گفت مگه بچه ای وجود داره؟ از حرصم و با پررویی تمام گفتم به نظر من زوده ولی همسر اصرار داشت اقدام کردیم به زودی می خوایم بچه دار بشیم.

همین حرف من باعث شد ساعتی دو تا خواهر شوهر و یک مادرشوهر صحبت کنند که مگه می شه بابا بالای سر بچه نباشه و حیفه خودت را حروم کنی و پابند بچه بشی و حرفهایی از این قبیل که از دوباره بازگو کردنش حرصم می گیره.

خواهر شوهرها با سیاست و با شوخی و خنده و بدون استرس حرفهاشون رو میزدن. خوب دلیلی هم نداشت استرس داشته باشند. من با این زندگی باید استرس داشته باشم. برای اونها که زندگی من مثل جوک است. حق هم دارند بخندند.

خواهر شوهر دوم گفت حسنا جون نمی خوای خونه تو به ما نشون بدی؟ رفتیم همه جای خونه و انباری و کمدها و آشپزخونه و ... همه را نظاره کردن.

توی کمد را که دیدند خواهرشوهر دوم گفت مگه همسر اینجا وسایل داره؟ گفتم بله. می بینید که. اونها انتظار داشتند که چون همسر طبق قرار من را فقط برای 6 و چند ساعت در هفته عقد کرده، چیزی توی خونه من نداشته باشه. با دیدن خونه و شنیدن حرفهای من فهمیدند که همه قول و قرارها دروغ بوده و من برنامه بلندمدت برای اون زندگی دارم. خب البته هر مردی توی خونه اش و توی کمد لباسش باید لباس داشته باشه. علت تعجب خواهرشوهرها این بود که من قرار نبود زن همسر باشم و قرار بود برای 6 چند ساعت در هفته باشم.

خواهر شوهرها وضع مالی بدی دارند. ماشین هم نداشتند که برگردند. این بود که موقع رفتن همسر می خواست برسونتشون و من را تنها گذاشت. اونها به همسر تعارف کردند که برای 6 بمونه. اما همسر باهاشون رفت.

نفهمیدم منظورشون چی بود؟ یعنی باز هم می آن؟ پدرشوهر که تا حالا حتی حاضر نشده تلفنی با من حرف بزنه می آد؟

 

( برگ بیست و سوم )

بیجهت نبود از دیدن خواهر شوهرها احساس خوبی نداشتم . ای کاش نیومده بودن . چون همسر میگه  این دعوا تقصیر اونها بود . گویا بعد از دیدن خونه ما، دل خانوم اولی رو پر کردن که اینا دارند با هم زندگی می کنند و قرار 6 دو ساعت در هفته دروغه و حسنا گفته من خوشحالم و همدیگه رو دوست داریم و می خوایم بچه دار بشیم و حتی توی یکی از همون آپارتمانهایی می شینه که همسر ساخته بود و گفت که خونه هم به نامشه. خبر ماشین من را هم که مریم جون بهش داده بود و فهمیده بود که همسر برام ماشین خریده. آخه خانم اولی ماشین نداره. رانندگی نمی کنه.

 

بعد از مدتی خانم اولی با همسر جلوی خانواده اش دعوا می کنه و می گه یا حسنا یا من.

اونطور که توی این مدت دیدم و شنیده بودم ، خانوم اولی خوش اخلاقه و سیاست داره و جبهه نمیگیره و همیشه با همسر مهربونه و قربون صدقه میره و با پنبه و زبون خوش سر میبره حتی مریم جون  همیشه میگفت از اونهاست که  وقتی  دلخور هم بوده جلوی جمع بروز نمیداده و توی فامیل شوهر و دوستها  ، زن و شوهر مثال زدنی بودن  که هیچوقت دعوا نمیکنن .همسر هم میگفت چند بار بیشتر  سر من بهانه نگرفته .در حد کم . خود همسر تعجب کرده بود که چطور این بار خانوم اولی تا این حد واکنش نشون داده و عصبانی شده که جلوی همه داد و بیداد کرده و با همسر دعوا کرده . اینطور که همسر تعریف میکرد خانواده همسر هم تعجب کردن .چون توی این سالها که عروسشون بوده هیچوقت با اونها به روش داد و بیداد دعوا نکرده و حتی اگر با همسر هم مشکلی داشته خودش حل کرده و کاری نکرده اونها بفهمن

 

من هم جای اون بودم دلم پر میشد و غصه میخوردم و دعوا میکردم . نمیفهمم برای خواهر شوهر ها و مادر شوهر چه فایده ای داشته که ناراحتش کنن ؟ همسر میگفت مرتب بهش میگفتن اشتباه کردی چرا گفتی زن بگیره زندگی خودت و بهار و خراب کردی آینده بهار رو خراب کردی حسنا که ما دیدیم همسر و از دستتون در میاره. 

از طرفی پشت سر  به همسر  گفتن تا دیر نشده و یک بچه روی دستت نگذاشته حسنا رو  طلاق بده .

خانوم اولی در کل خیلی عصبی بوده و به همسر گفته من بهت گفتم زن بگیر برای 6 و چند ساعت در هفته، ولی قرار نبود

زندگی ما رو به هم بریزی . چرا به حسنا اصرار کردی بچه دار بشه . چرا میخوای ببریش مسافرت ؟ اینکارها رو میکنی زودتر بچه دار بشی؟هر چقدر همسر گفته اینطور نیست و چیزهایی که بهت گفتن رو باور نکن ، قبول نکرده و همچنان عصبانی هست و با اون حال مریضش مرتب  دعوا میکنه و میگه تصمیم خودت رو بگیر یا من یا حسنا .  دوتا خواهرا و مادر شوهر و بهار ،همسر رو دوره اش کردن که حسنا رو طلاق بده . همسر گفته حسنا رو طلاق نمیدم . پدر شوهر  گفته  تکلیف زندگیت رو روشن کن یا حسنا رو نگه دار یا خانوم اولی  اینطور باشه همیشه دعوا هست . برادر شوهر  در کل بیطرف بوده و به همه گفته به ما مربوط نیست که توی کار اینها دخالت کنیم.

 

( برگ بیست و ششم)

بعد از اون دعواهای شدیدی می کردند و خانوم اولی به همسر گفته بود نه حق داری بری خونه حسنا و نه حق داری بیایی خونه خودمون. باید بری پیش برادرت. یک شب که همسر شب یواشکی اومد پیش من، خانم اولی زنگ زده بود خونه برادرشوهر و فهمیده بود همسر اونجا نیست. نصف شبی قیامتی به پا کرد دیدنی. نصف شب پدرشوهر اومد دم خونه من با آزانس ( هیچ کس تو اون خانواده ماشین نداره جز همسر) که همسر را ببره.

 

دعواها و قهرها ادامه داشت و من مرتب گوشی همسر را چک می کردم تا بتونم بفهمم چه خبره. بیشتر تماسها از طرف پدرشوهر مادرشوهر و بهار بود. 

 

(برگ سی و دوم )

وسط این قهر و دعواها ما یک مسافرت پنهانی رفتیم و خانم اولی همچنان قهر بود و مصر بود که یا من یا حسنا. همسر توی مسافرت برام تعریف کرد که خانم اولی از این که خونه به نام من کرده و ماشین برام خریده ناراحت شده و گفته تو که حقوق حسنا را می دی دیگه چرا اموال به نامش کردی؟ مگه پرستار و خدمتکار من که حقوق می گیرند براشون ماشین و خونه هم می خریم؟ حسنا هم قرار بوده برای 6 تو باشه و حقوقش را بگیره.

 

بعد همسر بهم گفت که اموالی هم به نام خانم اولی داره که من خبر نداشتم. این ها را وقتی که توی دیسکو مست کرد برام اعتراف کرد. به هر حال مسافرت خوبی بود. خیلی چیزها لازم بود بدونم که فهمیدم. مثل این که خانوم اولی برای عقد من برای همسر شرط کرده بود که یک خونه و آفیس به نامش بکنه که این را هم به من نگفته بود.

 

 

(برگ سی و پنجم )

از وقتی که از مسافرت برگشتیم همسر بهار رو برداشته و رفته خونه مامانش و من فقط یک بار که برای کاری بیرون بودیم دیدمش . بهار هم روزها میره به مامانش سر میزنه و  همسر بعد از کار میره دنبالش و میرن . خانوم اولی هم با پرستار و کارگرش تو خونه هست  و  بس نکرده و بدتر هم شده و از هیچ کاری کوتاهی نمیکنه و روی نظر خودش هست که یا من یا حسنا . در هشتاد درصد مواقع  میگه فقط من و حسنا رو طلاق بده ولی گاها از خودش هم  حرف میزنه و یا من یا حسنا رومیگه . همسر هم سر حرف هم تو هم جسنا هست

 

(برگ سی وششم )

یادتون هست ازتون در مورد جادو جنبل پرسیدم. خیلی دنبال این بودم که یه دعایی برای خانم اولی بکنم. اما هنوز به نتیجه نرسیدم. من گفته بودم اگر اراده کنم و اگر بخوام میتونم کاری کنم که همسر خانوم اولی رو ول کنه و بیاد با من زندگی کنه . همین الان هم  همین رو میگم و صد سال دیگر هم همین رو میگم. ولی باز دلم می خواست راههای بیشتری را بدونم.

 

(برگ سی و هفتم )

زمانی که من و همسر مسافرت بودیم . خانوم اولی نمیدونم روی چه حسابی با بابا تماس میگیره و  میخواد که بیاد تهران و صحبت کنند . خیلی دقیق نمیدونم پای تلفن چی گفته . پدر شوهر هم به طرفداری از خانوم اولی تماس میگیره و  از بابا میخواد که بیان . هر چقدر فکر میکنم متوجه نمیشم مامان و بابا این وسط چه نقشی داشتند؟ من نمیگم خانوم اولی یک حرفی زده و تا آخر عمر باید سر حرفش بایسته .  همه ما انسان هستیم و میتونیم حرفی بزنیم و بعد پشیمون هم بشیم . تا اینجا رو قبول دارم که حق داره پشیمون بشه ولی اینکه به بابا تلفن بزنه رو نه .

هر چه بوده مامان و بابا  دهان روزه ظهر راه افتاده بودن و اومده بودن تهران  و شب هم دیر وقت برگشته بودند .  رفته بودند خونه آقای همکار .مریم جون  گفت ما خبر نداشتیم پدر شوهر خبر داده میایم اونجا . ظاهرا خانوم اولی  همه رو محکوم و متهم کرده حتی مریم جون و آقای همکار رو که چرا زودتر بهش نگفتن و به عنوان یک دوست نیومدن بگن که مراقب باش حسنا  زندگی ات رو نابود میکنه .

 

(برگ چهل و نهم )

تا این که یک روز همسر گفت پدر شوهر و مادر شوهر میخوان بیان خونه من . شبش  همسر گفت برادر شوهر هم هست که برای من فرقی نمیکرد غذا زیاد بود.

بعد از شام چای ریختم آوردم  پدر شوهر گفت چای و شیرینی من و خودت رو بردار بریم توی اتاق  . برادر شوهر به شوخی گفت حرف یواشکی نداشتیم  . خندیدیم ولی من استرس داشتم .  نمیدونستم چی میخواد بگه . رفتیم نشستیم و پدر شوهر شروع به حرف زدن کرد. نمیخوام توضیح بودم چی گفت و چی شنیدم . لطفا شما هم سوال نکنید حتی توی خصوصی .چون اگر میخواستم  همینجا مینوشتم.

خلاصه اش این که خانوم اولی برای من و همسر شرط و شروط گذاشته  . همسر که قبول نکرده و به همین دلیل به من هم نگفته بود  ولی خانوم اولی حرفهاش رو به پدر شوهر همگفته که فقط به این شرط چیزهایی که نوشتم  روحیه و حوصله اش رو ندارم بگم همونها بود . نمیدونم شاید باز هم مبهم باشه . فعلا فکرم مشغوله . خیلی مشغول

 

کمی که حرف زدیم همسر رو صدا کرد گفت اینها رو به حسنا گفتم . همسر  ناراحت شد گفت من خودم نمیتونستم بگم ؟  در  کل ناراحت بود از این که نقل قولها رو شنیدم .پدر شوهر گفت آخرش چی نمیخواستی بگی؟ همسر گفت این مشکل من بود و پدر شوهر هم  میگفت که مشکل همه هست .

 

در آخر  با اینکه همسر مخالف بود ، پدر شوهر اصرار داشت که یک روز خانوم اولی هم باشه من هم باشم حرف بزنیم . گفتم من مشکلی ندارم به شرطی که باعث ناراحتی و عصبانیت بیشتر خانوم اولی نشه.

 

(برگ پنجاه و یکم)

از قبل به پدر شوهر گفته بودم شرطهای خانوم اولی رو قبول ندارم .نه برای لجبازی . اگر شرط معقولی بود حتما به خاطر احترام گذاشتن هم شده قبول میکردم . گفتم  برای صحبت کردن روی اونها نمیام  و بهتر هست روبرو نشیم نمیدونم چرا   پدر شوهر اصرار داشت  هر دو باشید و حرفی دارید رو در رو بگید

وقتی رسیدم رفتم توی پذیرایی و یک سلام کلی کردم که هر کی دوست داشت میتونست جواب بده و هر کی هم دلش نمیخواست نه . خانوم اولی هم روش رو برگردوند و حتی به من نگاه هم نکرد .باید اعتراف کنم که  من هم فقط  چند تا نگاه از روی کنجکاوی کردم  و اینطور نبود که من محل بذارم و  اون بیمحلی کنه . از آخرین عکسی که ازش دیده بودم لاغرتر شده بود و بسیار هم شیک و مرتب بود هم موهاش  هم لباسش و آرایش ملایمش . چیزی در حد رو کم کنی . میتونم اعتراف کنم روی من هم کم شد

 چون من هنوز بلد نبودم چطور باید لباس بپوشم و در سطح خانواده خانم اولی نیستم که بدونم. اما الان یه مقدار بیشتر یاد گرفتم و مثلا این دفعه آخری که رفتم تازه فهمیده بودم که آرایش ملایم کنم و بهتر لباس بپوشم.

خانوم اولی عصبانی بود و شاید طبیعی باشه  که توی شرایط عصبانیت نتونه منطقی حرف بزنه .   من ناراحت نشدم که با داد و بیداد حرف زد . متاسفانه بین حرفهاش از کلمات درستی  استفاده نکرد . هر بار میگفت، یا برادرش یا پدر شوهر میگفتن که نگه و هر بار هم با یک حقشه تموم شد .  دیدم هر بار میگه و بعد که میگن نگو میگه حقشه. گفتم ببخشید حقم نیست. بماند خانوم اولی چی چواب داد ...... گذشت

اون فکر می کنه چون برای رفع نیاز جنسی همسر باهاش ازدواج کردم، هر چیزی را باید به من بگه. حالا اگر اینطور هم باشه درست نیست که بگه. کما این که شما هم دائم توی کامنت ها می گید و کار زشتی می کنید.

اعتراف میکنم من هم ننشستم گوش کنم و گفتم تنها آدمی که میتونه برای من شرط بذاره خود همسر هست . اگر اون هم بگه من حق دارم قبول کنم یا نکنم  .خودم برای زندگیم تصمیم میگیرم چکار کنم . کار به زندگی دیگران هم ندارم و به خودم اجازه نمیدم در مورد زندگی دیگران نظر بدم  بگم بمونن یا برن یا شوهر کنن یا شوهر پیدا میشد یا نمیشد یا هر چیزی

نمیدونم برادر خانوم اولی چطور راضیش کرد که بره خونه اونها و رفتن . خدا حافظی هم نکردیم  من توی پذیرایی بودم  برادرش اومد خدا حافظی کرد و ببخشید خانوم اولی حالش خوب نیست من خدا حافظی میکنم


کمی گذشت همسر گفت بیا بریم . موقع رفتن ماشین نبره بودم اعصاب رانندگی نداشتمهمسر یک جا کار داشت باید یک سری مدارک رو به یک نفر میداد که  اونور شهر بود  و بحثمون توی ماشین شروع شد . اول بصورت صحبت بود بعد شد بحث و در آخر هم دعوا چه دعوایی . شاید بشه گفت من عصبی بودم و شروع کردم .

دعوا مربوط به حرفهای خانوم اولی و شرطهاش بود. همسر به همه چیز فکر میکرد به جز این که میتونه با یک حسنا  دیوانه شده طرف بشه. برای این که بگم چی شد و چه تصمیمی گرفتم هم ..... شاید  بشه گفت واقعا نمیدونم  .فعلا که زیاد مغزم کار نکرده  همسر میگه تو هفته ای سه روز نمیخوای؟ من میام پیشت  وقتی هم هستم قول میدم هیچکی به تو کار نداشته باشه. مسافرت هم پیش بیاد میریم بچه دار هم بشو به بقیه اش کار نداشته باش . حتی اگر اینطور هم بشه باز میشه که آدم به بقیه اش کار نداشته باشه و فکر نکنه که چطور؟ شاید هم بشه نمیدونم . گفتم  مغزم  هنوز جواب نمیده

خانم اولی گفته بود که من باید بچه دار نشم. مسافرت هم نریم و همسر هم فقط برای 6 بیاد پیشم. بقیه اش هم که مربوط به مسائل مالی بود و خانوم اولی گفت حسنا یا شرطها را قبول می کنه یا خونه و ماشین را بده و بره.

من موندم که چی می شه. مغزم جواب نمی ده.

 

 

(برگ پنجاه و چهارم )

بابا  دعوام کرد که چرا رفتی  خونه پدر شوهر و با خانوم اولی رو برو شدی ؟چرا به من نگفتی بیام ؟ چرا نشستی تا آخر گوش کردی ؟ گفتم به فکرم نرسید بلند بشم برم .به شما میگفتم حتما میومدین مثل همیشه میگفتید حسنا باید بره . گفت وقتی میگم حسنا باید بره منظورم این نیست  که تو مقصر هستی . میگم برای این که زندگی بدی نداشته باشه  .  گفتم فکر میکنید اونها منظور شما رو متوجه میشن ؟ این چه حرفیه چپ و راست به همسر هم میگید حسنا رو اذیت نکن طلاقش بده ؟ خوب بخوایم طلاق بگیریم که میگیریم .پدر شوهر برگشت به من گفت  دختر من بودی همون حرف پدرت رو میزدم . به خدا اگر دختر خودشون بود یک بار این حرف رو نمیزدن

 

 

 

 

(برگ دوم و پنجاه و چهارم)

صبح قبل از این که صدای بیدار باش موبایل در بیاد صدای قربون صدقه  همسر اومد که کله سحر بلند شده بود اومده بود خونه  و من در خواب ناز بودم نفهمیدم .تا قضیه در حد بوسیدن و  قربون صدقه  و خوش زبونی  و دلم تنگ شده بود حرفی نزدم ولی از اون میزان که گذشت ...

 

خودم کردم که لعنت بر خودم باد . بهار بارها به من گفت تو برای بابا ی من اسباب بازی هستی زن واقعی بابا مامان منه عاشق اونه تو رو برای تفریح میخواد .

خوب که نگاه میکنم میبنم اون بچه حق داره . انگار خانوم اولی هم همینو میخواسته که اون زن فقط باید یه گوشه  بشینه تا هر وقت خانوم اولی صلاح دونست همسر بهش سری بزنه و نیازهایی که با اون برآورده نمیشه با زن جدید برآورده بشه . حس میکنم همسر و خانوم اولی منو به چشم اسباب بازی دیدن و این منو ناراحت میکنه . برای همین تو برزخ هستم تو پشیمونی . نه پای رفتن دارم نه شهامت کنار کشیدن .قبل از اینکه بخواین منو سرزنش کنید باید بگم خودم پشیمونم خسته ام و دلزده.

 

(برگ شصت و پنجم)

بعد از شام کمی بهتر بودم . نشستیم به حرف زدن . نمیدونم چرا دوست دختر برادر شوهر  بین حرفهاش اصرار داشت به من حالی کنه که فقط دو تا دوست هستن .  حتما فکر کرده بود من فضولم یا به من مربوطه . حتی گفت من زیاد اینجا نمیام . امشب هم به مامانم گفتم میرم خونه یکی از دوستهام . حتی بین حرفهاش هم گفت که شب اونجا نمیمونه و اگر بمونه تو اون یکی اتاق هست و از این قبیل حرفها .خوب من که خل نبودم باور کنم ( حسنا فقط همین یک جمله را می گم و قول می دم دیگه نپرم وسط حرفهات. پس چرا فکر می کنی ما خلیم و باور می کنیم که خانم اولی اومد خواستگاری تو اما بعد یادش رفت و از عقدتون جا خورد؟ چرا فکر می کنی ما خلیم که باور می کنیم مرد 50 ساله و زن بیوه با هم باشند و فقط شیطنت کنند و 6 نکنند  .... ) این شب بمونه و بره تو یک اتاق دیگه ولی نمیدونم چه اصراری داشت که این رو حتما بگه    . برای اینکه خیالش رو راحت کنم گفتم ببین عزیزم از نظر من  که اصلا هیچ اشکالی نداره دو نفر آدم مجرد به سن و سال تو و برادر شوهر با هم دوست باشن و خیلی صمیمی تر از این حرفها که میگی هم باشن . این چیزها برای من پذیرفته شده است. نگران قضاوت دیگران نباش.

 

 خسته شدم.

بقیه اش باشه پست بعدی.