رو روی صورت من ببینه از موضع خودش کوتاه میاد و دیگه ادامه نمیده... فقط کافیه من اخم کنم و لب و لوچم اویزون بشه دیگه تموووومه...
کلا خیلی احساساتی هست... به طرز عجیب غیر قابل وصفی...
قبل از ازدواجم گاهی فکر می کردم چون علی از من چهارده سال بزرگتر هست توی رابطه زناشویی ممکن هست مشکل داشته باشیم ... هم اینکه علی از من بزرگتر هست و هم اینکه من هیچ تجربه ای تا قبل علی نداشتم...اما خوب خداروشکر از این بابت هم به هیچ عنوان مشکلی ندارم و به نظرم این مورد تاثیر خیلی خوبی توی رابطمون داره و واقعا به روند رو به رشد ارتباط ما کمک می کنه...
دیگه چی ؟؟؟؟ هیچی.... سلامتی شمااااا اینم از اتفاقات این چند وقت اخیر...
برم بخوابم که صبح کلی کار دارم....
مراقب خوبی های خودتون باشید
برچسبها:
+ ۱۳٩٢/٦/٢٩ | ٧:٥٩ ب.ظ | نفس | نظرات (40)
بوی عطر پیرهن تو برده هوش از عطر شب بو...
سلااام
اینم از پست تولدانه
به نام خدا
من برای علی تولد گرفتم
تا پست بعدی خدافظظظظظ
اییییش بی نمک خودتونید...یخم نمی کنم گرممه چون
برای شب تولد علی برنامه ای ریخته بودم در حد ام آی 6
اول تصمیم داشتم منم مثل خودش توی رستوران مهمون ها رو دعوت کنم... بعد که فکر کردم و با مامانم هم مشورت کردم دیدم دیگه خیلی تکراری و لوس میشه... ما یه باغ بزرگ و سر سبز و گونگولو نزدیک تهران داریم... شاید مثلا از تهران پانزده کیلومتر هم فاصله نداشته باشه... یک ربعه می رسی...ولی آب و هوای فوق العاده متفاوتی از تهران داره ...خنک و تمیز...مامانم گفت اونجا بگیر... ولی گفت توی ویلای داخل باغ نه... صندلی و میز بچین به تعداد محدود یعنی اندازه نفرات... چون هم فضا قشنگه و هم صدای آب خیلی آرامش بخشه... یه حوض خیلی خیلی بزرگ وسط باغ داریم که فش فش صدا
میده اینجوری : فششششش فشششش
یه کم تردید داشتم... ولی خوب از اونجایی که هر وقت به حرف مامانم گوش کردم ضرر نکردم قبول کردم
نمی خواستم همه فامیل رو دعوت کنم...فقط درجه یک... دلم می خواست یه سورپرایز جدید برای علی داشته باشم... اولین تولدی بود که به عنوان همسر کنارش بودم و دلم می خواست همیشه توی ذهنش این تولد ثبت بشه... کلی فسفر سوزوندم و فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که برم سراغ دوستان قدیمی علی... استادان قدیمیش... دوستان دوران سربازیش...و.... تا جایی که اسامی رو می دونستم و علی توی صحبت هاش توی این سال ها ازشون نام می برد نوشتم... با پدر و مادر علی و خانواده خواهرش هماهنگ کردم... ازشون کمک خواستم...
یه شانس بزرگی که داشتم این بود که خوب دانشگاهی که علی درس خونده بود با دانشگاهی که من الان درس می خونم یکی هست... و دسترسیم به خیلی از اساتید راحت بود و تقریبا می دونستم که کدوم اساتید برای علی جذاب هستند... خیالم از اینکه اساتید دوران تحصیل علی رو به چه نحوی دعوت کنم راحت بود...
می موند دوستان قدیمی و هم خدمتی هایی که ازشون خاطره داشت...
خوب برای پیدا کردن این ها دو تا راه وجود داشت که محبور بودم توامان استفاده کنم که یکیش راه خاک بر سری بود باید توی دفترچه تلفن های علی ، دفترچه یادداشت هاش ، موبایلش ، وسایل شخصیش ، ایمیلش و .... فضولی بی شخصیتی می کردم و راه بعدیم هم گرفتن اطلاعات از مامان و باباش و خواهرش و شوهر خواهرش و ... بود...
از دختر و پسر خواهرش هم خواهش کردم در این امر خطیر دوست یابی مرا همراهی بفرمایند... باورتون نمیشه ما حتی اگر مثلا شماره یکی رو پیدا نمی کردیم حتی در شبکه های اجتماعی از جمله اف بی ، توییتر و .... هم می گشتیم
واسه خودم هر روز توی ایمیل علی بودم و در حال سرک کشیدن توی وسایل شخصیش بودم
خلاصه تقریبا اکثر اون افراد دلخواه رو پیدا کردیم...انقدر استقبال خوب بود که حد نداشت و همه به همراه خانواده دعوت شدند...
و حالا عملیات والفجر ده برای متوجه نشدن علی
اصلا و ابدا جلوی علی طوری رفتار نکردم که تولدت رو یادم نیست... یه شب که با علی خونه مامانش بودم و خواهرش اینا هم بودند گفتم که مامان فلان شب تشریف بیارید باغ ما برای شام... تولد علی هست و یه مهمونی خانوادگی کوچک گرفتم ( دقت داشته باشید که همه اینا با مامانش اینا هماهنگ بودها) و همه رو اونجا دعوت کردم... جلوی علی به اون اشخاصی که دلم می خواست زنگ زدم و دعوت کردم...
برای تدارکات دختر داییم رو استخدام کرده بودم من و الهه از بچگی با هم بزرگ شدیم... مثل دو تا خواهر... حتی نزدیک تر...بهش گفته بودم برای تدارک دسر و مخلفات بیا کمک مامانم... و خوب چون دیزاینر هست خیلی توی این چیزها سر رشته داره...
منم که باید با علی می بودم اون روز که شک نکنه مثلا الان ما داریم خودمون رو خفه می کنیم... قشنگ از ظهرش ریلکس رفتم خونه مامان علی... و گفتم شب از اینجا با هم بریم کیک رو بگیریم و بریم چون مامان اینا آدرس رو بلد نیستند... به مهمون ها گفته بودم ساعت هفت... به علی گفته بودیم ساعت هشت که وقتی من و علی می رسیم همه اومده باشند من دو تا کیک سفارش داده بودم... یه دونه کیک کوچک که با علی برم بگیرم و اندازه اش محدود باشه یعنی طوری که اندازه اش برای همون اندک مهمون هایی که علی می دونست کافی باشه که تحت هیچ شرایطی همسرجان شک نکنه...
یه دونه کیک بزرگ و اصلی که قرار بود حمید( همسر الهه) بره بگیره و ببره باغ...
پسر بزرگ علی اردوی درسی بود و من به زور و بدبختی و التماس اجازه اش رو گرفتم و شوهر خواهر علی بنده خدا این همه راه رفته بود اونجا آورده بودش و قرار بود صبح دوباره ببره تحویلش بده... دلم می خواست حتما بچه ها باشند... تحت هر شرایطی... بدون بچه ها نه برای من لذتی داشت نه برای علی...
خلاصه تمام برنامه ها همونطور که می خواستم پیش رفت چون دستیار زیاد داشتم
رسیدیم باغ...
نمی تونم اون لحظه قیافه علی رو وصف کنم وقتی اون چهره های آشنای قدیمی رو توی مهمون ها دید... همون جا اول حیاط ایستاده بود و مات و مبهوت به مهمون ها نگاه می کرد...انقدر شوکه بود که نمی رفت جلو سلام کنه... لحظه خیلی خاصی بود برام... اینکه تونسته بودم علی رو انقدر سورپرایز کنم ... توی اون حالت ، نگاه عمیقی بهم کرد که تا عمر دارم یادم نمیره... فقط آروم بهش گفتم
علی گریه نکنی وسط این همهآدم هااا...جان نفس... دستم رو فشار داد و رفت سمت مهمون ها... دوست های قدیمی... اساتید قدیمی... چند تا از هم خدمتی های قدیمی که در گذشته خیلی صمیمی بود باهاشون و سختی زندگیشباعث شده بود از همه اینا دور بشه... تجدید دیدار و دیدار و دیدار... نمی تونم اون لحظات رو وصف کنم... همه گریه شون گرفته بود... همه... وقتی همدیگه رو بغل می کردند...
توی ابرا بودم... دلم می خواست پرواز کنم... از اینکه تونسته بودم این همه آدم رو خوشحال کنم حس خوبی داشتم... از اینکه در تمام مهمونی پسر کوچکم به من چسبیده بود و لحظه ای از من دور نشد احساس خوبی داشتم... از اینکه تا می خواستم کاری انجام بدم پسر بزرگم بدو بدو می یومد و از دست من می گرفت احساس خوبی داشتم... متوجه نگاه همه بودم که چقدر ما رو نگاه می کنند و تحسین می کنند...
مامان علی ... وای خدا... نمی دونید چقدرررر از برق خوشحالی چشمای این پیرزن ، من خوشحال میشم... همیشه بهم میگه نفس من دیگه با خیال راحت می میرم...خیالم از علی و بچه راحت شد...ماماااان می دونی یکی از دوست داشتنی ترین های زندگی منی ؟
خدارو شکر... خدارو شکر...
خوشحال کردن آدم ها چقدر کار راحتی هست و گاهی وقت ها ما چقدر از هم دریغش می کنیم...
یه حرف... یه تلفن... یه دیدار... یه یادآوری... حتی یه نگاه با محبت...
و چقدر بد هست که خیلی از ما شکستن دل بقیه رو انتخاب می کنیم... قضاوت می کنیم...
مواظب دل های آدم ها باشیم... خوب ؟
وقتتون بخیرررررر