لبخند

دوستان خوبم سلام 



عید همگی مبارک. تعطیلات و آخر هفته خوبی داشته باشید.  


برای عید یک پست طنز (جشن تولد علی) در نظر گرفتم. 


نفس اصرار داره که دیده بشه. منم گفتم توی وبلاگمون پستهاش را بذاریم که 


هم نفس دیده بشه و خوشحال بشه. دیگه کمتر این وبلاگ اون وبلاگ دنبال توجه بگرده

و هم شما دوستان روز عیدی لبخندی بر لبهاتون بشینه.


لینک کامنتها را هم جهت آشنایی دوستان من با دوستان نفس می ذارم 

نفس رمزت را نذاشتم که مجبور نشی به خاطر دوستان من عوض کنی. راضی به زحمت شما نیستم 

بخاطر من هم عوض نکن. عوض کردنش فایده نداره. دوباره حل می شه. 


دوستان من را ببخشید.

اصلا دوست ندارم مطالب کسی را عمومی کنم.

باور کنید نتونستم این همه درخواست نفس برای توجه را ندیده بگیرم.

گناه داره. گفتم بذار یه توجهی بهش نشون بدم عقده ای نشه.



 
اینکه تو عاشق منی...زیباترین باورمه...
 
سلامی با عطر پاییز
ماه دوست داشتنی من
داریم خلاص میشیم از شر گرمای تابستون ایشالا
حالتون خوبه ؟ من که تابستونی نداشتم و همش کار و کار ... 
البته من کلا ادمی هستم که اگر بیکار باشم کلافه میشم و ترجیح میدم همیشه مشغول باشم...
این چند وقت اخیر تا دلتون بخواد بلا سر من اومد هاااا...یه مسمومیت شدید پیدا کردم و دو روز مهمون بیمارستان بودم...بعد سرماخوردگی وحشتناک به همراه عادت ماهیانه و در نهایت با مخ افتادم روی زمین و درب و داغون شدم تمام بدنم دچار کوفتگی شد و زخم های عمیقی برداشتم... سر پایینی شدیدی بود...از این کوچه باغ هایی که پله می خورن... من از ته کوچه غلت خوردم اومدم پایین و بعدش هم افتادم در جوی آب یعنی با لجن و خاک شدم یکی... سر ظهر بود و خلوت... کسی نبود به دادم برسه لباسم پاره شده بود... اصلا یه وضعیت اسف باری بود هااااا دیگه بیمارستان و شست و شوی زخم ها و
پانسمان و ....
لازم به ذکر هست که دسته گل دیگری به آب دادم و با ماشین رفتم داخل جوی آب... کلا ارتباط تنگاتنگی با جوی های آب داشتم این مدت 
اون روز با علی قرار گذاشتیم نهار رو با هم بخوریم...علی از من زودتر می رسید خونه و گفت من یه چیزی درست می کنم تا تو بیای...( یه همچین شوهری داریم ماااا) 
البته خونه خودمون ( نه اون خونه هه طبقه بالای مادرش که الان با بچه ها زندگی می کنند) این مدتی که بچه ها اردو بودند ما اکثرا اون خونه مون بودیم...
خلاصه اون روز کلاس من فقط پارت اولش تشکیل شد... منم ذوق زده شدم از اینکه زودتر از علی می رسم و نهار رو خودم آماده می کنم و علی میاد منو می بینه و سورپرایز میشه که همه چی آماده ست وقتی رسیدم تو کوچه دیدم علی از سوپر مارکت خرید کرده و داره آروم  آروم قدم میزنه به سمت خونه... یعنی کلاس اون هم تشکیل نشده بود ( تفاهم رو حال کنید)
خونه ما توی یه کوچه باغ خیلی خوشگل هست... که یه طرف کوچه خونه هست و سمت دیگه اش فقط باغه با یه نهر کوچک حتی توی آفتابی ترین هوا هم کوچه ما خنک هست... البته یه در خونه مون به یه کوچه معمولی بن بست باز میشه و یه در دیگه اش به این کوچه باغ... مثلا پنجره آشپزخونه ام به این کوچه باغه باز میشه 
حالا اینا چه ربطی داشت اصلا می خواستم بگم که وقتی توی این کوچه باغ وارد میشی ناخودآگاه عشقولانه میشی منم که از دور علی رو دیدم سرعت ماشین رو کم کردم و محو تماشای آقامون شدم اصلا محوش بودم هااااا... یه آهنگ رمانتیک هم داشت پخش میشد به این صورت :
قربون مست نگااااهت...قربوووون چشمای مااااهت... قربون گرمی دستات...صدای آروم پاهااااات...
منم که آدم جوگیرررررر احساساتی ....هیچی دیگه... داشتم همینطور قربون صدقه قد و بالای علی  و مدل راه رفتنش می رفتم 
همین طوری که محو علی بودم یهو شترررررق صدا اومد... علی که سه متر رفت رو هووووا.... منم احساس کردم ماشینم کج شده و دیگه راه نمیره بله دوستان... اینجانب نفس درایور در جوی آب بودم 
من از قیافه و پرش علی از خنده غش کرده بودم... یعنی طوری پرید رو هوا که هر کی میدید از خنده می ترکید اومدند سمت من و فرمودند مگه کوری تووووو ؟ اصلا تو اینجا چی می خوای ؟ کلاست ؟ 
علی که اونجوری با ترس و دلهره گفت کوری یهو من بدتر خنده ام گرفت...مگه دیگه بند می یومد آخه  علی اصلا از این حرفا نمیزنه کلاگفتم بی احساس  داشتم تورو نگاه می کردم محو شما بودم افتادم خوووووب علی هم که قاطی کرده بود کلا این چیزا حالیش نمیشد...گفت مگه منو تا حالا ندیدی ؟ مگه اولین بارت بود من رو می دیدی ؟ منم که نیشمممم بااااازززز 
دیگه علی از چند نفر کمک خواست ... من گفتم پس منم می شینم پشت فرمون که گاز بدم علی هم گفت شما برو خونه عزیزم نیازی نیست منم رفتم توی خونه علی اومد و دیگه ترسش رفته بود و حالش بهتر شده بود... دیگه تا شب هی واسه هم تعریف می کردیم و می خندیدیم... یعنی پانصد بار واسه هم تعریف کردیم 
خداییش من رانندگیم خوبه هاااا....هشووو... هنگاااامه... کبوتررر  کجایید شما از رانندگی من دفاع کنید ؟ حالم نرمال نبود و دچار عشقولانگی شده بودم
 
حالا اینااا به کنااار...
بریم سراغ یه مشکل دیگه ای که برام پیش اومد... من همیشه حلقه ام رو دستم می کنم... حلقه ام هم انقدرررر بزرگ هست که چشم بازار رو کور می کنه یعنی حتی آدم کم بینا هم می تونه حلقه اینجانب رو با اون درخشش و نگین ببینه من برای یکی از زبان های خارجکی توی تابستون کلاس می رفتم هر روز... یه پسر مجرد دو رگه اونجا معلم ما بود... یه آقایی که مثل سیب از وسط نصف شده با بهرام رادان بود... یعنی اصلا توی آفیس اونجا به بهرام رادان معروف بود و دخترهای اونجا اعم از کارمند و زبان آموز همه فدایی ایشون بودند من اوایل بهار اونجا ثبت نام کردم و خوب توی رزرو بودم تا خرداد
ماه... اون موقع مجرد بودم ( اون زمان که رابطه ام با علی قطع بود) و توی فرم ثبت نام نوشته بودم مجرد... از روزی هم که کلاس شروع شد من حلقه ام دستم بود و همش می گفتم نامزد دارم... نمی دونم این آقا فهم نامزد داشت یا نه...ولی به هر حال عاشق من شد من احتمال میدادم فرم ثبت نام رو دیده باشه که انقدر به من گیر میداد...
خلاصه من هم که حسنک راستگو صاف رفتم گذاشتم کف دست علی...
علی هم گفت دیگه حق نداری بقیه کلاست رو ادامه بدی منم گفتم علی خان دو جلسه دیگه بیشتر نمونده من این همه اومدم خوب بذار تموم بشه این همه هزینه این همه وقت گذاشتم هر روز دیگه گفت جلسه بعدی رو غیبت کن و جلسه آخر برای امتحان میری امتحان میدی میای دیگه منم سر به سرش نذاشتم که از این حرفش هم پشیمون بشه
جلسه آخر رفتم سر کلاس و علی از همون اول صبح دقیقه به دقیقه زنگ زد تا جایی که گریه من در اومد و رفتم توی دستشویی و زدم زیر گریه که علی من ده دقیقه دیگه امتحانم شروع میشه...دیگه نمی تونم بیام تلفن جواب بدم...داری اذیتم می کنی... چرا آدم رو از رو راست بودن پشیمون می کنی...منم که وقتی گریه ام می گیره مگه بند میااااد دیگه علی شروع کرد به عذرخواهی که ببخشید دست خودم نبود. دارم خفه میشم اینکه یه جایی هستی که کسی دوست داره و داره نگاهت می کنه...
از طرفی هم بهش حق میدادم...ولی خوب کلافه ام کرده بود انقدر زنگ میزد...
به هر حال من امتحانم رو دادم و اون قضیه به خیر گذشت...
 
یکی از دانشجوهای دختر به علی پیشنهاد شراکت در یک طرح رو داده بود که بعد هم با هم یه شرکت رو ثبت کنن برای پخش محصول  البته اون دختر رو اطراف علی رصد کرده بودم و می دونستم که ایشون احتمالا جان بر کف همسر ما می باشند ولی خوب اهمیت نمی دادم چون این چیزا برام عادی شده در مورد علی که انقدر طرفدار داشته باشه... اما دیگه فکر نمی کردم در این حد فدایی باشه خلاصه علی بهش گفته بود نه... ولی مگه ول کن بود تا اینکه یه روز من که تو اتاق علی بودم ایشون هم تشریف فرما شدند... دیگه تا اومد توی اتاق علی به دختره گفت اگر مشاوره علمی می خواید ایشون ( یعنی بنده) می
تونند در اختیارتون بذارند چون خود من به شخصه وقت ندارم... هیچی دیگه اینو که گفت دختره دندون های تیزش رو به من نشون داد و رفت که با برف سال دیگه بیاد از من مشاوره بگیره 
 
یه سفر دو نفره خیلی خوب هم با علی رفتیم...هر چند هر دومون خیلی دلمون می خواست که بچه ها هم باشند اما اونا اردو بودند و امکانش نبود البته به قول مامانم زن و و شوهر نیاز دارند یه موقع هایی سفر دو نفره برند...ولی نمی دونم چرا به من سفر دسته جمعی خوش می گذره خوب من و علی که همش با همیم و همدیگه رو می بینیم... حداقل یکی جدید بیاد خوشحال شیم به هر حال به بچه ها قول دادم در اولین تعطیلی که پیش اومد چهار تایی بریم مسافرت به جبران این دفعه 
 
خیلی ها در زمانی که منو علی دوست بودیم بهم می گفتن که این اخلاق خوش و آروم علی برای الان و این زمان هست و بعد اینکه رسما زن و شوهر بشید دیگه اون علی سابق نیست و خود به خود تغییر می کنه... اما واقعا نشد... بعد از گذشت چند ماه علی هنوز همون آدم رمانتیک و آروم هست... درسته یه وقتایی سرش خیلی شلوغ میشه و وقت نمی کنیم زمان زیادی رو با هم باشیم... درسته یه موقع هایی بینمون بحث پیش میاد... اما این چیزی بوده که در زمان دوستیمون هم بوده... مختص الان نیست... حتی وقتی بینمون بحثی پیش میاد علی گریه اش می گیره ولی من زل زل توی چشماش نگاه می کنم به محض اینکه اخم 
بانو:  بچه ها شوهرای شما هم اینقدر گریه می کنند؟ قد سیاوش شیدا و مردک حسنا و علی نفس و ... باید برم یه دعوای اصولی با طرف بکنم. یعنی چی گریه نمی کنه؟ عقده ای شدم بابا !!

رو روی صورت من ببینه از موضع خودش کوتاه میاد و دیگه ادامه نمیده... فقط کافیه من اخم کنم و لب و لوچم اویزون بشه دیگه تموووومه...
کلا خیلی احساساتی هست... به طرز عجیب غیر قابل وصفی... 
قبل از ازدواجم گاهی فکر می کردم چون علی از من چهارده سال بزرگتر هست توی رابطه زناشویی ممکن هست مشکل داشته باشیم ... هم اینکه علی از من بزرگتر هست و هم اینکه من هیچ تجربه ای تا قبل علی نداشتم...اما خوب خداروشکر از این بابت هم به هیچ عنوان مشکلی ندارم و به نظرم این مورد تاثیر خیلی خوبی توی رابطمون داره و واقعا به روند رو به رشد ارتباط ما کمک می کنه...
 
دیگه چی ؟؟؟؟ هیچی.... سلامتی شمااااا اینم از اتفاقات این چند وقت اخیر...
برم بخوابم که صبح کلی کار دارم....
مراقب خوبی های خودتون باشید
برچسب‌ها:
+ ۱۳٩٢/٦/٢٩ | ٧:٥٩ ‎ب.ظ | نفس | نظرات (40)
 
بوی عطر پیرهن تو برده هوش از عطر شب بو...
سلااام 
اینم از پست تولدانه
 
به نام خدا
من برای علی تولد گرفتم
تا پست بعدی خدافظظظظظ
 
اییییش بی نمک خودتونید...یخم نمی کنم گرممه چون
برای شب تولد علی برنامه ای ریخته بودم در حد ام آی 6 
اول تصمیم داشتم منم مثل خودش توی رستوران مهمون ها رو دعوت کنم... بعد که فکر کردم و با مامانم هم مشورت کردم دیدم دیگه خیلی تکراری و لوس میشه... ما یه باغ بزرگ و سر سبز و گونگولو نزدیک تهران داریم... شاید مثلا از تهران پانزده کیلومتر هم فاصله نداشته باشه... یک ربعه می رسی...ولی آب و هوای فوق العاده متفاوتی از تهران داره ...خنک و تمیز...مامانم گفت اونجا بگیر... ولی گفت توی ویلای داخل باغ نه... صندلی و میز بچین به تعداد محدود یعنی اندازه نفرات... چون هم فضا قشنگه و هم صدای آب خیلی آرامش بخشه... یه حوض خیلی خیلی بزرگ وسط باغ داریم که فش فش صدا
میده اینجوری : فششششش فشششش 
یه کم تردید داشتم... ولی خوب از اونجایی که هر وقت به حرف مامانم گوش کردم ضرر نکردم قبول کردم
نمی خواستم همه فامیل رو دعوت کنم...فقط درجه یک... دلم می خواست یه سورپرایز جدید برای علی داشته باشم... اولین تولدی بود که به عنوان همسر کنارش بودم و دلم می خواست همیشه توی ذهنش این تولد ثبت بشه... کلی فسفر سوزوندم و فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که برم سراغ دوستان قدیمی علی... استادان قدیمیش... دوستان دوران سربازیش...و.... تا جایی که اسامی رو می دونستم و علی توی صحبت هاش توی این سال ها ازشون نام می برد نوشتم... با پدر و مادر علی و خانواده خواهرش هماهنگ کردم... ازشون کمک خواستم...
یه شانس بزرگی که داشتم این بود که خوب دانشگاهی که علی درس خونده بود با دانشگاهی که من الان درس می خونم یکی هست... و دسترسیم به خیلی از اساتید راحت بود و تقریبا می دونستم که کدوم اساتید برای علی جذاب هستند... خیالم از اینکه اساتید دوران تحصیل علی رو به چه نحوی دعوت کنم راحت بود...
می موند دوستان قدیمی و هم خدمتی هایی که ازشون خاطره داشت...
خوب برای پیدا کردن این ها دو تا راه وجود داشت که محبور بودم توامان استفاده کنم که یکیش راه خاک بر سری بود باید توی دفترچه تلفن های علی ، دفترچه یادداشت هاش ، موبایلش ، وسایل شخصیش ، ایمیلش و .... فضولی بی شخصیتی می کردم و راه بعدیم هم گرفتن اطلاعات از مامان و باباش و خواهرش و شوهر خواهرش و ... بود...
از دختر و پسر خواهرش هم خواهش کردم در این امر خطیر دوست یابی مرا همراهی بفرمایند... باورتون نمیشه ما حتی اگر مثلا شماره یکی رو پیدا نمی کردیم حتی در شبکه های اجتماعی از جمله اف بی ، توییتر و .... هم می گشتیم
واسه خودم هر روز توی ایمیل علی بودم و در حال سرک کشیدن توی وسایل شخصیش بودم
خلاصه تقریبا اکثر اون افراد دلخواه رو پیدا کردیم...انقدر استقبال خوب بود که حد نداشت و همه به همراه خانواده دعوت شدند...
و حالا عملیات والفجر ده برای متوجه نشدن علی
اصلا و ابدا جلوی علی طوری رفتار نکردم که تولدت رو یادم نیست... یه شب که با علی خونه مامانش بودم و خواهرش اینا هم بودند گفتم که مامان فلان شب تشریف بیارید باغ ما برای شام... تولد علی هست و یه مهمونی خانوادگی کوچک گرفتم ( دقت داشته باشید که همه اینا با مامانش اینا هماهنگ بودها) و همه رو اونجا دعوت کردم... جلوی علی به اون اشخاصی که دلم می خواست زنگ زدم و دعوت کردم... 
برای تدارکات دختر داییم رو استخدام کرده بودم من و الهه از بچگی با هم بزرگ شدیم... مثل دو تا خواهر... حتی نزدیک تر...بهش گفته بودم برای تدارک دسر و مخلفات بیا کمک مامانم... و خوب چون دیزاینر هست خیلی توی این چیزها سر رشته داره...
منم که باید با علی می بودم اون روز که شک نکنه مثلا الان ما داریم خودمون رو خفه می کنیم... قشنگ از ظهرش ریلکس رفتم خونه مامان علی... و گفتم شب از اینجا با هم بریم کیک رو بگیریم و بریم چون مامان اینا آدرس رو بلد نیستند... به مهمون ها گفته بودم ساعت هفت... به علی گفته بودیم ساعت هشت که وقتی من و علی می رسیم همه اومده باشند من دو تا کیک سفارش داده بودم... یه دونه کیک کوچک که با علی برم بگیرم و اندازه اش محدود باشه یعنی طوری که اندازه اش برای همون اندک مهمون هایی که علی می دونست کافی باشه که تحت هیچ شرایطی همسرجان شک نکنه...
یه دونه کیک بزرگ و اصلی که قرار بود حمید( همسر الهه) بره بگیره و ببره باغ...
پسر بزرگ علی اردوی درسی بود و من به زور و بدبختی و التماس اجازه اش رو گرفتم و شوهر خواهر علی بنده خدا این همه راه رفته بود اونجا آورده بودش و قرار بود صبح دوباره ببره تحویلش بده... دلم می خواست حتما بچه ها باشند... تحت هر شرایطی... بدون بچه ها نه برای من لذتی داشت نه برای علی...
خلاصه تمام برنامه ها همونطور که می خواستم پیش رفت چون دستیار زیاد داشتم
رسیدیم باغ...
نمی تونم اون لحظه قیافه علی رو وصف کنم وقتی اون چهره های آشنای قدیمی رو توی مهمون ها دید... همون جا اول حیاط ایستاده بود و مات و مبهوت به مهمون ها نگاه می کرد...انقدر شوکه بود که نمی رفت جلو سلام کنه... لحظه خیلی خاصی بود برام... اینکه تونسته بودم علی رو انقدر سورپرایز کنم ... توی اون حالت ، نگاه عمیقی بهم کرد که تا عمر دارم یادم نمیره... فقط آروم بهش گفتم علی گریه نکنی وسط این همهآدم هااا...جان نفس... دستم رو فشار داد و رفت سمت مهمون ها... دوست های قدیمی... اساتید قدیمی... چند تا از هم خدمتی های قدیمی که در گذشته خیلی صمیمی بود باهاشون و سختی زندگیش
باعث شده بود از همه اینا دور بشه... تجدید دیدار و دیدار و دیدار... نمی تونم اون لحظات رو وصف کنم... همه گریه شون گرفته بود... همه... وقتی همدیگه رو بغل می کردند... 
توی ابرا بودم... دلم می خواست پرواز کنم... از اینکه تونسته بودم این همه آدم رو خوشحال کنم حس خوبی داشتم... از اینکه در تمام مهمونی پسر کوچکم به من چسبیده بود  و لحظه ای از من دور نشد احساس خوبی داشتم... از اینکه تا می خواستم کاری انجام بدم پسر بزرگم بدو بدو می یومد و از دست من می گرفت احساس خوبی داشتم... متوجه نگاه همه بودم که چقدر ما رو نگاه می کنند و تحسین می کنند... 
مامان علی ... وای خدا... نمی دونید چقدرررر از برق خوشحالی چشمای این پیرزن ، من خوشحال میشم... همیشه بهم میگه نفس من دیگه با خیال راحت می میرم...خیالم از علی و بچه راحت شد...ماماااان می دونی یکی از دوست داشتنی ترین های زندگی منی ؟
 
خدارو شکر... خدارو شکر...
خوشحال کردن آدم ها چقدر کار راحتی هست و گاهی وقت ها ما چقدر از هم دریغش می کنیم...
یه حرف... یه تلفن... یه دیدار... یه یادآوری... حتی یه نگاه با محبت...
و چقدر بد هست که خیلی از ما شکستن دل بقیه رو انتخاب می کنیم... قضاوت می کنیم... 
مواظب دل های آدم ها باشیم... خوب ؟
 
 
 
وقتتون بخیرررررر


کامنتزززززز


کامنتززززز2


کامنتزززززز 3