مجبور بودم. میفهمی؟ مجبور بودم |
وقتی کامنت گذاران به حسنا می گفتند چرا خونه را به خانم اولی پس دادی، با خودم می گفتم خب مجبور بود، اینها چرا نمی فهمند؟ توی ذهنم دنبال این جوک می گشتم که قبلا شنیده بودم اما یادم نمی اومد. فقط یادم بود که آخرش طرف می گفت "مجبور بودم، مجبور، می فهمی؟" و خنده ام می گرفت. مخصوصا این که حسنا تکرار می کرد "به خاطر دل بابا" و بیشتر خنده ام می گرفت. تا این که گفتم بذار سرچ کنم شاید جوکش را پیدا کنم. جالب این که دیدم این جوک سوای مساله مجبور بودن، چقدر با شرایط داستان نویسی حسنا جوره ! واقعا اگر وسط دریا هم یک درخت بذاره، هیچکدوم از کامنت گذاران نمی پرسن این درخت این وسط چی می خواد. فقط می گن آفرین، چه شجاع، چه فهمیده، چه زرنگ ... از درخت رفتی بالا؟ یک برادر آبادانی داشته تعریف میکرده: «ولک پیرمرد و دریا رو خوندی یه بار همچی چیزی برای خود مو اتفاق افتاد. آغا رفتیم دریا یه نهنگ شکار کردیم این هوا. بعد داشتیم بر میگشتیم که یک کوسه افتاد دنبالمون. آغا ما برو کوسه بیا. ما برو، کوسه بیا. کوسه دهن باز کرد و ها نصفه نهنگ رو خورد. اما باز هم ما برو، کوسه بیا. باز کوسه دهن باز کرد نصفه دیگه نهنگ رو هم خورد. ما هم پارو تندتر زدیم اما کوسه ول کن نبود. ما برو، کوسه بیا. کوسه دهن باز کرد نصفه قایق رو خورد. اما با همون قایق نصفه مو در رفتیم. دیدوم دوباره کوسه دهن باز کرد. ولک مو رو میگی از یک درخت رفتوم بالا.» شنونده بر اساس استدلال منطقی پرسید: «داش خوب درخت وسط دریا کجا بود؟» برادر آبادانی چهره مظومانه و طلبکاری گرفت و گفت: «مجبور بودم. میفهمی؟ مجبور بودم.»
البته این جک را باید با لهجه بخوانید. این جک در واقع ستایشی از رئالیسم جادویی است و این که قصهگویی بر واقعیت اولویت دارد. اگر شما قصه را خوب روایت کنید مهم نیست که واقعیت را بنویسد یا افسانه را. خواننده در داستان آنچنان غرق میشود که فرصت نمیکند بپرسد: «درخت وسط دریا هست؟» این مطلب را از اینجا کپی کردم. این هم لینک چند سری کامنت ! فایلهاش تو اون یکی وبلاگ هست. برگ بیست و سوم - یک دعوای دیگه 1- لینک بهتر است یا فایلهای کامنتها؟ 2- ویژگی خاص پیتزا داوود چیه؟ دوست دارم بدونم. اگر رفتید یا می دونید لطفا بگید. 3- منتظر نظرات و پیشنهادات شما برای بهتر کردن برنامه هستم. اما وقت برنامه را نمی تونیم بیشتر کینم. |