143 - شمال

از همه دوستان عزیزی که زحمت کشیدند و در پست پایین  کامنت گذاشتند و آدرس ایمیل و وبلاگهاشون رو نوشتند ، بینهایت ممنون هستم 


کامنتها بسیار زیاد هست و متاسفانه  فرصت من هم برای جواب دادن به تک تک  کامنتها ، کم . به همین دلیل همینجا تشکر میکنم و میگم تک تک شما عزیز هستید و من خیلی از محبتتون ممنون هستم .  البته اگر یک چند ساعت وقت آزاد حسابی پیدا کنم شک نکنید که میشینم دونه دونه رو جواب میدم اسم و آدرس گذاشتن. جوابش چی هست جز متشکرم؟ خیلی مسخره ای حسنا   هنوز تایید نکردم .وقتی  پستی که مربوط به علت خواستن آدرسها بود رو  نوشتم ، بزک نمیر بهار می آد. دو خط دلیل داره دیگه. همین جا می نوشتی. پست چی؟  کامنتهای پست قبل رو هم  تایید میکنم  و مجددا از اعلام حضور تک تک شما که با لطف و مهربونی برام نوشتید ، تشکر میکنم . 


و اما از خودم که این روزها فرصت نمیشه بیام و بنویسم . میشه گفت زندگی جریان داره و انگار تازه دارم میفهمم زندگی مشترک چی بوده که من سالها بود یادم رفته بود .با همه اینها و با وجود این که همسر هست  دروغگو دشمن خداست ،( با این که به زبون نمیارم )  باز هم نمیتونم انکار کنم که  همیشه یک چیزی ذهنم رو مشغول و یا شاید بهتر بشه گفت ناراحت میکنه که بالاخره چی . تا کی این وضع و تا کی به این صورت  گاهی دلم میگیره از همه چیز . بیشتر از همه از سرنوشت .بگذریم 


خیلی حرفها برای گفتن دارم و خیلی جریانها برای تعریف کر دن . باید اول از همه به خودم قول بدم که زود یک وقتی بذارم برای نوشتن بعد هم به شما قول بدم  قبلا یه روز درمیون پست می ذاشتی و 300-200 تا کامنت جواب می دادی. بی وفا شدی. دو سه هفته ای یه پست بدون تایید کامنت می ذاری! نمی گی دلمون تنگ می شه واسه دروغات 


بعد از مدتها شمال نرفتن  و بی شمالی کشیدن  می ری آشتی کنون با بابا ؟ از شهریور تا حالا قهرین ؟  این هفته میریم شمال و  مطابق معمول من  پر از خوشحالی و شوق و ذوق هستم . همسر که به خاطر این همه خوشحالیم گفت  آدم نمیدونه میشه به تو گفت شمال ندیده یا نه . گفتم معلومه که میشه گفت چون من  دوست دارم همیشه اونجا باشم و هر وقت که نیستم تبدیل به یک  شمال ندیده میشم   


مثل هر سال برای ادا کردن نذری ام میرم و صد البته دیدن مامان و بابا و خواهر ها و اعتراف میکنم بیشتر از همه دلم برای خواهر زاده ها تنگ شده که جونم هستند و  واقعا بعد مدتی ندیدن ، بیتاب دیدن و بغل کردن و از خجالت لپهاشون در اومدن  هستم


ما میخواستیم امشب راه بیفتیم که نشد . یعنی همسر بس که گفت کار دارم و هنوز  هم نیومده خونه این جمله واسه این بود که کسی نگه چطور همسر هست و پست نوشتی؟ همسر اصلا اونجا نمی آد عزیز. یعنی اجازه نداره بیاد. در حد انجام عفیفه می آد و برمی گرده. از توهم بیا بیرون  .  برای همین مجبوریم فردا صبح خیلی زود راه بیفتیم که اول وقت شمال باشیم    چون هم فردا صبح همسر شمال یک کاری داره و هم این که  احتمالا به ترافیک بدجور نمیخوریم . البته امیدوارم که نخوریم جهت نوازش کردن روح و روان من ، مادر شوهر پدر شوهر هم همراهمون هستند  . یعنی باید اول اونها رو برسونیم ویلا و بعد بریم عزیزم فعل مفرد "بروم" برای یک نفر به کار می ره خونه مامانم.اگر نبودند امشب دیر وقت هم بود راه میفتادیم ولی  برای پدر شوهر مادر شوهر صبح زود راحت تره تا شب. 


خدا به داد برسه از نصایح ارزشمند مادر شوهر در بین راه . این مدت چند بار رفتیم خونه شون مگه عقلشون کمه که کسی که حتی آدرس خونه اش را نمی ده راه بدن خونشون؟ بس کن حسنا. کدوم مادرشوهری عروسی را که حتی آدرس خونش را نمی ده راه می ده خونش؟ 


درستش اینطوریه. اونها نمی خوان هیچ رفت و آمدی با تو داشته باشند. چون اگر آدرس خونه را می خواستند که کافیه یه بار مردک را هنگام عزیمت برای عفیفه تعقیب کنند. پس آدرس نه می خوان و نه براشون مهمه. پرتت کردن بیرون از زندگیشون. مث همون پارسال که می گفتی حتی تلفن می زنم باهاشون حرف بزنم بهانه می آرن جواب نمی دن.


پدر شوهر  مثل قبل هست و  برخورد خوبی داره ولی مادر شوهر تا میتونه بیحوصله گی میکنه و بهانه میاره و هر وقت ما رفتیم بهانه آورده  برای زدن یک حرفی . من نمیدونم واقعا چه حوصله ای داره .  من سکوت هم میکنم  باز میگه . نشده من بیچاره رو ببینه و نگه خوبه راحت شدی و اروم شدی و همسر ور دلت هست و  کاری کردی با ما  رفت و آمد نداشته باشی  و راحت باشی و هر کاری میخوای بکنی و ... از این قبیل . البته منظورشون از رفت و آمد این بود که خودشون بیان خونه من ببینن دقیقا کجا هست و چطوری  هست و خونه جدید من چه خبره چقد هم سخته پیدا کردن خونه جدید توووووووو . در غیر این صورت اگر بنا بر دیدن همسر بود که هم   من و همسر میریم توهمات حسنایی  خونه اونها  و همسر تنهایی  هم میره و دیدار روی  پسرشون به جای خود هست  یک بار هم بین حرفهاش گفت نذاشتی بیاد عروسی . واقعا آش نخورده و دهان سوخته . یعنی من انقدر حرفم حرف هست و اختیار ش تو دست من هست  که همسر نشسته ببینه چی میگم همون کار رو بکنه ؟ مادر شوهر وقتی دلش بخواد بهانه بگیره اصلا فکر نمیکنه بهانه اش منطقی هست یا نه . جالب بود یک بار از قول خواهر شوهر اول  هم حرف میزد گفت به قول دخترم منتظر بود خانوم اولی بهانه بگیره بره خونه رو به نامش کنه  تا به این بهانه   همسر رو برای خودش داشته باشه 


من هم هیچکدوم از حرفهاش رو جواب نمیدم . فقط  اون بار که دیدم نقل قول میکنه ، گفتم  ببخشید میشه به من بگید چطور خانوم اولی خونه من رو  بدون دلیل و با بهانه جویی برای خودش خواست مشکلی نبود  من که خونه رو دادم مقصر شدم ؟ گفت نمیدونست که همینو بهانه میکنی به همسر میگی  قهر کن بیا خونه من  . گفتم من این کار رو کردم ؟ گفت پس کی کرده ؟ انقدر ناراحت شدم.واقعا دلم شکست . گفتم اگر شما فکر میکنید من همه این کارها رو کردم و این حرفها رو زدم و  در توانم بوده که انجام بدم ،نمیتونم فکر شما رو عوض کنم ولی بدونید که اگر اشتباه کنید و من این کار رو نکرده باشم  و این حرفها رو نزده باشم ،مدیون من میشید. 


قسمت فوق کلا جوک بود و تاکید بر جوک بزرگ سال یعنی "به نام زدن خونه" 


گفت من که چیزی نگفتم  مدیون تو بشم .معنی چیزی نگفتن رو نمیدونستیم که به حول و قوه الهی متوجه شدیم  گفت به من چه مربوطه که خونه تو باشه یا خونه خانوم اولی . خودم به همسر گفتم  یا حسنا رو داشته باش یا خانوم اولی تکلیف همه ما رو روشن کن ( نمیفهمم تکلیف همه اونها به زندگی ما چه ربطی داره )  . این زندگی نمیشه . دلم برای بهار میسوزه . بچه داره آب میشه . دلم میخواست بگم شما دست از سر خانوم اولی و بهار بردارید خودتون و دخترتون هر دقیقه دلشون رو پر نکنید ، دلسوزیتون به جای خود .



ای کاش فقط به من میگفت . بدبختی اینجا ست که از این طرف به من کنایه میزنن ، از اونطرف  به بهانه دلسوزی میرن برای خانوم اولی هم حرف میزنن که دلمون برات میسوزه  . بهش گفتی زن بگیر  زندگی خودتو خراب  کردی . حسنا اینطور حسنا اونطور و یکی رو ده تا میکنن از من  برای خانوم اولی تعریف میکنن   . اگر بخواد یک ذره هم آروم باشه با حرفهای اینها بیشتر ناراحت میشه  اینا رو کی گفت؟ مردک که قهره پیش خانم اولی نمی ره (طبق فرمایشات شما) بهار ای میل زد برات نوشت؟ یا خانم اولی زنگ زد بهت گفت؟ آخ من چقد فراموش کارم. شما یه منبع موثق دارید زیر تخت خانم اولی قایم شده گزارش می گیره از زندگیش 


تازه چند بار هم اشاره کرده خوبه دیگه راحت شدی خوشبخت شدی .معنا و مفهوم خوشبختی رو هم متوجه شدیم 

حرف این شد که  شمال بریم به همسر گفتم اگر مامانت یک بار دیگه حرف پیش بیاره و بگه ،جواب میدم . یک کلمه هم دوباره به من بگه خوشبخت شدی به خدا میگم خدا این خوشبختی که من دارم نصیب دخترهاتون   بکنه  خسته شدم بس که مامانت اینطوری میگه


همسر حواسش نبود بغلت کنه بوست کنه گریه کنه بگه حسنای من! مگه خوشبخت نیستی؟ من چی کم گذاشتم برای خوشبختی تو؟ از من راضی نیستی؟ به خدا حسنا دلم نمی خواد برم پیش خانم اولی. به خدا ازشون متنفرم. اما مجبورم ! از همون فیلمها و حرفها که توی هتل در مسافرت خارجه، رو به پنجره و پشت به همسر و گریان و نالان و مثل فیلمها و اینا ....

ا

همسر گفت بیخود میکنی جواب مامان منو بدی . گفتم یعنی من مجسمه باشم مامانت هر چی میخواد بگه ؟ گفت من باهاش صحبت میکنم که دیگه نگه . گفتم خوب اگر صحبت گرانمایه شما نتیجه بخش نبود چی ؟ چطور تا حالا صحبت نکردی ؟گفت  تو به من بگو خودم بلدم موضوع رو حل کنم . گفتم چشم اگر گفت با صدای بلند جلوی همه  میگم خودت حل کن . همسر گفت تو ماشین مامان من حرفی بزنه من کرم نمیشنوم که تو بلند بگی ؟    گفتم در هر حال اگر یواشکی هم گفت من بلند میگم .حالا معلوم نیست  لازم میشه بگم یا مادر شوهر گوش میکنه منت سر ما بذاره این دفعه تو راه از این حرفها نگه  جالب بود همسر گفت یک بار ما با هم میخوایم بریم ببین تو چه اداها در میاری.    آدم از خدا نترسه  دستش رو به خون همسر آلوده کنه جماعتی آسوده بشن 


من بگم منظورت از پارگراف بالا چی بود؟

حسنا جون، مردک زنگ زده گفته فردا که اومدیم دم در سوارت کردیم ببریمت شمال تو ماشین خفه خون می گیری حرف نمی زنی. اگر هم مامانم از ناراحتی چیزی گفت حق نداری جواب بدی. دهنت را ببند و صدات در نیاد تا برسیم شمال.


خانوم اولی و بهار و برادر شوهر هم  قرار هست بیان شمال  . اونها با ماشین بهار .  چون سختشون بود همه با هم ،همسر گفت ما  مامان و بابام رو میبریم . نه عزیز. اگر مامان باباش می خواستن برن تو اون ماشین جا می شدن. می شد 5 نفر که ظرفیت یه ماشین عادی است. مردک به بهانه مامان باباش می خواد تو را ببره. این برنامه را چیده که تو را ببره. ماشین هم که نداری. بهانه گرفتی و غر زدی. گفته باشه می برم می رسونمت. وگرنه که خانم اولی نمی ذاره جنازه تو را هم مردک ببره شمال، چه برسه به زنده ات !


 در هر حال ... چی بگم  غیر از این که خدا آخر عاقبت ما رو ختم به خیر کنه .

امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشید . عزاداریهاتون و نذرهاتون  و دعاهاتون هم قبول باشه . 


پی نوشت : سودا جون الان من  شدیدا شرمنده هستم . مشخصات رو نوشتم روی یک کاغذ و اون کامنت رو پاک کردم و متاسفانه پیداش نمیکنم  . میشه بیزحمت دوباره برام بنویسی ؟ ببخشید به خدا .  


دوست عزیزمون صامت جون  زحمت کشیده  یک پست رنگی  گذاشته که خوندنش خالی از لطف نیست . دوست داشتید اینجا بخونید .

 

عسل جون نمیدونم چرا نشد برات کامنت بذارم و هر چقدر میزنم ثبت نمیشه . عزیزم من ازت رمز نخواسته بودم و رمزی که داده بودی  رو دارم . اگر کسی با نام من بوده ، بدون که من نیستم  حتما سعی میکنم خودم برات بنویسم ولی اگر نشد اینجا نوشتم که بخونی

عزیزم مردم که عقلشون کم نیست برن بگن رمز بده آدرس وبلاگ تو را بدن. به چه دردشون می خوره که یکی بیاد برای تو رمز بذاره. خوبه یه کم فکر کنی بعد پرت و پلا بنویسی. 


خیلی هول و عصبی و آشفته بود پستت. به قول بچه ها ازت راضی نیستم. دل به کار نمی دی. حتی عنوان پست هم اشتباه تایپی داره چه برسه به متن. اینا چیه سرهم می کنی و هی وعده می دی به فردا؟


یه عمریه وعده ی بی جا می دی

وعده ی امروز به فردا می دی

یه روزی آخرش می شی پشیمون

از این فریبی که به ماها می دی