دست منو گرفت و بعد ولم کرد .......

بهمن 90


روز آشنایی

بزار از اولش بگم  غروب یه روز پاییز تو آمورشگاه نشسته بودم که به سرم زد یه کم چت کنم مسنجر رو باز کردم . آیدی و پسورد رو وارد کردم و وارد چت روم شدم یهو یه پنجره باز شد واسم که گفت :

سلام

گفتم سلام

خوبی ؟

مرسی شما چطور؟

ممنون 

مجردی ؟

آره شما ؟

منم آره 5 ساله که از همسرم جدا شدم

منم گفتم منم از شوهرم جدا شدم 6 سالی میشه

خلاصه صحبت ها گرم شد و شمارشو بهم داد قرار شد که بهش زنگ بزنم . عکسشو هم بهم نشون داده بود . به مرد خوشتیپ جا افتاده بود

اومدم خونه و بعد از شام بهش زنگ زدم . صداش خیلی جذاب بود . کلی با هم حرف زدیم از خودش گفت و زندگیش و اینکه چقدر تو انتخابش سختگیره ، منم گفتم که چرا جدا شدم و از این حرفهای عامیانه بعد کلی حرف زدن شب بخیر گفتیم و خوابیدیم .

صبح با sms اون از خواب پا شدم و آماده شدم که برم سر کار ، تمام روز با هم در تماس بودیم و از هم خبر داشتیم قرار شد آخر هفته بیاد همو از نزدیک ببینیم . روز موعود رسید . ساعت سه بعد از ظهر رسید و سر یه میدون باهاش قرار گذاشته بودم . دیدمش وای که چقدر خواستنی بود تو دلم گفتم یعنی میشه تو مال من بشی . ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نشستم تو ماشینش و رفتیم کنار ساحل سرد بود ولی خیلی خوش گذشت . روز به یاد موندنی بود هر وقت که به اون روز فکر می کنم تمام حرفهایی که زدیم واسم زنده میشه .

خلاصه وقت رفتن رسید . اون باید بر می گشت .. می رفت ولی تمام فکر منو هم با خودش میبرد . گفتم رسیدی زنگ بزن گفت چشششششششششم خانوم .

آخر شب بهم زنگ زد و گفت میخوام هفته دیگه بیام خونه تون خواستگاری  ! من که باور نمی کردم  یعنی اون با این سختگیر بودنش منو انتخاب کرده ؟ تمام هفته رو  ابرها بودم . همه چی واسم یه رنگ دیگه ای داشت همه چی قشنگ بود واسم . اومد خونه مون منو از بابا خواستگاری کرد و شرایطش رو گفت ولی اونی که باید می گفت رو نگفت

گفت چون من و دختر شما هر دو تامون یک بار شکست خوردیم اینبار قبل از عقد دایم یه عقد موقت 3 ماهه می خونیم تا بیشتر باهم آشتا بشیم بعد دایمش می کنیم . بابا گفت فکر می کنم بهتون جواب می دم . اونم رفت .

فرداش من با یکی از دوستام حرف زدم بهم گفت آدم بدی به نظر نمی رسه اگه بد بود همین اول کاری پا نمیشد بیاد خونه تون . اگه می تونی برو پیشش یه چند روزی بمون تا سر از کارش در بیاری  . اونم بهم گفت که هفته دیگه چهار روز تعطیلیه پاشو بیا اینجا انگار همهچی داشت مهیا میشد و منم به مامان گفتم که با بچه ها داریم میریم چالوس ویلای یکی از بچه ها  اونم گفت باشه من بلیط گرفتم و راهی شدم اومد ترمینال دنبالم و رفتیم خونه اش ، یه خونه با تمام امکانات فقط حضور یه زن کم بود .چهار روز پیشش بودم روز های خوبی بود . میرفتیم گردش و خرید و رستوران و خلاصه روز های طلایی بود . روز آخر واسش نوشتم که من دوستت دارم اگه به هر دلیل ازم خوشت نیومد اشکالی نداره اگه از هم جدا شدیم تو ذهنم به خاطره زیبا و بیاد مودنی میشی واسم  ( هنوز اون نامه رو دارم )

سوار اتوبوس شدم که برگردم وسط های راه بودم که زنگ زد و گریه کرد که جای خالی تو حس می کنم و تو دوباره به این خونه بر می گردی البته من یه شرایطی دارم که اگه بتونی قبولم کنی .

خلاصه همه چی جور شد انگار که دهن همه یه مهر سکوت خورده بود . صیغه اش شدم 3 ماهه  دوباره برگشتم به خونه اش البته با یه عنوان دیگه .

روز های میرفت سر کار و من خونه رو تمیز می کردم و غذا درست می کردم . عصری که بر میگشت . استراحت می کرد و میرفتیم بیرون همه چی عالی بود تا اینکه یه روز رفتیم مزار فروغ فرخزاد چه جایی بود ساکت و سبز . بهش گفتم اگه مردم قول بده یه همچین جایی خاکم کنی . ناراحت شد و بعد کلی گردش برگشتیم خونه . بعد شام بهم گفت یادته بهت گفتم که من یه شرایطی دارم که تو اگه قبولش کنی واسه همیشه با هم می مونیم ؟

گفتم آره خوب ؟

بعد کلی مقدمه چینی گفت که من زن دارم و چهار تا بچه ...

البته بچه ها بزرگن . آخریه سوم دبیرستانه

من به حدی شوکه شده بودم که چشمام هیچ جا رو نمی دید . گفتم داری شوخی می کنی ؟ می خوای سر به سرم بزاری

گفت نه  رفت شناسنامه شو آورد ( البته وقتی داشتم صیغه میشدیم فقط کپی برگ اول رو آورده بود ) دیدم همه چی واقعیت داشت


آره همچی واقعیت داشت زن داشت و چهارتا بچه که همشون بزرگ بودن و یکی از دختراش تو دوران عقد بود . همه رو واسم تعریف کرد که از زنش راضی نیست

و به زور و اصرار مادرش باهاش ازدواج کرده و هزار تا حرف دیگه ...

نمی تونستم باور کنم داشتم خل می شدم اون شب تا صبح گریه کردم و به بخت بدم لعنت میفرستادم . صبح که رفت سر کار منم وسیله هامو جمع کردم و برگشتم خونه خودم و هرچی زنگ زد جوابش رو ندادم از طرفی دوستش داشتم خیلی زیاد .

شبش جوابش رو دادم گفتم چرا از اول نگفتی ؟ حالا که همه دوست و دشمنام متوجه شدن من دوباره ازدواج کردم میگی ؟ چرا باهام اینکار رو کردی ؟ من با هزارتا امید اومدم خونه ات آخه چرا ؟

گفت اگه از اول بهت می گفتم تو هرگز قبول نمی کردی . من دوستت دارم تو همونی هستی که من آرزوشو داشتم . ترو خدا ازم جدا نشو

از اون 3 ماهی که گفتم دوماهش گذشته بود من برگشته بودم  اون مرتب بهم زنگ میزد و التماس که ازم جدا نشو . دیگه  آخراش بود که گفتم نمی تونم  نمیشه به هزارو یک دلیل نمیشه میگفت که تمام حرفهاتو قبول دارم ولی نمی تونم ازت دل بکنم منم همین حال رو داشتم عاشقش بودم .

روزهای سختی برام بود تمام  شب بیدار بودم و از اون ور تا ظهر می خوابیدم و بعداز ظهر میرفتم قبرستون شهرمون تا غروب اونجا می موندم و غروب که هوا تاریک میشد می اومدم خونه . از طرفی نمی خواستم ازش جدا شم . از طرف دیگه هم نمی تونستم باهاش بمونم .

بعد از چند روز مامان اینها فهمیدن و باور نمی کردن دایم می گفتن وای حالا به فامیل ها چی بگیم . این چی بگیم به اون چی بگیم و داغ دل منو تازه می کردن ولی حتی بهش  نگفتن تو چرا این کار رو با ما کردی ؟

یه روز مامانم بهم گفت فانی اگه  تورو تامین می کنه باهاش بمون . اون روز فهمیدم که دیگه جایی تو 

خونه اش ندارم .وااااااااااای خدا

2 روز مونده بود که اون 3 ماه تموم شه اومد پیشم و مهریه ای که واسه عقد موقت در نظر گرفته بودیم رو بهم داد و گفت من حق و حقوقت رو دادم ازم راضی باش .

ولی جواب دل شکسته منو کی میده . خدا کجا بودی  چرا منو ندیدی ؟

شبش رفتیم یه ویلا لب ساحل اجاره کردیم . اون شب تا صبحش برام حرف زد و خیلی چیزا ها گفت و دلیلش و که چرا این کار رو کرده و گفت که اگه قبول کنم باهاش بمونم  هیچی واسم کم نمی زاره تا آخرین روز عمرش کنارم می مونه .

صبح رفتیم تو ماسه ها قدم زدیم  و اومدم صبحانه خوردیم و برگشتیم . نه اون میتونست ازم دل بکنه و بره نه من می تونستم فراموشش کنم . تمام مدتی که باهم تو راه برگشت بودم آهنگ گنجیشکای گوگوش میخواند و من باهاش گریه میکردم . منو رسوند و خودش رفت  .


رفت ولی تمام وجودم و آرزو هامو رویاهایی که باهاش ساخته بودم رو برد .

دوستش داشتم ، عاشقش شده بودم ، شده بود تمام زندیگیم

شاید بهم بگید تو این مدت کوتاه آخه چطوری ؟ باور کنید هیچ جوابی ندارم .

با اینکه رفته بود ولی  هر روز بهم sms میزد و تماس داشتیم و حرف میزدم .

راستی اون هم بعد از اینکه من تنهاش گذاشتم و برگشتم ،انتقالی شو  درست کرد که بره شهرشون پیش زن و بچه هاش .

یه روز بهم زنگ زد و گفت اگه من اینجا همه چیز رو آماده کنم  تو میایی اینجا باهم زندگی کنیم ؟

نمی دونستم چکار کنم  از طرفی هم همه فامیل هامون فکر میکردن من  ازدواج کردم (آخه مامان هولم به همه خبر داده بود )

از طرفی هم نمی تونستم  برم تو یه زندگی که مال کس دیگه ای بود . نمی خواستم شوهرم نصفه مال من باشه .

از طرفی هم مامانم اصرار به اینکه برو باهاش زندگی کن و اون ترو خوشبخت می کنه .

تا یادم نرفته بگم که ما 15 سال اختلاف سنی داریم . ولی اصلا بهش نمیاد .

مونده بودم  وجدانم می گفت رهاش کنم  دلم می گفت نه

آخه من آدمی نبودم که  هر چند وقت با یکی خوش باشم این نشد برم سراغ کس دیگه ای . من بعد از 6 سال باهاش بودم  برام سخت بود  داشتم دیوانه می شدم شب و روزم گریه بود . بهش گفتم شرط دارم . اونم گفت ندانسته قبول من آبروم رو تو این راه گذاشتم  تو  هرچی بخوای بهت میدم .

گفتم چه تضمینی میدی که ازم خسته شدی ولم نکنی بری سراغ کس دیگه ای .

گفت خونه برات می خرم مهرت هم همون موقع بهت میدم .

اینا رو که به مامانم گفتم بهم گفت معطل چی هستی برو دیگه . نمی دونم چرا می خواست من با این مرد با این شرایط ازدواج کنم . هنوز هم نفهمیدم ....

من جوابی نمی دادم او امیدوار تر میشد .

به روز بهم گفت  هستی ( اسمم رو گذاشته  هستی ) به پسرم گفتم که میخوام با تو ازدواج کنم .

گفتم چکار کردی ؟ گفت می خوام به بچه ها بگم البته کم کم . گفتم که اشتباه می کنی . می گفت من بچه هامو میشناسم اونها طرف من هستن .

من مخالفت می کردم اون اصرار

به حرفم گوش نکرد و گفت . به روز دیدم که گوشیم زنگ خورد و شماره رو نمیشناختم  ، جواب دادم ، پسرش بود 20 سالش بود کلی باهام حرف زد و گفت که من خوشحالم بابام با شما آشنا شده . بعدش خدا حافظی کرد و مکالمه تموم شد و من تو شوک بودم . که چرا این کار رو می کنه چی رو می خواد بهم ثابت کنه که واقعا دوسم داره ؟



یکی کامنت گذاشته  بود که غیر واقعی به نظر میرسه آخه مردی تو این سن و سال sms  و چت نمی کنه .

باید بگم . مردی که 19 سالش باشه ازدواج  کنه و 20 سالش باشه بشه پدر یه بچه بعد بره ادامه تحصیل بده تا فوق لیسانس بخونه  و آدم موفقی بشه  و به من برسه تازه بشه 42 ساله چت و sms  بلد نیس ؟

 

بگذریم :

چند روزی گذشت بهم زنگ زد و گفت که جوابم چی شد برم دنبال خونه ؟میایی پیشم ؟ من همه تلاشم رو میکنم که زندگی که لایقش هستی رو واست درست کنم .

گفتم آره میام ولی باید بیایی با بابام حرفاتو بزنی .

باورم نمیشد که چطور راضی شدم . شاید  رفتار اطرافیان بود که باعث جواب مثبت من بود . البته من باید پی همه چیز رو به تنم میمالیدم . تنهایی و غربت  همه چیز رو باید تحمل میکردم .

اومد که با بابام حرف بزنه اونا هم از خدا خواسته با همه چیز موافقت کردن فقط بابا گفت اگه یه روزی زنتون بفهمه که یه همچین کسی تو زندگیتون هست اون وقت تکلیف چیه ؟

اونم گفت که من طرف فانی هستم و هیچ وقت تنهاش نمی زارم

چون اون هنوز زنش رو داشت و ما نمی تونستیم عقد دایم کنیم  مجبور به صیغه 99 ساله شدیم . 

 روز 5 فروردین سال 88 ما قانونا ازدواج کردیم .

20 فروردین اومد دنبالم بهم گفته بود چیزی لازم نیست که بگیری فقط لوازم شخصی تو با خودت بردار . من ساکهام رو بسته بودم و آماده برای یک زندگی پر فراز و نشیب با کسی که عاشقانه  دوستش داشتم .

راهی شدیم . بعد از 5 ساعت رسیدیم . خونه ای که واسم گرفته بود یکی از بهترین محله های شهرشون بود یه خونه با تمام امکانات وهمه وسیله های نو که فقط تست شده بودن . از خونه ای که واسم گرفته بود خوشم اومد .

خونه ای که دیگه باید توش با همه چیز میساختم .



بعد از چند روز حسابی که همه چی مرتب شد کم کم تنهایی و بیکاری اذیتم می کرد . روزها که تا ساعت 3 سر کار بود عصر ها هم با هم میرفتیم همه جای شهر رو نشونم می داد و شبها دوباره تنهایی .

بعضی وقتها دوستام می اومدند و چند روزی پیشم می موندن و باز دوباره بیکاری و تنهایی . گاهی وقت ها هم من می اومدم شهرمون و با دوستام خوش بودم

یه شش ماهی گذشت و من حامله شدم . نمی دونستم حالا چکار کنم . نمی دونستم چطوری بهش بگم . ...

یه روز نهار که اومد خونه  با مِن و مِن  کردن بهش گفتم که فکر می کنم حامله باشم !

نمی تونم  بگم که چه حالی داشت . از خوشحالی نمی دونست چکار کنه . گفتم چیه حالا خوبه بچه اولت نیست .

گفت مطمئنی ؟

گفتم نه باید برم آزمایش بدم

گفت فردا صبح میام دنبالت بریم آزمایشگاه .

صبح شد . اومد و رفتیم آز دادم و گفت جوابش عصر آماده اس  . اومدیم خونه و گفت عصر جواب رو میگرم میام .

اومد البته با جواب ، گفت مثبته  !!!!!!!!!!!!! خیلی خوشحال بود واسم یه سرویس طلا هم خریده بود .

من هاج واج نگاش میکردم . بهش گفتم اگه  زنت بفهمه ؟ گفت اصلا مهم نیست .



آره مهم نبود چون ما لحظه های عالی با هم داشتیم .

یه ماه اول حالم خوب بود از ماه بعد  ویار های وحشتناک من شروع شد  در واقع تا 5  ماه جام جلوی دستشویی بود مدام بالا می آوردم . دیگه خسته شده بودم . اون اوایل که میخواستم  سقطش کنم اما  گریه هاش و التماس هاش نمیزاشت . تو این ماه ها اونم خیلی هوام رو داشت . کم کم به همه بچه هاش گفته بود و 3 تا دختر داشت یه پسر .

نمی دونم چرا اونها اینقدر بی تفاوت بودن به این مسئله خیلی راحت با این موضوع کنار اومدن .

بار اول که دخترش اومد پیشم  داشتم از ترس میمردم  اومد ولی خیلی آروم و بود  کلی باهم حرف زدیم و اصلا انتظار همچین برخوردی رو ازش نداشتم .

از اون روز به بعد هر روز بهم sms میزد و از حالم می پرسید .شده بودم مثل یه دوست واسش ، اکثرا پیش من بود  بعد هم بقیه بچه هاش اومدن و با هم آشنا شدیم و بچه های خوبی هستن . من هیچ گله ای ازشون ندارم

یکی از دختراش که هر کاری من میکردم با هرچی میخریدم عین همونو پیدا میکرد و میخرید . تقریبا شده بودم به الگوی تمام عیار واسش .

تو ماه ششم متوجه شدم که بچه ام پسره . وقتی بهشون گفتم هر کدوم به تنهایی واسش لباس و اسباب بازی و ماشین و تفنگ و از این جیگیلی  بیگیلی ها میخریدن واسش .

منم تمام مدتی که پبشم بود بغلش میکردم نگاش میکردم میگفتم میخوام درست شکل تو بشه .

روز های خوبی بود .


دیگه نزدیگ زایمانم بود که مامانم اومد پیشم موند .

تاریخ رو دادن و قرار شد بریم تهران واسه زایمان . ترس داشت منو می کشت  خلاصه روز زایمان رسید و من تهران تو بیمارستان بستری شدم  ساعت 12 ظهر بچه به دنیا اومد یه پسر ناز و خوشکل پشمالو شاید باورتون نشه اما درست مثل باباش بود .

روز بعد رفتیم خونه خالم و چند روز بعدش برگشتیم خونه خودمون .

چهل روز مامانم و خواهرم پیشم موندن وتا من بچه داری یکم وارد شدم و اونها هم برگشتن .

روز های تکراری بیشتر شده بود و با بچه تنهایی واسم خیلی سخت شده بود همش به این فکر میکردم که اگه یه شبی بچه حالش بد بشه من تک و تنها توی این شهر غریب چه خاکی تو سرم بریزم

دیگه طاقتم تموم شده بود از طرفی تنهایی و بچه از طرفی هم همش تو خونه بودم و جایی نمی رفتم . زده بود به سرم . بهش گیر دادم که باید به زنت بگی من نمی تونم  تحمل کنم وگر نه دیگه منو بچه رو نمی بینی . من دارم بچه ام رو بی پدر بزرگ میکنم . و از این حرفها .

گفتم همه بچه ها که میدونن دیگه از چی میترسی ؟ هیچ جوابی بهم نمیداد . میگفت صبر داشته باش .

آخه چقدر ، چطوری ؟


ممنون از همه اونهایی که کامنت میزارن . باید بگم که دستام درد میکنه واسه همین 
نمی تونم زیاد بنویسم  باید ببخشید

بعد از دعوای سختی که باهاش داشتم . شب وسیله ها رو جمع کردم و زنگ زدم ترمیتال بلیط رزرو کردم و صبح راهی شدم برم شهرمون . براش  نامه گذاشتم که دیگه تحمل ندارم من ازدواج کردم که تنها نباشم اما تنها تر شدم توی یه شهر غریب .

خلاصه رسیدم و به مامان اینا نگفتم که به قهر اومدم .

عصر رفته بود خونه و نامه رو دیده بود و بهم زنگ زد که چرا بی خبر رفتی اگه یه بلایی سرت می اومد من چه جوابی به خانواده ات میدادم وبچه چه کار می کنه حالش خوبه و از این حرفها . بعدش به التماس افتاد که ترو خدا کار احمقانه ای نکنی من بدون تو میمیرم اگه تو نباشی زندگی جهنم واسم و باز ناله والتماس که یک هفته بمون حال و هوات که عوض شد برگرد . تو این چند روز که بودم کلی بهم خوش گذشت همش با دوستهام بودم . گذشت زمان رو متوجه نمیشدم . یه شب که خونه بودم دیدم زنگ میزنن در باز کردم دیدم خودشه اومده بود دنبالم که برم گردونه .

میدونی وقتی پیشمه تمام غم و غصه هام رو فراموش می کنم  دوستش دارم خیلی زیاد

کلی باهام حرف زد که زندگی با من رو با هیچی توی دنیا عوض نمی کنه ولی الان نمی تونه به زنش بگه بهش فرصت بدم تا همه چی رو به مرور زمان درست کنه .

منم که (خــــــــــــــــــــــــــــــــر )

فردای اون شب راهی خونه شدیم .

تقریبا به ماه مونده بود به سال جدید منم درگیر خونه تکونی و از این جور کارا . یه روز یکی از دوستام بهم زنگ زد و گفت که ما سال تحویل میایم پیش شما ، منم کلی خوشحال که آخ جون سال تحویل تنها نیستم . اومد خونه بهش گفتم که برای سال تحویل مهمون داریم ترو خدا آبروم رو جلوی اینها نبر شبها بیا خونه  آخه من به اینها چی بگم ؟ بگم شوهرم کجاس ؟ گفت باشه بهت  قول میدم .

این چند روز باقی مانده هم گذشت . سه روز مونه بود  بهم گفت که من میخوام اونها ببرم مشهد . گفتم کی ؟گفت امشب راه میفتیم . گفتم مگه نگفتم من مهمون دارم ؟ مگه قرار نبود تو اینجا باشی ؟ گفت آره ولی چکار کنم ؟ دیگه کارد میزدی خونم در نمی اومد .

خدایا چرا باهام اینجوری می کنی ؟ آخه دلت واسم نمی سوزه ؟

خلاصه رفت که بره مسافرت و منو با مهمونام تنها گذاشت

دوستام اومدن رسیدن زنگ زدن که آدرس بگیرن چون شهر رو بلد نبودن قرار شد من با آژانس برم دنبالشون . حالا شب عیدی ماشین از کجا پیدا میکردم . توی دلم هر چی فوش بود نثارش کردم که حالا مشهد رفتنت چی بود .

رفتم در همسایه مون زدم خواهشو التماس که ترو خدا منو با مرکز شهر میرسونی . اون بنده خدا هم فکر میکرد بچه ام مریضه .

رفتم دنبالشون و با اونها برگشتم خونه .

منم سریع سفره انداختم و شام خوردیم ، شام شب عید هم که معلومه چیه ، سبزی پلو با ماهی و زیتون پرورده و کلی مخلفات دیگه . جای همهتون خالی .

ازم پرسیدن شوهرت کجاس ؟ خدایا حالا چه جوابی باید میدادم بهشون ؟ گفتم کارش طوریه که نیمه اول تعطیلات رو شبها شیفته .

حالا فعلا یه جوری ماست مالی کردم تا بعد خدا بزرگه .


بعد از خوردن شام وشستن ظرفها منتظر سال تحویل شدیم

سال 1390 بهم هم تبریک گفتیم و خوابیدیم . راستی زنگ زد و سال تحویل رو تلفنی به مهمونام تبریک گفت .

صبح شد  می خواستن برن بیرون که شهر رو ببین  من گفتم نمیام الان که شوهرم بیاد و صبحونه بخواد خلاصه پیچوندم و اونها رفتن از شانس خوب من رفتن به یکی از شهرستانها و برای نهار هم نیومدن .

تا غروب تنها بودم تا اینکه از راه رسیدن و سراغ شوهرم رو گرفتن  گفتم تا همین 10 دقیقه پیش منتظرتون موند دیر کردین اونم رفت .

اونها هم کلی اظهار نارحتی کردن . گفتن که فردا صبح میریم کرمانشاه و پس فردا میریم خونه مون .

خلاصه این چند روزی به مونده بود گذشت و اونها راهی شدن و رفتن . ولی چقدر بد بود که مرد خونه من نبود ....

روز 5 عید اومد ... پنج روز تنها توی شهر غریب

دختراش و پسرش اومدن عید دیدنی واسم از روهایی که تو مشهد بهشون خوش گذشته بود تعریف می کردن .

روز 8 عید منم راهی شدم بیام خونهمون پیش مامانم اینها . تا 15 اردیبهشت موندم . عروسی دوستم بود . تو این فاصله هم رفتم رانندگی هم یاد گرفتم و گواهینامه هم گرفتم .

برگشتم خونه  .روزها میگذشتن هم خوب هم بد . یه روز بهم گفت فانی از اینکه تو اینجا تنهایی من همش نگرانتم . برو شهر خودتون یه خونه میگیرم واست منم یک هفته در میان میام پیشت .

از این پیشنهادش شوکه شده بودم . آخه چرا ؟ می خوای منو از سرت وا کنی ؟


با حس عجیبی  با حال غریبی، دلم تنگته

پر ازعشق و عادت، بدون حسادت ،دلم تنگته

گله بی گلایه ، بدون کنایه ، دلم تنگته

پر از فکر رنگی  یه جور قشنگی دلم تنگته

تو جایی که هیچکی ، واسه هیچکی نیست و همه دل پریشن

دلم تنگه  تنگه واسه خاطراتت که  کهنه نمی شن .

دلم تنگ تنگه برای یه لحظه کنار تو بودن        

یه شب شد هزار شب که خاموش و خوابن چراغای روشن

من دل شکسته با این فکر خسته دلم تنگته

با چشمای نمناک ،تر و ابری و پاک ، دلم تنگته

ببین که چه ساده، بدون اراده دلم تنگته

مثل یه ترانه ،چقدرعاشقانه دلم تنگته

یه شب شد هزار شب که دل غنچه ماه قرار بوده وا شه

تو نیستی که دنیا به سازم نرقصه به کامم نباشه

چقدر منتظرشم که شاید از این عشق سراغی بگیری

کجا ، کی ، کدوم روز منو با تموم دلت می پذیری

من دل شکسته با این فکر خسته دلم تنگته

با چشمای نمناک تر و ابری و پاک دلم تنگته

ببین که چه ساده بدون اراده دلم تنگته

مثل یه ترانه چقدر عاشقانه دلم تنگته

دلم تنگته ....


کلی واسم دلیل و منطق آورد که تنهایی اذیت میشی اگه بازم بچه مریض بشه دست تنها کجا می خوای آواره بشی ؟ از این حرفها ..

خیلی فکر کردم اگه میرفتم بیشتر داشتمش اون جوری وقتی میاومد پیشم سه روز تمام واسه من بود  تصمیم گرفتم که برم .. خونه رو گذاشتم واسه اجاره و در عرض دو روز اجاره رفت و اومدم شهر خودمون کلی گشتم تا یه خونه خوب پیدا کردم تو خیابون مامانم اینها .

البته مامانم با اومدنم مخالف بود فکر میکرد ولم می کنه و دیگه سراغم نمیاد .

خونه رو اجاره کردم و اساس کشی کردیم و اومدم . دوستان مدام بهم سر میزدن خودم هم از این فرصت که مامانم هست پیش بچه رفتم کلاس خیاطی ثبت نام کردم و یه خورده سرم رو گرم کردم . اونم هم دو هفته در میون بهم سر میزد و تمام مدت با هم بودیم و بدون مزاحمت های دیگران 3 روز زندگی میکردیم این طوری بیشتر می دیدمش تا وقتی که تو شهرشون بودم

یه روز دخترش بهم زنگ زد و گفت  به بابا زنگ بزن ببین کجاس ؟ پرسیدم اتفاقی افتاده ؟ گفت رفته بیمارستان قلب .

دنیا رو سرم خراب شد هر چی زنگ زدم حواب نمی داد وای داشتم سکته میکردم که چیزش نشده باشه .

خلاصه بعداز زنگ زدنهای فراوان جواب داد و گفت نگران نباش هیچی نیس. میخوام یه خورده اذیتشون کنم . گفتم واسه چی ؟

گفت جریانش مفصله برات تعریف می کنم . فعلا کار دارم بهت میگم .

رفت و من موندم با یه عالمه سوال بی جواب .....!

غروب زنگ زد و گفت حراست اداره منو خواسته گفته که شما که ازدواج مجدد داشتی باید مدارکشو برامون بیاری . پرسیدم اونا از کجا فهمیدن ؟ گفت نمی دونم . بعدش گفتن که اگه زن اولت نمی دونه باید بهش بگی اگه از زبان کس دیگه ای بشنوه ممکنه حالش بد بشه و از این حرفا دیگه .. گفت که با بچه ها تصمیم گرفتیم که بهش بگیم ....



بلاخره بهش گفتن ....

اونم حالش بد شد بردنش بیمارستان و دارو و کلی مکافات

بعد که حالش یه خورده بهتر شد همش راجع به من سوال میپرسید . ( بهش گفته بود بچه نمی دونن ) خودش به دوتا از بچه ها گفته بود .

بعد از دوهفته که اوضاع آرومتر شد بهم گفت میخوام بیارمش که تو و بچه رو ببینه . خودش اصرار می کنه که منو ببر .

هر چقدر منو بچه ها بهش گفتیم که نیارش بیاری اوضاع از اینی که هست بد تر میشه تو گوشش نرفت که نرفت

قرار شد بیارتش ....

بهم گفت که رفته واسه  تو  بچه  هدیه خریده تو هم برو براش یه چیزی بخر . منم رفتم یه 
رو سری براش خریدم و قرار شد که شب همو ببینیم . من حسابی خونه رو تمیز کردم و غذا درست کردم و منتظرشون شدم . ساعت 9 شب رسیدن خونه

دل تو دلم نبود نمی دونستم چی میشه ...

تا اومد  داخل خونه بچه رو بغل  کرد و بوسید  و باهاش دست دادم حالا داشتم مثل بید از استرس میلرزیدم .

سفره گذاشتم و غذا خوردیم و ( همین که نشست بهش گفت خجالت نمی کشی همسن دخترته ) همه چی خوب بود تا اینکه شروع کرد به حرف زدن . البته بهم گفته بود که  بزار هر چه دلش می خواد بگه تو احترامش رو نگه دار .

خیلی بهم حرف زد به منو خانواده ام بی احترامی کرد  هیچی بهش نگفتم فقط به این دلیل که مهمون خونه من بود . سوختم  ولی جوابش رو ندادم . گذاشتم سبک بشه  من بهش حق می دادم ...

دیگه دیر وقت موقع خواب من بچه رو برداشتم رفتم خونه مامانم  اینها تنها گذاشتم .

صبح وقتی بیدار شدن زنگ زد و من اومدم خونه و صبحونه خوردیم .

بهم گفت من نمی تونم با این وضع کنار بیام یا تو  یا من . بچه رو بهم بده برو دنبال زندگیت . گفتم مگه عروسکه تا حالا دست من بوده بقیه اش دست تو باشه . من هرگز پاره تنم رو به شما نمیدم ...


سلام

نمی دونم چرا بعضی ها نظرشون رو با حرفهای رکیک بگم میگن ؟ اگه دوست نداری نیا نخون کسی مجبورت نکرده . مگه من چکار کردم که باید این جوری باهام برخورد کنین ؟ دیگه کجا میشه حرف زد ؟ چرا در مورد آدمایی که ندیدن و نمیشناسین با بد و بیراه  قضاوت می کنید ؟

 

با عرض پوزش جهت تاخیر . کاری پیش اومد رفته بودم  یک هفته  شهر دیگه

 

 آره بهم گفت بچه رو بده  و برو منم گفتم محاله خلاصه جمع کردن که برن و تو راه مغز اون رو سرویس کرد که من نمی دونستم که تو سه سال باهاش عاشقانه زندگی کردی و تو دیگه منو دوست نداری و به من فکر نمی کنی و از این حرفها که همشو اون برام تعریف کرد .

بعدش بهم گفت که میگه باید از تو جدا شم .

ازش پرسیدم می خوای چکار کنی ؟ گفت روز مرگم از تو جدا میشم.

تو این روزها مدام دختراش بهم زنگ میزدن که مامانمون حالش بده تو میخوای چکار کنی ؟

نمی دونستم چکاری از دستم برمیاد یا باید جدا شم یا باید تا آخرش بمونم و هموشون رو با این اوضاع تحمل کنم .

اون هر دو هفته یبار مییومد بهم سر بزنه قرار شد که بیاد نمی دونی اون زنه چه کاری باهاش کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این و دخترش تعریف کرد که جیغ می کشید و خودش و میزد و اون رو نفرین می کرد که تو نباید بری اونجا .

اونم که قرار بود شب بیاد ، صبح فردا حرکت کرد و اومد .

بعد اینکه رفت به روز بهم زنگ زد و گفت فانی این زنه حالش خیلی بده پاشو تو یه کفش کرده که باید ازت جدا شم .اگه نه که اون میره ، بیا سوری از هم جدا شیم و این ساکت شه من هفته بعد میام دوباره صیغه می خونیم ....

وای انگار یه سطل آب جوش ریختن رو سرم .

گفتم باشه بیا ولی بعد دیگه ازم انتظار نداشته باش همون فانی بشم واست .

انگار من یه وسیله واسه بازیش بودم مگه من غرور ندارم مگه من عروسک دستتم که امروز بزاریم کنار و فردا دوباره باهام بازی کنی ؟

دخترش مدام زنگ میزد که میخوای چکار کنی ؟ جریان رو براش گفتم . بهم گفت اگه رابطه ات با بابام تموم بشه من شما ها رو ول نمی کنم تو با بابام مشکل داری بامن چکار داری ؟

گفتم ای کاش با بابات مشکل داشتم وقت دلم رو سنگ می کردم ....

گفت اگه تموم شد من میام به داداشم سر میزنم تنهاتون نمیزارم . بهش گفتم الان که شش ماهه من اینجام اینم به اصطلاح دادشتونه تو چند بار بهش سر زدی که بعدا بخوای بیای ؟

اون زنه هم به قهر رفت تهران خونه داداشش که اگه ازم جدا شه بر می گرده .....

 

آره به قهر رفته بود خونه داداشش وگفته بود هر وقت  حس کردید که بدون من نمیتونید زندگی کنید بیاید دنبالم .

بچه آخریه مدام بهونه میگرفت که برید مامان رو بیارید . اونم گفته بود که چند روز بمون حال و هوات عوض شه آخز هفته میام دنبالت عزیزم خونه بدون تو صفا نداره این sms رو تو گوشیش خونده بودم .

 اون یه هفته ای که نبود . هرشب باهم حرف میزدیم و قربون صدقه هم میرفتیم و اون میگفت فانی نمی دونی که چقدر احساس راحتی می کنم که نیست مدام غر بزنه . گاهی دلم واسش می سوخت .

یه روز بهم گفت که به بابام گفتم که با تو ازدواج کردم و اونم گفت که کار خوبی کردی . اصلا سرزنشم نکرد و قرار بیارمش تو و بچه رو ببینه . من که باورم نمیشد آخه هر وقت که از باباش میگفت اون رو آدم جدی و سخت گیری توصیف میکرد و من داشتم سکته میکردم که چرا به باباش گفته .

قرار شد بره دنبالش . رفت و بهم زتگ زد و کلی بد و بیراه به داداشش و خودش گفت که اینها میگن باید از تو جدا شم و یه خونه به نام اون بزنم و تعهد محضری بدم که دیگه سراغ تو و بچه نیام .

داشتم دیونه می شدم خدایا چی میخواد بشه ....

گفت من زیر بار نمیرم مگه بیمیرم از تو دست بکشم . می خواد بره بره من از تو جدا نمیشم . خلاصه یه طوری قانعش کرد که برگرده خونه . اون اومد و بهونه هاش شروع شد که من هیچ پشتوانه ای ندارم باید یه خونه بهم بدی . اونم گفت من 5 تا بچه دارم نمیتونم سهم اونها رو به تو بدم . گفت تا عید فرصت داری ازش جدا شی وگر نه من میرم

خودش هم مونده که چکار کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وسط هفته باباش رو برداشت آورد که منو ببینه . اومدن اوضاع خوب بود بهم گفت او اصلا نگران نباش من نمیزارم کوچکترین مشکلی واست پیش بیاد .

می دونی تا حرف اون زنه میاومد مدام باباش بهش بد و بیراه میگفت و منم دیگه نمی تونستم تحمل کنم گریه می کردم و میگفتم اون میخواد بچه ام رو ازم بگیره . حاج بابا میگفت مگه من مردم که اون بخواد این کار رو بکنه  اون اگه مادر خوبی بود بچه های خودشو جمع میکرد  و اصلا به این چیزها فکر نکن .

اصلا باورم نمیشد که باباش اینقدر باهام خوب باشه . گفت من مثل کوه پششتم . انگار رو ابرها بودم . خلاصه یه شب موندن و رفتن و از اون روز تا الان مدام بهم زنگ میزنه و حال مونو می پرسه .


بعد از آوردن باباش کلی برم حرف زد که نمی تونه ازم جدا شه و جونش به جون من بسته اس . نمی دونم چرا در اوج عصبانیت هم که باشم وقتی باهام حرف میزنه آروم میشم یا به قولی (خر ) میشم .

 

گفت که هر تضمینی بخوای بهت میدم بیا سوری ازهم جدا شیم به خدا یه هفته نمیشه میام دوباره از اول شروع می کنیم . نمی دونستم باید چکار کنم گفتم باشه

 

قرار شد بره با داداش اون زنه هماهنگ کنند یه محضر تو تهران که من برم اونجا آخه اون زنه میگفت که داداشش باید باشه . قرار بود بیان اینجا که من گفتم پاشونو بزارن اینجا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی .

 

بهم زنگ زد و گفت واسه امروز ساعت 5 قرار گذاشتن تو پاشو بیا .

 

منم بچه رو گذاشتم واسه مامانم نگفتم دارم واسه چی میرم . گفتم واسه خونه مشتری پیدا شده دارم میزم قولنامه کنم فردا میام .

 

راهی شدم که برم ازش جدا شم .

 

تو اتوبوس که بودم زنگ زد پیاده شو نمیخواد بیایی . گفتم چرا ؟ گفت زنیکه گفته باید خونه و 100 تا سکه و تعهد بدی که دیگه دنبالش نری . حالا که این طوره منم گفتم طلاقش نمیدم .

 

از اتوبوس پیاده شدم حالا چطوری این همه راه رو برگردم ؟

 

اومدم بهش زنگ زدم گفتم الان بهش زنگ میزنم و هر چی از دهنم در اومد رو بهش میگم زنیکه بجای اینگه التماست کنه داره واست شرط میزاره .

 

هر چی زنگ میزدم رد تماس میکرد . منم چند تا sms واسش فرستادم که تا مرز سکته رفته بود . نمی خواستم ولی جواب تمام حرفهایی رو که تو خونه من تو روم بهم زد رو بهش گفتم .

 

که اون وقت پسر لنده هورش بهم اون حرف رو زد

 

تا این حد که به اونم گفتم تا الان باهات راه اومدم دیگه نمی تونم خسته شدم مگه من عروسک دستتم .

 

دارم دیوانه میشم ..... خدایا بهم صبر بده ...

 


حس و حالم خوش نیست
همه چی داغونه
یکی باید باشه
تو رو برگردونه
گم و گورم دورم
گیج و ویجم خسته ام
بس که پای پلکمو به دل در بستم
پشت سر ویرونه
روبرو دیواره
داره از ابر سیاه دردسر میباره
دل مغرورم اما دست و پا نمیزنه
سنگ از آسمون بیاد صخره جا نمیزنه
صخره جا نمیزنه

چشماتو به روم ببند خدا چشمش بازه
زندگی با گره هاش آدمو میسازه

هر کی دل ببره
از رو زمین پر میکشه
هرکی آسمونیه لایق ستایشه
اگه رفتن نرسیدن توی تقدیر منه
جرمه بی بخششه من اگه عاشق شدنه
چشماتو به روم ببند خدا چشمش بازه
زندگی با گره هاش آدمو میسازه...

 

حتی حسش نیست هفت سین بزارم ....



سال نو رو به همه تبریک میگم امیدوارم سال خوب خوشی برای همه باشه

عید اومد , بهار اومد , من از تو دورم ...... کاش پیشت بودم ....



سلام به همه دوستای خوبم که با کامنتهای خوبشون همراهیم می کنن

 

ساعت 5/11 شب 6 فروردین اومد پیشم . بچه خواب بود تا صداش رو شنید بیدار شد و پرید بغلش و صورتش رو می چسبوند بهش تا ببوستش خلاصه کلی لوس بازی در آورد براش .

منم سفره گذاشتم که شام بخوریم و بعدش رفتیم بالا پیش مامانم اینها . یه نیم ساعتی نشستیم و اومدیم خونه خوابیدیم . صبح مدام اون زنه بهش زنگ میزد که تو کجایی . اونم بهش میگفت که تهرانم .

شبش رفتیم خونه داییم . قرار شد که دایی واسم خونه پیدا کنه آخه اون خونه رو فروختم که اینجا بخرم .

صبحش رفتیم چند تا خونه دیدیم و یکیش خوشم اومد تا ببینم چی میشه . بعدش اون مهریه او بهم داد و رفتم ریختم به حسابم و یه کپی از چک بهش دادم که بره به اون زنه نشون بده که مثلا ما از هم جدا شدیم .

غروبی خودش رو دختراش مدام زنگ میزدن که چی شد چه خبر ؟ اونم گفت که مهریه اش رو دادم و تموم شده دارم میام .

بعد اون زنه زنگ زد و گفت که تو کجایی ؟ اونم گفت که خونه باباشم شام میخورم میام . خلاصه دادو فریاد که تو تموم کردی و خونشون نشستی شام میخوری ؟ من خودمو می کشم یه مسخره بازی در آورد که نگو ...

اونم شام خورد و راه افتاد . بعد از نیم ساعت بهم زنگ زد که پسره زنگ زده گفته که مامان قرص خورده داریم با آمبولانس میبریمش بیمارستان .معدش رو شستشو بدن .

بعد تقریبا 45 دقیقه مرخص شد بردنش خونه ( آخه کسی که قرص واسه خودکشی می خوره 1 ساعته معدش رو شستشو میدن و مرخص میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نخوردیم نان گندم , دیدیم دست مردم )

ای خدا کَرَمت رو شکر ................

سرتون رو درد نیارم اینم از اومدن 2 روزه شوهرم ..... اینم از عید امسال .....


 تو که بمن گفتی :

تو سخترین لحظه ها کنارتم ...

و دریغ از اینکه سخت ترین لحظه ها رو ،خودت برام رقم زدی ...



او یک زن است

هر چقدر هم که ادای محکم بودن را در بیاورد

هر چقدر هم که ادای مستقل بودن

و هر چقدر هم که بگوید ممنون ،خودم از پسش برمیایم

باز هم تهِ تهش

... به سینه ی مردانه ات نیاز دارد

به دست هایت حتی

نمی دانی چه لذتی دارد وقتی تو از خیابان ردش می کنی.....!



این روزها میگذرن اما به سختی و دل تنگی .

دیگه صحبتامون شده روزی بار مثل دارو که صبح و عصر سر یه ساعت مشخص باید خورده بشه . دلم از همه عالم آدم گرفته ....

امروز کارت اهدای عضو ام اومد خدا رو چه دیدی شاید مرگ مغزی شدم و تو نستم که اونهایی که نیاز دارن اعضای بدنم رو هدیه کردم . زنده ام که هیچ شاید مرده ام به درد کسی بخوره .

دیروز ماشینم رو سند زدم . برای تغییر روحیه لازم بود که بخرم ...

اهورا هم زور به روز داره بزرگتر و شیرین تر میشه . مدام میگه آهنگ بزار برقصم . خیلی بی تاب باباشه و مدام سر پله ها وامیسته و اون رو صدا میزنه . کی تموم میشه  این زندگی مزخرف .



ساعت 11.45 بعد از دو روز زنگ زد تا شماره اش رو دیدم اول خوشحال شدم بعدش ترسیدم .. چطور الان داره زنگ میزنه

من : الو ؟

اون : سلام عزیزم .خوبی عشقم ؟

من : سلام مرسی تو چطوری ؟ چی شده ؟ کجایی ؟

اون ؟ شام دعوت بودم خونه همکارم . تو مسیر خونه ام .

من : اهان گفتم چی شده که این وقت شب زنگ زدی ؟ خوش گذشت ؟

اون : نه ! چون تو اهورا کنارم نیستین ! بچه چطوره ؟

من : اهورا 2 روزه اسهال شده ... بردمش دکتر ولی .... یه جوشنده دادم بهش یه کم بهتره .

اون : وای ............ راس میگی ؟؟؟؟؟؟؟

من : تو این وضعیت باهات شوخی می کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اون : الهی بمیرم .....

من : خدا نکنه خوب میشه نگران نباش . شام چی خوردی ؟

اون : باقالی پلو و ماهیچه . تو چی خوردی ؟

من : نوش جونت . هیچی .

اون : چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من : حال نداشتم غذا درست کنم .

من : دلم برات تنگ شده !!!!!!!!!!!!!!!

اون : منم دلم تنگه عزیزم . راستی بابام میخواست بهت زنگ بزنه ! زد ؟

من : نه !

من : کی میایی ؟ از 8 رفتی امروز 25 چرا نمیایی ؟

اون : فردا می خوام برم تهران ! شب میام پیشت .

من : لبخند راس میگی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تا کی پیشمون میمونی ؟

اون : فرداش بر میگردم .

من : چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گریه

اون : آخه کار دارم عزیزم ...

من : بعد از دو روز بهم زنگ زدی . واسه یه شب هم که می خوای بیایی پیشم ! من معشوقه ات نیستما ....

اون : میفهمم عزیزم . عشقم . تو نور چشم منی ولی یه کم درکم کن .

من : چهار ساله دارم درکت می کنم کافی نیست ؟؟؟؟؟؟؟؟

اون : این همه صبر کردی این 1 ماهم صبر کن . انشالله همه چی درست میشه .

من : باشه . بازم  عر عر

اون : خوب جیگرم من برم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من : خوش اومدی ....

اون : مواظب خودتو بچه باش . به زودی میبینمت .

من : باشه . مرسی . شب خوش .

 

 

چرا عاشقتم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



این چند خط را برای تو مینویسم..عاشقانه مینویسم..عاشقانه..
شاید در لابلای سردی نگاه های این مردم نگاهت به این نوشته اینجا آتشی به پا کند..گونه هایت شاید گرم شوند..
شاید لب هایت نام مرا زمزمه کند...قطره هایی شاید از ابر های چشمان تو چکید...
مرا چه کردی باوفا...مرا کجای خوشی رها کردی...خودت را کجای ان همه غم سردرگم...
...عاشقانه میخوانمت...قبله گاه همه خوبی...چرا سردی...اه...
من از بودن خویش سیرم...سیر...کاش من خدا بودم...تورا ای همیشه صبور،...ای همیشه صبور تورا خوشی می بخشیدم...
نمیدانم میان ان همه غم چگونه صبوری میکنی اما....غم هایت را به من ببخش...چرا دوری...
با اینکه مرا به میان ان همه غم راه ندادی اما دلگیرم...عاشقانه میخواهمت...
شاید روزگاری در میانه های کوچه ی حسرت مرا دیدی...من آنجا خانه ای ساخته ام بی رویا....


 

گاه دلتنگ میشوم،
دلتنگ تر از همه دلتنگی ها،
گوشه ای مینشینم و حسرتها را می شمارم...،
باختن ها و صدای شکستن ها را،
من کدامین امید را ناامید کردم،
کدام خواهش را نشنیدم
و به کدام دلتنگی خندیدم
که چنین دلتنگم...

خدایا بهم صبر بده آخه چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز بهم میگه میخوام دختر بزرگم رو بیارم که اهورا رو ببینه میگه دلش واسه شماها تنگ شده . منم که تعجب

میگم تو به اونها گفتی که قضیه ما تموم شده حالا چرا می خواد بیاد ؟ که او نبود هر چی از دهن مبارکش در اومد نثارم کرد . حالا با چه رویی میخواد بیاد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟عصبانی

اونم از حرفی که زدم عصبانی شد و گوشیرو روم قطع کرد .



صبح گفت که اونم میخواد بیاد ...

میگم واسه چی همین که داره جاسوس میفرسته کافی نیست ؟

میگه اون گفته همه میریم یه مهمون سرا میگیریم تو برو بچه رو بردار بیار چند ساعت پیشمون بمونه بعد ببرش بده بهش ما هم بریم تهران .

داشتم دیونه میشدم وقتی که شنیدم ...

منم گفتم میخواین بیاین مشکلی نیست بیا ولی من بچه دستت نمیدم که بری 2 ساعت باهاش باشی هواییش کنی بیاری واسم اونم چند روز مدام بگه بابا . بابا .

اصلا نیا واسه چی میخوای بیایی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با گریه و ناراحتی هم ازش خداحافظی کردم .

خدایا چرا منو فراموش کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



سهــم من...
خـانه ای اجاره ای در قلب توست!
و هــر روز، 
ترس از ریخـتن وسـایلم در کوچه ها...


میدانم خدا ؛
یکروز میفهمی که خیلی دوستت دارم ....
و آنوقت با خودت میگویی :
کاش تمام دعاهایش را مستجاب میکردم !
بنده خوبی بود ... ! 


 

برایم نقاشی کن

نم نم باران را

تا شوره زار خشک دل تنگی ام
... 
دشتی سرسبز گردد و آشیان شقایق ها

نقاشی کن سایه بان امنیت را

تا در زیر آن ببافم فرشی از جنس آرامش

و بنشینم

بنشینم در انتظار تو ...



آبان 92


 عسل بانو۱٠:٠٥ ‎ق.ظ - شنبه، ٤ آبان ۱۳٩٢
فانی عزیزم
خودتو اذیت نکن 
سعی کن فراموشش کنی و یه زندگی جدیدی رو شروع کنی
تو لیاقتت بیشتر از ایناست
مراقب خودت و اهورا باش
خیلی برات دعا می کنم
پاسخ: ممنون عسل بانو  . مرسی که تو دعاهات یادم هستی
فانی - ٥/۸/۱۳٩٢ - ۱٢:٤٤ ‎ق.ظ