با اجازه امشب آخر شب یا فردا صبح زود پست قبل رو پاک میکنم چون بعضی دوستان انرژی منفی میگرفتند و گفتند خوب نیست بحث جادو اینجا باشه . ممنون از همه شما که از دانسته ها و تجربیاتتون گفتید
دقت کردید همه ما گاهی خواسته ها ای داریم که وقتی بهشون میرسیم خیلی برامون مهم نیستند ؟ حتما اینطور بوده و برای همه پیش اومده و پیش میاد . مواردش هم مختلف هست .برای من زیاد پیش اومده . خیلی زیاد .یکی از نمونه هاش در مورد همین وضعیت زندگی .
روزهایی بود که اومدن و موندن همسر برای چند روز چیزی در حد رویا و خواب وخیال شده بود . حتی اولین بار که این اتفاق افتاد همینجا در موردش یک پست نوشتم. اخیرا خیلی پیش اومد و همچنان پیش میاد که روزها یا همه هفته باشه .نمیگم عادی شده و دوست ندارم . حقیقتش خیلی هم خوشحالم . خیلی هم احساس آرامش میکنم و میشه گفت روزهامون رو خیلی دوست دارم
. فکر که میکنم میبینم انقدرها هم خواب و رویا نبود که من روزهای زیادی به این دلیل در تنهایی خودم گریه کردم و غصه خوردم.
منظورم این هست که بهتر بود غصه نمیخوردم و تا این حد خودم رو اذیت نمیکردم . خواه نا خواه این اتفاق میفتاد یا حتی اگر نمیفتاد هم دنیا به آخر نمیرسید . نهایتش یک تصمیم دیگه برای زندگی ام میگرفتم .نمونه های دیگه هم بود .مثل بیرون رفتن مثل گردش مثل مسافرت مثل یک روز تعطیل صبح تا شب صبحانه و ناهار و شام کنار هم بودن و مواردی از این قبیل .
یکی دیگه از نمونه ها مهمون دعوت کردن بود . قبلا دعوت میکردم ولی همسر هم چیزی شبیه مهمونها بود که میومد و میرفت و به حدی تلفن زنگ میزد که در طول مهمونی من در حال حرص خوردن بودم. همه هم مهمونهای من بودند از فامیلهام یا دوستها . تنها مهمونی که از طرف همسر بود مریم جون اینها بودند که بیشتر مواقع وقتی اونها بودند همسر هم نبود و یا زودتر میرفت و تعارف نداشت و میتونست بگه کجا میره .
خوب همونطور که توی نوشته هام بوده این مورد هم گذشت . مهمونی رفتیم مهمون اومد و این هم شد مثل همه چیزها که فکر کردم چرا برام برام مهم بود؟شاید این خاصیت همه آدمها باشه که چیزی رو که ندارند و یا توی شرایطش نیستند ، دوست دارند بهش برسن و وقتی رسیدن و گذشت عادی میشه . این میتونه شامل درس خوندن سر کار رفتن یا کسب موفقیت های درسی و کاری و در زندگی و یا داشتن خیلی چیزها بشه . میشه یک لیست بلند بالا داشت که آدمها تلاش میکنند بهش برسن و وقتی رسیدند عادی میشه . نمیگم اون حالت عادی شدن رو دوست ندارند . شاید مثل مورد من دوست دارند و خوشحال هم هستند که بهش رسیدن شاید هم نه .
از این بحث بگذریم . به این دلیل به یادش افتادم که امروز هم مهمون داشتیم . همسر دعوت کرده بود .همکارهاش بودند . نه همکارهایی که در یک جا کار کنند . از اون مدل که کارشون به هم ربط داره و نقاط مشترک داره و همدیگر رو به واسطه کار میشناسند .
5 نفر آقا بودند . بدون خانواده .غذاها رو درست کردم و همه چیز رو آماده کردم و میز رو هم چیدم .از حق نگذریم همسر هم حسابی کمک کرد و نذاشت همه کارها رو خودم انجام بدم . طبق معمول در مورد همه چیز هم نظر داد. از لباس گرفته تا بستن مو و آرایش نکردن .اومدن و من سلام علیک کردم و پذیرایی ها رو هم خود همسر انجام داد من نرفتم . موقع ناهار غذاها رو کشیدم خودش برد. فقط موقع ناهار خوردن رفتم سر میز.
وقتی همسر گفت مهمون دعوت کرده سوال کرده بودم اینها چیزی از زندگیمون میدونن ؟ گفت نه . فهمیدم تا حالا خونه خودش دعوتشون نکرده و لی خونه دوتاشون رفته و تنها هم رفته و اگر هم دعوت کرده بیرون بوده یا تو سمینارها همدیگه رو دیدن .حتی چند بار هم سوال کردم گفت نه هیچکدوم در مورد زندگی شخصی من نمیدونن . اونطور که همسر گفت قرار بود سر یک کار مشترک صحبت کنند .
سر میز مشخص شد که هیچکدوم در مورد زندگی شخصی اش نمیدونن چون یکی از آقایون رو به من گفت فکر کنم شنیده بودم شما یه دختر دارین. اشتباه میکنم ؟ به نظر میاد تازه ازدواج کردین بچه هم ندارین . همون لحظه دلم میخواست سر از تن همسر جدا کنم که چند بار سوال کرده بودم گفته بود نمیدونن
. همسر به جای من گفت ما دختر نداریم ولی درست شنیدین من یه دختر دارم .تازه هم ازدواج نکردیم نزدیک دوسال میشه.
هیچکدوم حرفی نزدن .آقای مورد نظر با این که جواب رو از همسر شنیده بود ،خیلی دقیق و خیره من رو نگاه کرد و گفت که اینطور به سلامتی . یک که اینطور بود و هزار تا حرف از من سوال کرد که تو محل کار همسر هستم یا نه . گفتم نه کار من هیچ ارتباطی به کار ایشون نداره . بهش گفتم کجا کار میکنم و یکی دیگه از اقایون یک سوالی از من داشت که بحث رفت سمت مسائل کاری .
کمی بعد که حرف تموم شده بود دوباره اون آقا از همسر سوال کرد دخترتون با شما زندگی نمیکنه ؟ همسر گفت خیر . خیر رو یک طوری گفت که آقای مورد نظر صحبتی نکرد . نمیدونم من حساس شده بودم یا واقعا اینطور بود که حس میکردم وقتی که ناهار تموم شده بود و من و همسر میز رو جمع میکردیم ، هر وقت نگاهی به اون سمت که نشسته بودن میکردم یکی داشت دقیق نگاه میکرد. شاید هم من حساس شده بودم . احتمالا فکر کردند جدا شده و دوباره با من ازدواج کرده . نمیدونم. شاید هم اون آقا میدونست و مخصوصا اونطور سوال کرد .توی آشپزخونه به همسر گفتم معلوم بود اصلا از زندگی شخصی تو نمیدونستن . گفت بدونن. که چی ؟ گفتم هیچی
غذاها رو جابجا کردم و بقیه رو گذاشتم بعدا . رفتم تو اتاق دراز کشیدم همسر خوذش بقیه پذیرایی رو انجام داد و صحبتهاشون تموم شد و موقع رفتنشون اومد گفت که برم میخوان خداحافظی کنن . رفتم و تشکر کردن و خداحافظی کردیم . حس میکنم باز هم حساس شده بودم . شاید موقع اومدن هم همون طور بود و من دقت نکرده بودم .مهم نیست
همسر ساعت 9 بود که گفت میرم . با خودم شرط کرده بودم سوال نکنم ولی نمیدونم چرا بعضی وقتها نمیتونم . پرسیدم کجا؟ گفت فکر میکنی من اینجا نباشم کجا میرم ؟ گفتم نمیدونم. میدونم سوال هم بپرسم جواب نمیدی . گفت اگر لازم باشه خودم بهت میگم . گفتم امیدوارم اشتباه کرده باشم ولی این که تمام هفته اینجا بود یعنی چی ؟ بغلم کرد و گفت به این چیزا فکر نکن . سعی میکنم فکر نکنم .
فردا روز کاری سختی دارم باید بریم یک شعبه دیگه از محل کارمون و میدونم صبح تا عصر یک عالم کار خواهیم داشت ولی نمیدونم چرا خوابم نمیبره و احساس خستگی ندارم. به نظر میاد باید تمام فردا رو خمیازه بکشم
بانوو من بودم
اسمت را بد خط نوشتی
امیر۱۱:۱٧ ق.ظ - شنبه، ٦ آبان ۱۳٩۱حسنا مگه چه جوری بهت نگاه میکرد که حساس شده بودی
به نظر من نباید می رفتی و با اونها غذا می خوردی خودت باید تنها تو
آشپزخونه می موندی و نمی رفتیپاسخ:خیره و با تعجب . شاید هم من حساس شده بودم و نگاهش معمولی بود اتفاقا به همسر گفتم که میخوای من نیام سر میز راحت باشید گفت حتما باید بیای میزبان باید سر میز باشه . اگر میگفت نیا به نظرم درست نبود خودم هم خوشم نمیومد من که فقط اشپز نبودم غذا رو درست کنم و بعد خودم نرم سر میز
حسنا بانو-٧/۸/۱۳٩۱-۱:٥٢ ب.ظ
وای خدایاااااا چقدر حالم از کار مردک و حسنا بهم خورد چقدر low level تشریف دارن بعد میخوان با کلاس نشون بدن اصلا درکش نمیکنم منظورش چی بوده آخه؟
مرتیکه عوضی که اصلا آداب معاشرت بلد نیستی تو که جنبه نداری تو که میدونی ازدواجت با اون وضع نامتعارفه چرا زنتو میبری سر میز و میشونی نهار بخوره مجسمه که نبردی آدم بردی باهاش حرف میزنن
وقتی زنتو میبری سر میز که باهاتون ناهار بخوره یعنی فضای آشنایی بیشتر اون افرادو با زنت ایجاد کردی والا برای اینکه در حد معرفی و خوشامدگویی باشه موقع ناهار خانمتو می آوردی فقط معرفی میکردی و اونم خوشامد میگفت و نهایتا میگفت خوش اومدین امیدوارم از غذا لذت ببرین راحت باشین مزاحم نمیشم و تمام ..اونا هم تشکر میکردن و دیگه کسی اون موقع سوال اضافی نمیپرسید که شما با لحن بی ادبانه جواب بدی خیر یعنی همه خفه شن! خب معلومه تعجب میکنن خب توضیح بدین سوال پیش اومده اون دختر 18 ساله تون الان کجاست؟
من موندم حسنا هم رفته تو هپروت چی؟
همه بهم توجه کردن
سوال پرسیدن
همسر ناراحت شد طوری برخورد کرد که همه خفه شن
به نظر شما اون مهمونا باید چیکار میکردن سر میز نهار یه دفعه میزبان همسرشو با اینا همراه میکنه
آیا اگه اونا هیچ توجهی به حسنا نمیکردن و گاو فرضش میکردن درست بود؟
مهمونا آداب معاشرت رو رعایت کردن که بیچاره ها سعی کردن با پرسیدن سوال های معمولی که همه میپرسن توجه و احترام خودشونو نشون بدن که اگه به اون توجه نمیکردن و در مورد کار خودشون صحبت میکردن یا اصلا صحبت نمیکردن اونوقت بی ادبی بود.
حسنا خودمونیم خوب نشون دادی همسر جان چه تازه به دوران رسیده ای؟
فقط خدا:-)
فقط خودش ک کنارمونه،فقط باس باهاش حرف بزنی،:-)
سلام حسنا جون.پدر من زن دوم داره ولی اصلا به خودم اجازه نمیدم چون تو زندگیم بخاطر این مساله سختی کشیدم به تو هم توهین کنم.به حرف هیچکس اهمیت نده و سعی کن زندگیتو بسازی و خوشبخت بشی.چون واقعا داری سختی میکشی و اذیت میشی.قسمتت بوده این ازدواج.انقد خودت رو سرزنش نکن و انقد هم گریه نکن چون هم شوهرت ازت زده میشه هم پیر میشی.کلا از من به تو فقط به فکر خودت باش.نه اینکه دیگرانو اذیت کنیا نه ولی اهمیت هم نده و به فکر خوشی خودت باش.هر کاری از دستت بر میاد برای اینکه خوش باشی انجام بده.موفق باشی و خوشحال. میبوسمت
بچه ها حسنا پست جدید زده.
مجددا از همه تشکر کرده
سلام دوستان و بانویی جونم
وای چقدر دلم تنگ شد بود واسه اومدن اینجا تو این یه هفته!
همسن الان تازه رسییدم خونه...
سلام. رسیدن به خیر.
خوش گذشت
1 آبان یک پست سه خطی نوشت که می رم سفر
9 آبان یک پست نوشت به اسم مسافرت. اما فقط یک جمله از مسافرت توش بود. ما از مسافرت برگشیتم
بقیه اش عروسی پسر مریم جون بود و این که حسنا اصلا عروسی نرفت و سه بار کادو برد
15 آبان یک خواهش
20 آبان مرسی از خواهش و ما می ریم شمال
25 تشکر مجدد از خواهش
بیشتر از یک ماه هست که هیچی نمی نویسی. چرا؟
لپ تاپت را ببر شمال ویندوز هشت بذار یه دو هفته دیگه زمان بخری، نی نی خانم می آد. می تونی سرگرممون کنی
سه ماهه چیزی ننوشته. شما می گی یه ماه
بانو چقد تند تند آپ میکنی . نه به تو نه به حسنا جون
وااااااای اون قسمتایی که میگه وقتی از خونه رفت تا برسه خونه خانوم خانوما داشت با من تلفنی حرف میزد یاد کارای خودم و اولین بار که با پسر دوست شدم میفتم. مثه اون موقعهای ما که انقد ندید بدید و بچه و ابله بودیم همش تلفن دستمون بود. اتفاقاً اونم مثه مردک هرزه بود. من حس میکنم مردایی که یه چیزشون میشه به تلفن بازی خیلی علاقه دارن.
واقعاً و از ته ته ته دلم دارم میگم که این مردک یک جو عقل تو سرش نیست. نمیدونم حسنا چطور رغبت میکنه باهاش 6 داشته باشه.
آخه کدوم مرد سالمی اینهمههههههههه پای تلفن وراجی میکنه؟ کدوم مرد سالمی همکارهاش رو دعوت میکنه "بدون خانواده" که بیان خونه زن دومش. حالا زن اول باشه باز یه چیزی. خونه زن دوم، 5 تا مرد بدون زن و بچه دعوت کرده. خود حسنا چندشش نشد از این حرکت. البته این بنده خدا انقدر ندید بدیده که حال هم کرده، کیف کرده از اینکه مردک رفیقاشو برداشته برده اونجا.
مردک بیکار. مردک بی غیرت. مردک وراج. مردک خاله زن. مردک هرزه. مردک مردک مردک
واقعا دلم برای بهار میسوزه.
مهمونی رفتیم، مهمون هم اومد
یه بار خواهرشوهر مادرشوهر اومدن بهش گفتن از این زندگی برو بیرون.
یه بار هم پدرشوهر بهش گفت بیا خونمون باز همین حرفها را بهش زد.
یه بار هم که رفتن جلسه خانوادگی کتک خورد و فحش شنید.
می گه خدا را شکر مهمونی رفتیم
مهمون اومد
چقد چیزای کوچیک و پیش افتاده برات خواب و رویا بوده حسنا
کاش یه ازدواج سالم میکردی اینطوری نمی شد
" اخیرا خیلی پیش اومد و همچنان پیش میاد که روزها یا همه هفته باشه .نمیگم عادی شده و دوست ندارم . حقیقتش خیلی هم خوشحالم . خیلی هم احساس آرامش میکنم و میشه گفت روزهامون رو خیلی دوست دارم. فکر که میکنم میبینم انقدرها هم خواب و رویا نبود که من روزهای زیادی به این دلیل در تنهایی خودم گریه کردم و غصه خوردم.منظورم این هست که بهتر بود غصه نمیخوردم و تا این حد خودم رو اذیت نمیکردم . خواه نا خواه این اتفاق میفتاد "
اولا خیلی باید وقیح باشه ی زن دومی مثل حسنا که بیاد بگه خیلی خوشحالم و آرامش دارم که ی مرد زن و بچه نوجونشو ول کرده اومده پیش من . وای چقدر خوشحالم و آرومم. دوما خیلی مسخره به نظر می رسه یکی تو شرایط حسنا بگه خواسته حاصل شده و ی طور با اطمینان هم این حرف رو بزنه که آدم فکر می کنه قطعا مردک قید زن و دختر نوجونش رو زده اومده دیگه با حسنا به خوبی و خوشی زندگی کنه .همانطور که مشخص بود مردک دوباره رفت سر خونه زندگی خودش و باز اینو تنها گذاشت. یعنی حسنا ی مساله به این سادگی رو نمی تونه درست برای خودش تجزیه و تحلیل کنه . ی مرد که ی دختر نوجون هم داره چقدر می تونه نسبت به اون زندگیش بی تفاوت بمونه که به طور کل اونجا رو تعطیل کنه دربست بیاد پیش تو. بعد یعنی چی که خواه ناخواه این اتفاق می افتاد.؟ یعنی این همه از مکر و سیاستش مطمئن بود که می گفت خواه ناخواه این اتفاق می افتاد؟
باز توهماتش را نوشته ساره جان!
کدوم از این آرزوهاش براورده شده که می گه؟این برگ 61 است. توی برگ 81 می گه خانم اولی اومد پشت در مردک را نصف شب از خونه کشید بیرون و آبروی جفتشون را برد؟
کجا مردک اجازه داره شب خونه حسنا بمونه؟
کدوم مهمون؟ از کل فامیلهای مردک، یه بار دوتا خواهرش و دوبار هم مادرپدرش اومدن که حرفشون و هدفشون از اومدن این بود که بگن حسنا جمع کن برو. بیشتر از این، این زندگی را خراب نکن.