.

.

.

.

156

نویسنده: حسنا بانو - ٢٦ اسفند ۱۳٩٢

روزهای قبل از سال نو همیشه مصادف میشه با مشغله و  کار  و  گرفتاری و بدو بدو . همین شده که الان من باید  طولانی بنویسم و هر بار یک  مقدار ، تا قبل از تبریک سال نو ،  تموم بشه   و  تا خیلی از جریان نگذشته نیشخند البته تو دوتا پست میشه با  اجازه  نظرهای این پست رو هم میبندم تا  دومی رو هم بنویسم .  تعدادی از کامنتهای پست قبل هم هنوز تایید نشده مونده که حتما تایید میکنم .

به رسم هر ساله امسال هم سر خاک پسرک رفتمقلب . همسر خودش گفت که من رو میبره . روز قبل از رفتن گفت که میخواد به پدر شوهر اینها هم بگه که اگر خواستن بیان بهشت زهرا . گفتم وقتی قرار گذاشتی و گفتی دیگه چرا اینطوری میگی ؟ خوب یک کلمه  بگو اونها هم هستند چرا میگی میخوام بگم ؟ابرو  گفت اتفاقا هنوز نگفتم حالا که اینطوری گفتی حتما میگم حتما هم اصرار میکنم  بیان . گفتم خوب بگو تو که عادت داری برای من سوهان روح جور کنیخنثی . همسر هم وقت خودش و من رو گرفت و یک عالم غر و گله نثار کرد  تا  تکلیف این سوهان روح رو روشن کنه و انقدر سوال کرد که آیا مامان و باباش سوهان روح من هستند  یا نه ( یک چیز تو مایه های بودن یا نبودن  مساله این است نیشخند)، که من کوتاه اومدم و حرف نزدم و  گفتم اصلا خر ما از کره گی دم نداشت . تو دیگه بس کن مامان و بابات فرشته روی زمین .فرشته

 مادر شوهر که گفت نمیاد (  البته بی دلیل نبود و من که میدونستم به خاطر چی نمیاد زبان ) پدر شوهر و برادر شوهر دوم گفتن که میان .  همسر  هم حرف من رو گوش نکرد که زودتر بریم . تا به قول خودش بره یک دونه کار رو برسه  و بیاد و بریم گل بگیریم و بریم دنبالشون و برادر شوهر  نی نی خانوم رو ببره خونه خواهر شوهر تحویل بده، طول کشید . ولی در عوض فرصتی شد که تو اون فاصله تو ماشین یک دلی از عزا در بیارم جهت  بغل کردن و ناز کردن و بو کردن و بوس کردن نی نی خانومبغلماچ . رسیدیم خواهر شوهر اومد بچه رو بگیره . همسر هم هی اشاره میکرد که من برم سلام علیک کنم . اشاره ها که کار آمد نبود به روی مبارک نیاوردم ابله مستقیم به من گفت تا تو بری سلام علیک کنی من دور بزنم. نه  که میخواست اسکانیا جابجا کنه و دور زدن تو خیابونی که باریک هم نبود کار سخت و وقت گیری  بود ، از اون جهت میگفت  . حیف که  پدر شوهر بود وگرنه میگفتم حالا کی خواست اصلا سلام علیک کنه شما دورتو بزن از همین جا سر تکون میدم براش  زبان . البته من این کار رو اشتباه نمیدونم و به نظر شخصی ام  آدم باید احترام بذاره  و رسم ادب هم هست  به بزرگتر و بیشتر از اون شخصیت خود آدم رو نشون میده   .ولی به شرطی که بدونه من دقیقا احترام گذاشتم که پیاده شدم سلام علیک کنم نه چیز دیگه .

 از حق نگذریم  خوب هم سلام علیک کرد و روبوسی . ولی گویا حالش بین خوب و بد  در نوسان بود بازنده. نتونست مقاومت کنه چیزی نگه  به برادر شوهر گفت میدونستم اینطوریه خودم میومدم نی نی خانومو از خونه مامان اینا میاوردم .  رو به من گفت حسنا جون شانس آوردی شوهرم خونه نیستابرو .  من هم فکر کردم اگر چیزی نگم بعدا خواهر شوهر به این نتیجه میرسه که لال هستممژه . گفتم ببخشید  خواهر شوهر خانوم جون ( یعنی اسمش رو گفتم و خانوم و جون ) فکر میکنم اون آدمی که شانس آورده شما هستین نه من .  من که  زن گرفتن برادرم رو از شوهرم مخفی نکردم . عزیزم با ما به از این باشی خیلی بهتره ابله . عزیزم رو که گفتم دستم رو هم با مهر و محبت تمام گذاشتم روی شونه اش و  حرفم تموم شد صورتش رو بوسیدمنیشخند .برادر شوهر که در کل آدم خجسته دل محسوب میشه به درز دیوار هم میخنده . یک دفعه زد زیر خنده . خواهر شوهر هم  که به این نتیجه رسیده بود من لال نیستم  . گفت خنده داره ؟  حالا مگه برادر شوهر  خنده رو بس میکرد  .

من که زود خداحافظی کردم  و خوشحال و راضی و لبخند تا بنا گوش . برگشتم تو ماشین تا برادر شوهر بیادنیشخند . رفتیم یک کم گذشت  ،موبایل  پدر شوهر زنگ خورد و معلوم شد خواهر شوهر هست و داره گزارش رو میده . یعنی چه سرعت عملی . فکر میکنم اون تاخیر هم مال این بود که اول به مادر شوهر گزارش داده بود زبانحرف پدر شوهر و رمزی گفتنش که باشه فهمیدم ...  بسه ....  تمومش کن ...، فهمیدم که   همه رو گفته .

خنده ام گرفت. به برادر شوهر با صدای اروم گفتم چه سرعت عملی . اون هم دوباره زد زیر خنده . پدر شوهر که  صحبتش تموم شد برادر شوهر نه گذاشت نه برداشت گفت خواهر شوهر بود؟  حرف حسنا رو میزد ؟ بازندهپدر شوهر گفت نه با من کار داشت .  همسر   کنجکاو شد به برادرش گفت چرا باید حرف حسنا رو بزنه ؟ برادر شوهر هم زحمت کشید اول تا آخر تعریف کرد اون چی گفته من چی گفتم . همسر از تو آینه یک نگاه کنجکاو  به من کرد من هم لبخندم تا بنا گوش بود معلوم بود خوشحال و راضی هستم نیشخند.  پدر شوهر  اصلا چیزی نگفت .  فقط برگشت  به برادر شوهر گفت باشه فهمیدیم  جریان چی بود  . برادر شوهر هم دوباره خندید گفت این  جمله جناب سرهنگ یعنی  ساکت باش   و دوباره غش کرده بود از خنده . من نمیدونم این بشر چطور میتونه انقدر بخنده . خوش به حالش واقعا ابله 

وقتی رسیدیم من و همسر پیاده شدیم تا اونها برن دور بزنن و سر خاک هر کی میخوان برن و بعد بیان . این دفعه من دیرتر رسیده بودم  و معلوم بود خانواده پسرک زودتر  اونجا بودن . به عادت هر سال هفت سینم رو چیدم و گلها رو هم گذاشتمقلب . امسال نمیخواستم غصه هام رو براش ببرمقلب . سنگ قبرش رو بوسیدم و سرم رو گذاشتم روش و  تا میتونستم درد دل کردم . گفتم خیلی ها به من گفتن رهاش کن خیلیها به من گفتن که تا وقتی که تو از اینجا غصه میخوری و صداش میزنی و سر خاکش  و  همه جا بیتابی میکنی نمیتونه آرامش داشته باشه . ببخشید که همیشه مثل یک وزنه از اینحا بهت  اویزون بودم و در حال ضجه و ناله و گله کردن .   بهش قول دادم که تمام سعی خودم رو میکنم که اینطوری نباشم و باز هم گفتم که میدونم یک روزی یک جایی بالاخره همدیگه رو میبینیم . درسته باز هم اشک ریختم ولی دلم آروم بودقلب . اصلا یک آرامش خاصی داشتم امسال . همسر  چیزی نگفت . شاید هم برای این بود که میدونه من بعدا ول کن نیستم و صد بار برمیگردم به گذشته و میگم تو همون بودی که یک بهشت زهرا رفتن رو به من کوفت میکردیابرو . یک کم که گذشت دستش رو انداخت دور سر من گفت  کمرت درد میگیره بشین  گریه کن .

گفتم نه خوبم  به گریه ام نگاه نکن خیلی آرومممژه . ولی زود بلند شدم نشستم  .  از همسر هم تشکر کردم  برای همه چیز ماچ. بهش گفتم امروز واقعا آرامش دارم  . با این که گریه کردم ولی دلم نگرفته .قیافه  همسر که معلوم بود خوشحال نیست . اصلا لبخند زورکیهای همسر و حرف نزدنش  معلوم بود .  گفتم میدونی چیه  حس میکنم پسرک همین جاست . خیلی وقتها که میومدم کاملا حسش میکردم . الانم انگار حسش میکنم . اصلا حس میکنم دقیقا همینجاستقلب . باورت میشه ؟ همسر گفت حالا آخر سالی آوردمت اینجا سر خاک هفت سین بچینی  دلیل نمیشه از این حرفای عجیب غریب بزنی .

گفتم  باورکن راست میگم .  دقیقا دارم حسش میکنم . شاید هم توهم من باشه نمیدونم ولی این حس برای من غریبه نیست . خیلی وقتها برام پیش اومده . همسر گفت  خوبه به سلامتی ارتباط با ارواح هم بلدی . گفتم باشه مسخره کن ولی من که میدونم اینجاست امکان نداره این حس من اشتباه باشه نیشخند.    همسر گفت تو هر وقت تنها میای اینجا هم از این فکر و خیالها  میکنی ؟ یا منو دیدی شجاع شدی. گفتم آره من خیلی وقتها تنها هم بودم این حس رو داشتم  . اصلا هم نمیترسم زبان. من  مدتی هست از مرده ها و این مسائل میترسم ولی وقتی اینجا  باشم و  این حس بهم دست بده  اصلا  نمیترسم  و احساس آرامش هم میکنم . همسر  گفت  دیگه باید از تو ترسید الانهاست که یک ساعت حرف روح و قبر و مردن  بزنی  . خنده  گفتم نه  نمیگم فقط خواستم حسمو بگم .

بیکار بودیم  و رفتیم سر چند تا خاک دیگه  دور و اطراف فاتحه خوندیم و بعد هم  نشستیم به حرف زدن .  هر کی رد میشد یک چیزی میاورد تعارف میکرد من برمیداشتم میخوردم . از حلوا و کیک یزدی و شیرینی و خرما  و میوه . همسر یک دونه هم برنداشت بعد من همینطور هر کی سینی به دست میومد برمیداشتمابله .  گفت حسنا خجالت نکش   میخوای از هر کدوم سه چهار تا بردار بخور گرسنه نمونی. گفتم خوب چی میشه مگه؟ زحمت کشیدن آوردن تعارف میکنن مردم بخورننیشخند  .تو که بیکاری هیچی هم  نمیخوری به جای من هم فاتحه اش رو بخون . پدر شوهر و برادر شوهر هم خدا رو شکر خیلی طولش ندادن . البته همسر هم از سر بیکاری کم زنگ نزد که کجا هستین و شلوغه و دیر میشه و  ترافیکه  و...از این قبیل .  وقتی برادر شوهر گفت که نزدیک هستن و دارن میان رفتیم ایستادیم که زود بریم .

پدر شوهر گفت میخواد بره سر خاک پسرک فاتحه بخونه .من اصلا دلم نمیخواست برن سر خاک پسرکافسوس نمیدونم چرا ولی حس خوبی نداشتم . دلم نمیخواست ببینن و برن برای بقیه تعریف کنن  حسنا هفت سین چیده بود و  گل پر پر کرده بود شکل قلب تزئین کرده بود. هر چقدر گفتم زحمت نکشید و از همین جا فاتحه بخونید، فایده نداشت خنثی. من که رفتم تو ماشین همسر دوباره همراه پدر شوهر برادر شوهر  رفت   . زود هم برگشتند و نمیدونم حالا چه کاری بود که ... بگذریم در هر حال دستشون درد نکنه . شاید هم منظورشون احترام گذاشتن بود  و من زیادی حساس شدم .

روز خسته کننده و پر ترافیک و شلوغی بود ولی من خیلی دلم شاد بود و باز هم خیلی از همسر تشکر کردم برای این که من رو بردهقلب . برگشتن هم خواهر شوهر جون رو ندیدیم .برادر شوهر پیاده شد که بره شب خونه خواهر شوهر بمونه و نی نی خانوم رو جابجا نکنه و پدر شوهر رو هم جدا رسوندیم .

اما در مورد امسال عید و پست قبل. اعتراف میکنم پست قبل رو که  نوشتم خیلی ناراحت بودم و خیلی زیاد هم افسرده نگران.  جا داره از همه دوستان عزیزم که برام نوشتند تشکر کنم . دوستان عزیزی که آرامش و شادی رو به من هدیه کردند با تک تک حرفهاشونبغلماچ . الان اصلا اون حس منفی رو ندارم و ناراحت نیستم . انگار نا خود آگاه کلی انرژی مثبت اومد به سمتم  و شادی و آرامشقلب . حرف کامشین جونبغل ماچخیلی به دلم نشست که حتما نباید دقیقا لحظه سال نو آدمها در کنار هم باشند و این یک قرارداد هست  . برای همین من هفت سینم رو قبل از رفتن همسر میچینم . قبل از رفتنش سالمون رو نو میکنیم و دقیقا ساعتی که قرار هست سال نو تحویل بشه به پیشوازش میریم و امسالمون رو شروع میکنیمقلب.  الان اصلا برام مهم نیست که قبلش باشه  یا دقیقا همون روز . برام این مهم هست که من امسال  آرامش خواهم داشت از این تحویل کردن زودتر سال .نیشخند 

برای رفتن همراه مامان بابا و خواهرها هم نمیرم .  بهشون گفتم و خیالشون رو راحت کردم که اصلا ناراحت نیستم و   اتفاقا خیلی هم خوشحالم . گفتم  این که همسر نیست و یا این که  اونها شمال نیستند و من نمیرم اونجا اصلا ناراحتم نمیکنه مژه.  خیالشون رو راحت کردم و قول دادم و قسم خوردم که اگر ذره ای احساس ناراحتی کنم  تنها نمونم و برم پیششون ماچ. تا حالا که اصلا تصمیم ندارم برم .  برای خودم کلی برنامه دارم . یکی از عیدی هایی که قبل از اومدن سال نو به خودم دادم خوشگل کردن ایوون با گلهای خوشگل بود که هر بار با ذوق و شوق میرم نگاهشون میکنم و بهشون میرسم و  خیلی دوستشون دارمقلب . میخوام چند روز تعطیلی رو به همه کارهایی برسم که دوست دارم و وقت انجام دادنشون رو نداشتم .  پختن شیرینی  های خوشمزهخوشمزه . کتاب خوندن . فیلمهایی که همیشه دوست داشتم  لم بدم و با خیال راحت ببینمقلب . شروع کردن برای بافتن  قلاب بافیهای کوچولو و خوشگل  رنگی  که خیلی وقت بود دلم میخواست و وقت نکرده بودم شروع کنم  . شاید اگر حوصله داشتم از خونه بیرون برم کوه هم رفتم و چند تا موزه .زبان

 ولی فکر نمیکنم تنبلی بذاره برم.  بس که این روزها دارم فکر میکنم مرتب تو خونه کیف میکنم و استراحت نیشخند. به علاوه از بس محو زیبایی هنر و ایده  بیتا جون بغلماچتو دوختن پرده  اتاق خواب شدم که میخوام این کار رو انجام بدم . البته بیتا جون با پرنده های خوشگل تزئینش کرده بود و من میخوام  با گلهای خوشگل و خوشرنگ تزئینش کنم تا بهاری بشه . یک دونه روتختی  ست هم با همون تزئین بدوزم  به علاوه کوسنهای خوشگل .  انقدر ذوقش رو دارم که دل تو دلم نیست  زود  برم پارچه و بقیه وسایلش رو بگیرم و یک طرح خوشگل پیاده کنممژه .  من قبول دارم پرده و روتختی های ست و مارک و خیلی خوشگل و چه میدونم اب و تاب دار هست که ادم میتونه بگیره ولی من انقدر خوشحالم که میخوام  خودم بدوزم  و رنگ و طرح زیبا رو روش پیاده کنم . تازه خوبیش این هست که هر وقت هم نگاه میکنم میتونم به خودم بگم دستت درد نکنهنیشخند . باید ببینم چطور میشه اگر خیلی راضی بودم ازاین به بعد هر فصل  یک روتختی و پرده  و کوسن های خوشگل با طرح خوشگل  میدوزمچشمک .

به علاوه  از مرخصی ها هم استفاده نمیکنم و مثل یک بچه خوب میرم سر کار چون امسال بیشتر از پارسال مرخصی هام رو لازم خواهم داشت و براشون برنامه دارمزبان .  همسر هم که برمیگرده و قول شمال برای تعطیلات دوازدهم به بعد سر جای خودش هستقلب

به لطف اسباب کشی  امسال  کمد و  کابینت و انباری  و..... کارهای داخلی تکونی نداشتم نیشخند فقط از قبل وقت گرفته بودم  بیان برای تمیز کردن شیشه و پنجره ها  که اومدن . دو نفر بودن و  بس که فرز بودن در ورودی  و دراتاقها  و در کمدها( از بیرون) رو هم قشنگ شستن . خودم هم دست به کار شدم در  کابینتها رو برق انداختم  . کارهای دیگه رو هم خودم خورد خورد انجام دادم و تغییر دکوراسیون هم  با همسر انجام دادیم تا یک تنوعی بشه .  حسابی ازش کار کشیدم  تا بدونه  وقتی من  تنهایی این کار رو میکنم   و تازه علاوه بر اون همیشه خونه رو هم برق میندازم و فقط جابجا کردن وسایل نیست ، یعنی چی زبان  الان فقط مونده هفت سینم که وسایلش هم آماده هست و باید زودتر بچینمشقلب

امسال پدر شوهر و مادر شوهر  و برادر شوهر دوم و نی نی خانوم میرن شمال . یعنی برای سال تحویل هم اونجا هستند . بعد از عید هم برادر شوهر میره و  جاری قرار هست بیاد یک ماه بمونه . عزیزم ماچ خیلی خوشحالم که جاری به زودی میاد پیش دخترکوچولوی نازش قلبالبته برادر شوهر  با این وضع که بیشتر از حد معمول موند، کار قبلیش رو نداره و اصلا هم ناراحت نیست . دوباره در خواست هاش رو فرستاده برای جاهای دیگه و نوع کارش هم طوری هست که مهم نیست و به عبارتی دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره مژه. امیدوارم این رفتن برادر شوهر تموم شدن همه مراحل باشه و وقتی برمیگرده کارها هم درست شده باشه که سه تایی برگردند سر خونه زندگیشون . هر چند از همین الان که فکر میکنم میبینم دلمون خیلی برای نی نی خانوم تنگ میشهماچ . ماشالله شده فقط دوتا لپ خوشگل قلب. به قول یکی از دوستهام که این دوتا  لپه که دست و پا در اورده ؟بغل

در هر حال امسال برام سال متفاوتی خواهد بود سالی که خیلی چیزها رو به خودم هدیه میدمقلب . سالی که تمام سعی خودم رو میکنم که به خودم آرامش هدیه بدم   و خیلی از اشتباهات قبلم رو نداشته باشم . سالی که میخوام خیلی تغییر کنم . عادتهای اذیت کننده رو کنار بگذارم و زندگی رو  انقدر سخت  نگیرممژه .  انقدر این حس آرامش که این روزها سراغم اومده رو دوست دارم که دلم میخواد اون رو به همه هدیه بدم بغل. هیچی هم فرق نکرده تو مشکلات و زندگی ما و  اوضاع همون هست که بوده . حتی تو این مدت تنش هم بیشتر  داشتم و حتی یک بار هم حالم بد شد و کارم به بیمارستان کشید  . با همه اینها حس میکنم این من هستم که  بین همه مشکلات پیدا کردن حس های خوب رو فراموش نکردم و خوشحالم که  تونستم حس های خوب رو هم پیدا کنم قلب .

در واقع مشکل من یک روزه رفع نشده و میدونم که نخواهد شد ولی من سعی خودم رو میکنممژه . من هنوز هم اشکهام میریزه و حالم هم بد میشه و عصبی بشم دستم میلرزه و همه اون حالتها رو دارم و میدونم امکان نداره فوری خوب بشم چون این حالتها به مرور زمان بوجود اومده ولی در کنار اون خیلی کارها هست که خودم میتونم برای خودم بکنم تا بهتر باشم و سلامتی ام از همه چیز بیشتر برام مهم باشه .مژه برای پست قبل هم دوست عزیزیبغلماچ برام نوشت که من تازگی خوراکیهای با طبع سرد و قاطی زیاد میخورم و همین باعث میشه افسردگی بیشتر بشه و بهتر هست خوراکیهای با طبع گرم بخورم . به همین دلیل شروع کردم و حس میکنم واقعا مفید بود .   اصلا این موضوع رو یادم رفته بود .  اونطور که من شنیدم و نمیدونم تا چه حد درست هست میگن خوراکیهای گرم باعث کم شدن افسردگی میشه . حالا یا تصور هست یا تلقین یا واقعا اثر داره برای من که خیلی خوب بود شما هم  امتحان کنید بالاخره ضرر که نداره نیشخند

یکی دیگه از کاهایی هم که میخوام تو سال جدید انجام بدم این هست که بعد از تعطیلات و هر وقت که جاری اومد و هنوز برادر شوهر نرفته ، یک  مهمونی بگیرم و دعوتشون کنم مژه. تو این مدت همسر از طرف خودش گفته بود که دوست ندارم آدرس خونه رو بدم و رفت و آمدی باشه .برای دیدن ما خودمون میایم . در واقع این خواست من بود ولی همسر انداخت گردن خودش .  این رو میدونم که پیدا کردن آدرس خونه ما برای اطرافیان  و کسی که اشنا باشه و بخواد ،  دقیقا عین آب خوردن هست. ولی خوب پیدا کردن ادرس یک چیز محسوب میشه و این که آدم خودش بگه و دعوت کنه یک چیزابرو . شاید هم تا حالا دقیقا میدونن آدرس رو ولی چه فرقی میکنه براشون که بگن میدونیم یا نمیدونیم . چند بار هم مادر شوهر در این زمینه کنایه زد  خنثی.  که همسر گفت دوست ندارم کسی بدونه . ولی من به این نتیجه رسیدم که این کار درست  نیست .

من خودم باید طوری برخورد کنم که به کسی اجازه مزاحمت ندم . همونطور که هیچوقت به خودم اجازه ندادم مزاحمت ایجاد کنم همون  کار رو برای دیگران هم بکنم و این اجازه رو بهشون  ندم . نه این که بگم آدرس خونه ام مخفی باشه تا آرامش داشته باشمخنثی . فکر میکنم  تا این حد بس هست .  همسر هم میدونستم  چیزی نمیگه برای این که من نگم دیدی اومدن چی شد دیدی خانوم اولی اومد دیدی اینطور دیدی اونطور نگرانولی میدونستم ته دلش دوست نداره اینطوری باشه . به همین دلیل بهش گفتم که حتما تو اون فاصله همه رو دعوت میکنم بیان . حتی خواهر شوهر زبان. حالا میخواد تنها بیاد میخواد بچه هاش رو  هم بیاره اصلا خواست نیاد .  اگر بیاد بره باز به خانوم اولی بگه خونه جسنا اینطور و اونطور ، یا مادر شوهر بره بگه یا هر کی ، برام دیگه مهم نیست  . دوست  دارم اونطور  که باید و شاید زندگی کنم بدون این که باعث ناراحتی و اذیت کردن دیگران بشم  . حالا در این مورد حرف زیاد هست  و تو پست بعدی  باز هم میگم و بقیه جریانها رو هم  در مورد حرفهای خودم و خانوم اولی تعریف میکنم  مژه.


51 - یادی از گذشته ها


قبل از نوشتن توضیح بدم که قصدم از تعریف کردن  ، فقط و فقط و فقط خود فعل تعریف کردن هست  . دوستان عزیزم میدونند که منظورم از جمله بعدی چه خواهد بود و خواننده های خوبم  مطمئنا این جمله را به خود نخواهند گرفت . کامنتها ای که به هر نحوی حاوی کلمات توهین به من یا خانوم اولی یا همسر باشه تایید نخواهد شد . فکر میکنم لازم نباشه معنای کلمه توهین رو هم شرح بدم .  همیشه نظر مخالف رویه زندگی آدمها و ابراز عقیده ، معنای جداگانه ای از توهین داره .اوه

جمعه روزی بود که قرار بود بریم خونه پدر شوهر و خانوم اولی باشه و رو در رو بشیم .  اضطراب داشتم و  تا نزدیک صبح بیدار بودم و توی اینترنت خودم رو مشغول میکردم  و دم صبح بود خوابم برد . همسر  با بهار خونه مامانش بود و صبح جمعه هم رفته بود همون واحدی که بار قبل با هم رفته بودیم و عصر برگشت و مستقیم هم رفت خونه مامانش .

بهار  خونه عمه اش بود . پدر شوهر به برادر خانوم اولی هم گفته بود بیاد . به دلیل تهدید های زیاد خانوم اولی به خودکشی کردن  ، گفته بود  بیاد و در جریان باشه . از قبل به پدر شوهر گفته بودم شرطهای خانوم اولی رو قبول ندارم .نه برای لجبازی . اگر شرط معقولی بود حتما به خاطر احترام گذاشتن هم شده قبول میکردم . گفتم  برای صحبت کردن روی اونها نمیام  و بهتر هست روبرو نشیم . نمیدونم چرا   پدر شوهر اصرار داشت  هر دو باشید و حرفی دارید رو در رو بگید .

 وقتی رسیدم رفتم توی پذیرایی و یک سلام کلی کردم که هر کی دوست داشت میتونست جواب بده و هر کی هم دلش نمیخواست نه . خانوم اولی هم روش رو برگردوند و حتی به من نگاه هم نکرد .باید اعتراف کنم که  من هم فقط  چند تا نگاه از روی کنجکاوی کردم  و اینطور نبود که من محل بذارم و  اون بیمحلی کنه . از آخرین عکسی که ازش دیده بودم لاغرتر شده بود و بسیار هم شیک و مرتب بود هم موهاش  هم لباسش و آرایش ملایمش . چیزی در حد رو کم کنی . میتونم اعتراف کنم روی من هم کم شد چون خودم بنا بر دستورات صادره از  طرف همسر که چی بپوشم و آرایش نداشته باشم و موهام رو  ببندم ،مرتب بودم ولی شیک نه.

پدر شوهر خودش شروع به صحبت کرد و گفت  بهتر بود حرفهاتون رو  رودر رو بزنید این طرز زندگی نمیشه همیشه قهر و دعوا باشه هر دو ناراحت باشین هر دو نتونید زندگی کنید و حرفهایی از این قبیل .  بگذریم و بگذریم و بگذریم که چی گفتیم چی شنیدیم . هم من حرف هام رو زدم و هم خانوم اولی . حقیقتش اصلا حوصله ندارم بشینم دونه دونه حرفها رو بگم .در این حد بگم که به نظرم فایده نداشت . ایده پدر شوهر برای این صحبت رو در رو  ایده جالبی نبود . طبیعی  هست که توی این شرایط  دو نفر نمیتونن با هم حرف بزنن . خانوم اولی عصبانی بود و شاید طبیعی باشه  که توی شرایط عصبانیت نتونه منطقی حرف بزنه .   من ناراحت نشدم که با داد و بیداد حرف زد . متاسفانه بین حرفهاش از کلمات درستی  استفاده نکرد . هر بار میگفت، یا برادرش یا پدر شوهر میگفتن که نگه و هر بار هم با یک حقشه تموم شد .  دیدم هر بار میگه و بعد که میگن نگو میگه حقشه. گفتم ببخشید حقم نیست ولی چیزی نمیگم چون اطمینان دارم این صفاتی که میگید نیستم پس فرق نمیکنه  و به خودم نمیگیرم .میذارم به این حساب که یا عصبانی هستید یا عادت دارید از این کلمات استفاده کنید . بماند خانوم اولی چی چواب داد ...... گذشت

در کل من حرفهام رو زدم ولی نه جوابی شنیدم و نه  خانوم اولی   میخواست جوابی بده  و .. ....نمیدونم شاید هم جوابی جز داد زدن و توهین کردن نداشت .  همسر زیاد حرف نزد  فقط گفت که شرطها رو به هیچ وجه قبول نداره و توضیح هم داد چرا .چند بار هم که خانوم اولی به من بد و بیراه گفت، بهش گفت توهین نکن . خانوم اولی دو سه باری چیزی نگفت  و یک بار با صدای بلند گفت  هر چی دوست دارم میگم  چرا به  حسنا بیشعور هیچی نمیگی ؟وسط حرف من میپری؟ همسر گفت  حسنا هم یک کلمه حرف بد بزنه به اون هم میگم . پدر شوهر هم  تایید کرد که اون داره توی هر جمله چهار تا بد و بیراه  میگه ولی خانوم اولی بس کن نبود.

جالب بود خانوم اولی قبول داشت خودش  رضایت داده همسر زن بگیره و میگفت اصلا پشیمون نیستم و حسنا رو خودم انتخاب کردم  . نمیگم پشیمونم . میگم شرایط زندگی اینه حسنا میتونه زندگی کنه نمیتونه بره . اگر شما جوابی شنیدین که خانوم اولی شما که میگی پشیمون نیستم و میگی خودم رضایت دادم چرا از اول شرطهات رو نگفتی ، من هم شنیدم . میگفت شرایط  اینطوریه میخوای بخواه نمیخوای نخواه . از نظر ایشون من یک بدبخت  بیچاره بودم که خیلی هم شانس آوردم شوهر کردم و  هیچی رو از دست ندادم و خیلی چیزها هم به دست آوردم . یک طور ها یی من بدهکار هم بودم . گویا ایشون رضایت نمیدادن شوهرشون زن بگیره و اگر آقای همکار من رو معرفی نمیکرد و خانوم اولی هم مهر تایید نمیزدن و همسر هم من رو نمیگرفت، تا آخر عمر بیشوهر مونده بودم .خوب شد خودش جلوی بابا مامان من و پدر شوهر و مریم جون و اقای همکار  گفته بود حسنا جوونه و بدون شوهر نمیمونه  . الان  برام شوهر پیدا میشه  دو سال پیش  نمیشد ؟  اعتراف میکنم من هم ننشستم گوش کنم و گفتم تنها آدمی که میتونه برای من شرط بذاره خود همسر هست . اگر اون هم بگه من حق دارم قبول کنم یا نکنم  .خودم برای زندگیم تصمیم میگیرم چکار کنم . کار به زندگی دیگران هم ندارم و به خودم اجازه نمیدم در مورد زندگی دیگران نظر بدم  بگم بمونن یا برن یا شوهر کنن یا شوهر پیدا میشد یا نمیشد یا هر چیزی .

یک بار هم که حرف خیلی خیلی  بدی به من  زد همسر نبود بشنوه . پدر شوهر ناراحت شد گفت خجالت داره هر چی از دهنت در میاد میگی ؟ خانوم اولی هیچی نگفت و برادرش  گفت حسنا خانوم ببخشید من معذرت میخوام . به خانوم اولی هم گفت که این حرفها چیه و خانوم اولی محل نگذاشت و سکوت کرد . اون حرف رو تکرار هم نکرد و یا نگفت خوب کردم گفتم  فقط سکوت کرد  . همون موقع که همسر نبود و نمیدونم مادر شوهر چه حرف مهمی داشت که صداش کرده بود توی آشپزخونه ، خانوم اولی نمیدونم برای چه کاری  رفت  توی  یکی از اتاقها که نزدیک بود  . در همون فاصله برادر خانوم اولی اومد رو مبل کنار دستی من نشست . معمولی صحبت میکرد که  مثلا میدونه مشکل داریم شما بیشتر صبر کنین و از این حرفها .پدر شوهر هم نشسته بود میشنید . نفهمیدم خانوم اولی کی از پشت سر اومد. با حرص و قدرت تمام از پشت سر موهام رو همراه با کلیپسم کشید و پشت گردنم رو چنگ زد  گفت لازم نکرده بشینی کنار برادرم ( اسمش رو گفت )   زر بزنی .چه زوری هم داشت گردنم به یک طرف کشیده شد و حاضر بودم تا هر جا میکشه خم بشم تا یک دسته از موهام  کنده نشده

برادرش بلند شد دستش رو گرفت و میشه گفت موهای من رو از دستش نجات داد . دست من هم پشت گردنم بود از درد اشک به چشمم اومده بود . خیلی خودم رو کنترل کردم از درد گریه نکنم  و  ضعف نشون ندم.پدر شوهر به خانوم اولی گفت باریکلا شروع کن .  از بچگی  عادت داشتی مردمو بزنی یا وقتی شوهر کردی یاد گرفتی؟ خانوم اولی با عصبانیت گفت این حقشه و دوباره رفت تو اتاق در رو  کوبید .برادرش عذر خواهی کرد  گفت من دیدم اومد فکر کردم میخواد بشینه فکر نمیکردم موهای شما رو بکشه . چنان چنگ زد که خون اومده بود. پدر شوهر دید دستم رو گرفته بودم روش خونی شد  گفت بلند شو برو بشور  .  رفتم دستشویی شستم و همسر هم اون موقع نفهمید . بعدا فهمید یعنی خودش جای چنگ رو دید و من هم گفتم چی شده .

در آخر  هم که  به حرف و  داد و بیداد و نفسم بند اومد و خفه شدم و اسپری زدن و دارم سکته میکنم ختم شد  . برادرش بردش توی اتاق مادر شوهر هم بود  اومد همسر رو صدا کرد که بیا برو حالش خوب نیست . همسر رفت و باز هم صدای داد زدنش میومد نمیدونستم دقیقا چی میگه . نمیدونم برادر خانوم اولی چطور راضیش کرد که بره خونه اونها و رفتن . خدا حافظی هم نکردیم  من توی پذیرایی بودم  برادرش اومد خدا حافظی کرد و ببخشید خانوم اولی حالش خوب نیست من خدا حافظی میکنم . 

بعد از اون تازه باید مینشستیم تفسیر  و دفاعیات مادر شوهر رو گوش میکردیم  که چرا من فلان حرف رو زدم همسر فلان حرف رو زده .نمیدونم برای مادر شوهر چه فایده ای داشت که با ید تفسیر میکرد و ما هم باید گوش میکردیماوه .  من که از شدت سر درد داشتم میمردم  همسر برام مسکن آورد و من رو برد تو یک اتاق دراز بکشم خودش رفت با مامان باباش حرف بزنه . من هم  تمام اون مدت گریه نکرده بودم و باز هم نمیخواستم گریه کنم ولی داشتم خفه میشدم  .نفهمیدم چی گفتن و کمی گذشت همسر گفت بیا بریم . موقع رفتن ماشین نبره بودم اعصاب رانندگی نداشتم.

همسر یک جا کار داشت باید یک سری مدارک رو به یک نفر میداد که  اونور شهر بود  و بحثمون توی ماشین شروع شد . اول بصورت صحبت بود بعد شد بحث و در آخر هم دعوا چه دعوایی . شاید بشه گفت من عصبی بودم و شروع کردم . کاری به خانوم اولی هم نداشتم حرف خودمون بود . یعنی دعوا مربوط به حرفهای خانوم اولی یا شرطهاش نبود که  بگم تقصیر اون بود  و بندازم گردن خانوم اولی . حکایت این دعوا هم حکایتی هست مفصل که  توی پست بعد میگم   چه شاهکارهایی از خودم نشون دادم و همسر به همه چیز فکر میکرد به جز این که میتونه با یک حسنا  دیوانه شده طرف بشه .در کل خدا  عاقبت همه مون رو  به خیر بگذرونه  اوه برای این که بگم چی شد و چه تصمیمی گرفتم هم ..... شاید  بشه گفت واقعا نمیدونم  .فعلا که زیاد مغزم کار نکرده آخ . همسر میگه تو هفته ای سه روز نمیخوای؟ من میام پیشت  وقتی هم هستم قول میدم هیچکی به تو کار نداشته باشه. مسافرت هم پیش بیاد میریم بچه دار هم بشو به بقیه اش کار نداشته باش . حتی اگر اینطور هم بشه باز میشه که آدم به بقیه اش کار نداشته باشه و فکر نکنه که چطور؟ شاید هم بشه نمیدونم . گفتم  مغزم  هنوز جواب نمیده


لینک کامنتها

فایل کامنتها