دوستان عزیزم ببخشید که نوشتن پست جدید طول کشید قلب باعثش اسباب کشی و  کار و تعطیلات و تنبلی و باز هم کار شد زبان 

همسر همونطور که گفته بود پنجشنبه صبحی که قرار بود اسباب کشی کنیم اومد .  همه چیز رو هم هماهنگ کرده بود . به من گفت تو برو خونه جدید من اینجا هستم . من هم رفتم به کارگر هم زنگ زدم که  مستقیم بیاد  خونه جدید  .  وسایل رو آوردن و من هم بودم میگفتم هر کدوم رو کدوم قسمت بذارن که باز کردنش برام راحت تر باشه . اوه

بس که مرتب بسته بندی شده بود و روی همه کارتنها نوشته شده بود ،  برای باز کردن خیلی راحت تر بودممژه .خانومه  هم واقعا  کمک کرد بنده خدا  . همه وسایل  که اومد همسر خودش هم اومد کمک و دو تا  کارگر آقا هم بودند کارهای سنگین رو انجام دادند .  یخچال که وصل شد من زودتر از هر  کاری وسایل یخچال فریزر رو گذاشتم تا خراب نشده و آب نشده . بعد اونها رفتند کارهای دیگه رو رسیدند و من و خانومه دوباره مشغول کابینتها شدیم هیپنوتیزم.

دوست داشتم همه کابینتها رو خودم بچینم . اونطوری که دوست دارم . برای همین خانومه باز میکرد و  میاورد کنار دستم من هم میچیدم. خیلی خسته شدم ولی خوب همه چیدمانش مطابق میلم شد از خود راضی . بعد از این که اون دوتا کارگر رفتند ،همسر رفت  اتاق خودمون رو جابجا کرد . همه  لباسها و کشوها و  وسایل رو چید . با خودم فکر میکردم الان میچینه دوباره من باید از اول اونطوری که  مرتب باشه بچینم ولی بهش نگفتم دست نزن. گفتم  مرتب کردن  برام راحت تر میشه تا باز کردن و چیدن اولیه خنثی. بعدا که  دیدم واقعا خوشم اومد . درست همون مدلی که خودم همه رو  تو کمد و کشوها میچیدم  ، چیده بود و جابجا کرده بودنیشخند. انقدر  منظم و دقیق  که  کارش یک تشکر حسابی داشت . اصلا دوباره کاری برای من نداشته بودمژه . با همه اینها اون روز ازش تشکر نکردم گذاشتم بعدا که فکر نکنه شاهکار کردهشیطان .

برای اشپزخونه  و کارهای خورده ریز دیگه هم اومد کمک  عینک.  بعد از مرتب شدن اتاق خودمون و آشپزخونه  ، سه تایی شروع کردیم به چیدن هال و پذیرایی  . این کار هم  واقعا خسته کننده بود ولی همه چیز مرتب و تر تمیز شدقلب .  اون روز انقدر استرس داشتم که حتی نتونستم درست و حسابی غذا بخورم و نفهمیدم ناهار و شام چی خوردم   ابرو .   همسر  هم با این که یک عالم کار کرد و کمک کرد ولی عصبانی بودخنثی . به من که نمیتونست چیزی بگه چون از خود صبح براش قیافه  گرفته بودم و فقط  هر وقت که لازم بود باهاش حرف زده بودم . تلافیش رو سر کارگرها در میاوردچشم . دوسه بار بیخودی سر خانومه داد زد و ازش ایراد گرفت .  خانومه اومد به من گفت هر کاری میکنم شوهرت  ایراد میگیره  . گفتم هر کاری میگه دقیقا همون کار رو بکن خسته شده حوصله نداره خنثی . موقع آوردن وسایل  و وقتی کارگرهای آقا بودند هم دیدم چند باری صدای دادش در اومد ابرو. منتظر بود من برم یواشکی حرف بزنم بگم چیه عصبانی هستی  من هم محل نذاشتم گفتم به من چه ناراحته اب خنک بخوره قهر.

در کل کارها انجام شد .  بقیه  کمدها موند که هر کدوم  وسایلش  تو همون اتاق بود  فقط مونده بود چیده شدنش .  خانومه تا ساعت  ده شب بود . در عوض موقع رفتن همسر تلافی ایراد گرفتن ها و داد زدن هاش رو در آوردابرو.    دو برابر چیزی که قرار بود بگیره  براش گذاشت تو پاکت .  خانومه که رفت من هم از خستگی جون نداشتماوه  . رفتم دوش گرفتم  اومدم دیدم همسر  چایی تازه دم درست کرده .  ریخت اورد . تازه میخواستم بشینم چایی بخورم  یک کم آروم باشم دیدم شروع کرد غر زدنخنثی .

دوباره یادش اومده بود . نمیدونم چه انرژی داشت بعد اون همه خستگی شروع کرده بود به سخنرانی کردن و گلایه کردن . از  خونه تنهایی گرفتن و ماشین فروختن و خونه یواشکی به نام خانوم اولی کردن و بابا نباید دخالت میکرد و همه باید بهش خبر میدادن و..... بس نمیکرد آخ.  من هم یک کم گوش کردم حوصله نداشتم دونه دونه حرفهاش رو جواب دادممنتظر  . گفتم ببین نمیخواستم هیچی بگم خودت نمیذاری. الان هر چی بگی جواب میدم .  فکر نکن من حرف نمیزنم حق داری .  خسته و مونده میخواستم استراحت کنم آرامش داشته باشم خودت نخواستی ساکت باشم قهر .همه رو جواب دادم دلم خنک شد نیشخند

بهانه گرفت که اینجا خونه مردمه من راحت نیستم  . ما چرا باید تو خونه مردم زندگی کنیم هیپنوتیزم.  واقعا بهانه و حرف بهتر از این گیر نیاورده بودچشم .گفتم آره تو راست میگی مردم خونه شونو مفت و مجانی دادن ما بیایم توش  .معنی تو خونه مردم زندگی کردن هم فهمیدیم . مگه همه عالم و آدم تو خونه خودشون هستن . اصلا متوجه هستی چی میگی؟تازه چرا به من میگی ؟برو جلوی آینه از خودت سوال کن چرا الان خونه مردم هستی . جواب پیدا نکردی میتونی بری از خانوم اولی هم سوال کنی .  راحت نیستی کسی مجبورت نکرده .دوباره شروع کرد گله کردن و  غر زدن که همیشه همینو میگی . منظر فرصت هستی به من بگی  کسی مجبورت نکرده .  انگار بود و نبود من برات فرق نداره . هر چیزی میگم میگی بروهیپنوتیزم . گفتم اگر بود و نبود تو برای من فرق نداشت که حق طلاق دارم نیازی به تحمل کردن خودت و مشکلاتی که از طرف تو ایجاد میشه  نبود  ولی دلیل نمیشه اجازه بدم هر دفعه هر چیزی دلت میخواد بگی . اول فکر کن بعد حرف بزن . یعنی چه آخر شبی نشستی میگی خونه مردمه ؟ به من چه ربطی داره . من مقصرم ؟ مثل اینکه خواب بودی الان بیدار شدی تمام جریان یادت رفته نه ؟

حرف نزد ساکت شد .  یک کم گذشت دوباره اخلاقش خوب شد . اومد گفت خسته بودم عصبانی بودم نباید اینطوری میشد . من نمیذارم اینطوری بمونه و خانوم اولی نباید این کار رو میکرد . گفتم در مورد خانوم اولی و باید کاری میکرد و نباید کاری میکرد  با من حرف نزن . اینها  رو هم برو جلوی اینه به خودت بگو  یا  برو به خودش بگو آخ. در هر حال همسر  هم ساکت شد  رفت دوش بگیره . سر و صدا  و حرف نبود تازه اون موقع تونستم لم بدم خستگی در کنملبخند. همونجا هم خوابم برد تا اومدم بیدارم کرد برم سر جام .

 جمعه   صبح بلند شد صبحانه آماده کرد  . خوردیم و  همسر رفت خونه قبلی . من از قبل زنگ زده بودم شرکت خدماتی دو تا کارگر آقا گرفته بودم که جمعه خونه خالی رو کاملا تمیز  کنند  . هر چند خونه تمیز بود ولی میخواستم به هم ریختگی بعد از اسباب کشی هم نباشه و در کل کاملا تمیز باشه لبخند.  برای این خونه صاحبخونه به من گفت که اگر میخوام میتونم پرده ها و لوستر ها رو داشته باشم  . اگر نمیخوام بر داره. من هم دیدم هم لوسترهاش شیک و مناسب خونه  هستند و هم پرده ها .  گفتم بر نداره مژه. دوباره تنظیم کردن و درست کردن پرده ها  برای خونه جدید حال و حوصله میخواست و وقت که من نداشتم .  پرده های خونه قبلی رو هم برنداشتم گذاشتم  همونجا بمونه  ولی لوسترها رو نذاشتم  چون خودم  لوسترهام رو دوستشون دارمنیشخند . همسر یک نفر رو برد لوسترها رو برداشتند و بسته بندی کردند. آورد گذاشت تو انباری   . کارگرها هم که خونه رو تمیز کردند .  تا ظهر بیشتر طول نکشید .

من هم تو اون فاصله ناهار درست کردم و رختخوابها  رو تو کمد جابجا کردم بقیه رو گذاشتم بمونه .  اومد ناهار خوردیم و استراحت کردیم . همسر گفت که  حاضر بشم  بریم خونه مامان باباش . اصلا دلم نمیخواست  نگران. ولی دیدم حرف بزنم یا نرم دوباره یک حرف و حدیثی میشه خنثی.  مادر شوهر پدر شوهر تنها بودند . برادر شوهر طبق معمول رفته بود برای خانومه وسیله ببره .

 همسر دو تا دسته کلید های خونه رو داد به پدر شوهر گفت اینها رو بدین به خانوم اولی . انقدر این خونه رو دوست داشت کلید هاشو بگیره .خنثی پدر شوهر گفت چرا خودت نمیدی؟ همسر گفت شما خودتون دلیلش رو میدونین . از قول من بهش بگید  تا دونه دونه حرفهای منو گوش نکنه اوضاع همینه خنثی.  پدر شوهر چیزی نگفت . مادر شوهر رو به من گفت همینو میخواستی ؟ قهر کنه و خونه نره و میونه اش با خانوم اولی به هم بخوره . از مواقعی بود که دلم میخواست  جواب بدم. صبرم تموم شده بود منتظر. گفتم ببخشید با من بودین ؟ من همینو میخواستم ؟  کی شروع کننده این جریان بود ؟  همسر گفت مامان نمیخوام راجع به این موضوع حرفی زده بشه .  اگردلتون میخواد من همه حرفهایی که همینجا جلوی شما به خانوم اولی گفتم دوباره بگم .  تا حالا به حسنا نگفتم شما میخواین بدونه بگم . خانوم اولی خودش خواست  خودش شروع کرد  ، خودش هم باید تمومش کنهخنثی .

پدر شوهر گفت خانوم شما دخالت نکن به خودشون مربوطه .  ما حرف بزنیم حسنا فکر میکنه داریم طرفداری خانوم اولی رو میکنیم . گفتم من اصلا اینطوری فکر نمیکنم من صد در صد مطمئن هستم که شما این کار رو میکنید ابرو. پدر شوهر  گفت تو دوباره این حرف رو  میگی ؟ گفتم  من معذرت میخوام ولی اگر ناراحت نمیشید ، بله میگم  چون شواهد اینطور نشون میده . نظر شخصی من رو بخواین این  خوبی شما رو میرسونه که نگران خانوم اولی باشید . یکی از حسن هاتون محسوب میشهخنثی . پدر شوهر گفت من چه کاری کردم که گله داری؟ گفتم اصلا گله ندارم .  چرا باید گله کنم ؟ شما که مسئول اشتباهات من و خانوم اولی و همسر نیستید . دلتون خواست  وقتی خانوم اولی میخواست به همسر جریان خونه رو  بگه  ،‌حضور داشته باشید و موضوع رو ساده جلوه بدید و یک قسمت از حرفها رو هم ندیده بگیرید. اصلا بهشون اشاره نکنید .

همه این حرفها و ماجراها  گذشت من هم  همیشه براتون احترام قائل بودم الان هم هستم . دوست دارم هیچ حرف و گله ای هم نباشهخنثی . پدر شوهر گفت اون روز همسر عصبانی بود . دعوا میکرد خانوم اولی حالش خوب نبود  . من به خاطر این که دعوا بیشتر نشه  بقیه حرفها رو نگفتم . گفتم بسیار کار خوبی کردید . اتفاقا بهتر شد.  شانس آوردم همسر وسط حرف من نپرید حرف رو عوض نکرد حداقل گذاشت اینها رو بگم .نمیگفتم تو دلم مونده بوداوه

پدر شوهر هم دیگه ادامه نداد و حرفی نشد . یک کم نشستیم و رفتیم .ادر شوهر هم  از مواقعی بود که تو قیافه بود ولی  چیزی نگفت . روز شنبه هم  موندم خونه و به کارهام رسیدم . از اون به بعد هم  روزهای عادی  مژه. کارهای خوره ریز خونه هم تموم شده و الان یک خونه جابجا شده و کاملا مرتب و خوشگل شده قلبهمسر هم اون روی خوش اخلاقش حسابی برگشت و بالاخره زبون باز کرد و از خونه تعریف  کرد و  این که خونه خوبی گرفتم و ناراحت نباشم  از این که گفته خونه مردم و گفت اون شب ناراحت بودم . در هر حال گذشت

 . این تعطیلات دلم میخواست بریم شمالخیال باطل . به همسر نگفتم .  از اونجا که میدونه من چقدر شمال دوست هستم سه شنبه صبح خودش گفت میدونم دلت میخواد  بری شمال . من دلم میخواد خونه باشیم  ولی تو اگه خیلی دلت میخواد میریم  . گفتم من که نگفته بودم دلم میخواد بریم شمال . گفت از قیافه ات  معلومه   .تو باشی و تعطیل باشه نگی شمال ؟  گفتم آره دلم میخواست ولی حالا که دوست داری خونه باشیم  باشه  فرق نداره تعطیلات بعدی میریم نیشخند.

مادر شوهر سه شنبه به همسر زنگ زده بود و گفته بود چهارشنبه ناهار بره اونجا و  به خانوم اولی و بهار هم گفته بوده بیان . همسر قبول نکرده بود . من هم خبر نداشتم .  اومده بود خونه میدیدم تلفن کاریها شروع شده حرف نزدم . نگو مادر شوهر و خواهر شوهر مشغول بودندخنثی باز هم من سوال نکردم که چه خبره . فقط گفتم ببین من خوشم نمیاد  تلفنت مرتب زنگ بزنه بری تو اتاق یواشکی حرف بزنی. باور کن به مرحله ای رسیدم که حوصله این کارها رو ندارم .  بیزحمت تلفنی که نمیتونی جلوی من حرف بزنی رو جواب نده  آخ گفت  بگو دلم میخواد بدونم چی شده . گفتم   دلم میخواد تلفن کاری تو تموم بشه منتظر هیچی نگفت . بار بعد که موبایلش زنگ زد  جلوی من جواب دادم . فهمیدم خواهر شوهر بود بهش گفت که  نمیام و دیگه زنگ نزن و به خودم مربوطه . این رو هم گفت که اگه دوباره هر کدوم زنگ بزنین جواب نمیدم .  باز هم به من نگفت چی شده . سر شام گفت که مادر شوهر  این کار رو کرده  گفته بیاین آشتی کنید و بسه . من دیگه حسنا سابق نبودم . اصلا حرف نزدم . اگر قبلا بود میگفتم اگر دوست داری برو و یا سعی میکردم تشویقش کنم بره تا مشکل و تنش تموم بشه ولی اون بار هیچی نگفتم . نه  برو و نه این که نرو خنثی . تنها حرفی که زدم این بود که حواست باشه  بهار تو  هیچ ماجرایی مقصر نیست. گفت میدونم  حواسم به بهار هست ابرو

همسر گفت فردا صبح بریم دربند گفتم باشه بریممژه . صبح زود بلند شدیم رفتیم دربند و حسابی  ورزشکار شدیم نیشخند. صبحانه رو همونجا خوردیم ولی برای ناهار برگشتیم خونه  تا قورمه سبزی تو ارامپز جا افتاده من حروم نشهخوشمزه .   غروب هم رفتیم  دور زدن و خرید کردن . روز بعد هم که  من تعطیل بودم همسر هم سر کار نرفت و خونه بودیم نیشخند. عروسی دعوت داشت . پسر یکی از همکارهاش . گفت یک ساعت هم شده باید برم خودمو نشون بدم . گفتم خوب  برو خودتو نشون بدهزبان .عروسی هم  تو یکی از هتلها بود .  باز هم برم نرم بود . در آخر هم گفت تنبلی نمیذاره برم بعدا  تماس میگیرم معذرت خواهی میکنم میگم نبودم . جمعه هم که باز به خونه نشینی و بخور بخواب گذشت نیشخند

واقعا تمدد اعصاب و آرامش بودقلب  . حرف و بحث هم نداشتیم مژه . تازه  به خودم میگفتم آخیش چند روز آرامش گاوچران. خدا رو شکر تلفن کاری هم نداشت . بعد  از قرنی  حرف من رو  درست حسابی شنید . گوشش در و دروازه نشدابرو  . مادر شوهر هم بهش برخورده بود و ناراحت شده بود از اون شب دیگه زنگ نزد . برادر شوهر زنگ زد گفت  بهش برخورده و ناراحت شده   خنثی

روز شنبه هم محل کار  بازرسی داشتیم  چشم. سر یک جریا نی استرسی به من وارد شد که  فکرش رو هم نمیکردمنگران . تا حالا چنین موردی برای من پیش نیومده بود   ولی این بار پیش اومد . آقای همکار رفع و رجوعش کرد ولی من هنوز هم که هنوزه تو دلم مونده و اعصابم خورد شدهآخ . از این که آدمی که هیچوقت نتونسته بود ایرادی از من بگیره  اونطوری فاتحانه یک قضیه بیخود رو بزرگ کنه .

 چون قول داده بودم امروز مینویسم این پست رو نوشتم . قسمت قسمت نوشتم  وقتی اومدم خونه تند تند تمومش کردم  تا همسر نیومده .  یم عالم حرفهام مونده . هنوز از خونه و صاحب خونه و همسایه ها تعریف نکردم زبانکامنتهای آخر پست قبل هم تعدادی مونده تایید نکردم که فردا تایید میکنم لبخند