.

.

.

.

لبخند

دوستان خوبم سلام 



عید همگی مبارک. تعطیلات و آخر هفته خوبی داشته باشید.  


برای عید یک پست طنز (جشن تولد علی) در نظر گرفتم. 


نفس اصرار داره که دیده بشه. منم گفتم توی وبلاگمون پستهاش را بذاریم که 


هم نفس دیده بشه و خوشحال بشه. دیگه کمتر این وبلاگ اون وبلاگ دنبال توجه بگرده

و هم شما دوستان روز عیدی لبخندی بر لبهاتون بشینه.


لینک کامنتها را هم جهت آشنایی دوستان من با دوستان نفس می ذارم 

نفس رمزت را نذاشتم که مجبور نشی به خاطر دوستان من عوض کنی. راضی به زحمت شما نیستم 

بخاطر من هم عوض نکن. عوض کردنش فایده نداره. دوباره حل می شه. 


دوستان من را ببخشید.

اصلا دوست ندارم مطالب کسی را عمومی کنم.

باور کنید نتونستم این همه درخواست نفس برای توجه را ندیده بگیرم.

گناه داره. گفتم بذار یه توجهی بهش نشون بدم عقده ای نشه.



 
اینکه تو عاشق منی...زیباترین باورمه...
 
سلامی با عطر پاییز
ماه دوست داشتنی من
داریم خلاص میشیم از شر گرمای تابستون ایشالا
حالتون خوبه ؟ من که تابستونی نداشتم و همش کار و کار ... 
البته من کلا ادمی هستم که اگر بیکار باشم کلافه میشم و ترجیح میدم همیشه مشغول باشم...
این چند وقت اخیر تا دلتون بخواد بلا سر من اومد هاااا...یه مسمومیت شدید پیدا کردم و دو روز مهمون بیمارستان بودم...بعد سرماخوردگی وحشتناک به همراه عادت ماهیانه و در نهایت با مخ افتادم روی زمین و درب و داغون شدم تمام بدنم دچار کوفتگی شد و زخم های عمیقی برداشتم... سر پایینی شدیدی بود...از این کوچه باغ هایی که پله می خورن... من از ته کوچه غلت خوردم اومدم پایین و بعدش هم افتادم در جوی آب یعنی با لجن و خاک شدم یکی... سر ظهر بود و خلوت... کسی نبود به دادم برسه لباسم پاره شده بود... اصلا یه وضعیت اسف باری بود هااااا دیگه بیمارستان و شست و شوی زخم ها و
پانسمان و ....
لازم به ذکر هست که دسته گل دیگری به آب دادم و با ماشین رفتم داخل جوی آب... کلا ارتباط تنگاتنگی با جوی های آب داشتم این مدت 
اون روز با علی قرار گذاشتیم نهار رو با هم بخوریم...علی از من زودتر می رسید خونه و گفت من یه چیزی درست می کنم تا تو بیای...( یه همچین شوهری داریم ماااا) 
البته خونه خودمون ( نه اون خونه هه طبقه بالای مادرش که الان با بچه ها زندگی می کنند) این مدتی که بچه ها اردو بودند ما اکثرا اون خونه مون بودیم...
خلاصه اون روز کلاس من فقط پارت اولش تشکیل شد... منم ذوق زده شدم از اینکه زودتر از علی می رسم و نهار رو خودم آماده می کنم و علی میاد منو می بینه و سورپرایز میشه که همه چی آماده ست وقتی رسیدم تو کوچه دیدم علی از سوپر مارکت خرید کرده و داره آروم  آروم قدم میزنه به سمت خونه... یعنی کلاس اون هم تشکیل نشده بود ( تفاهم رو حال کنید)
خونه ما توی یه کوچه باغ خیلی خوشگل هست... که یه طرف کوچه خونه هست و سمت دیگه اش فقط باغه با یه نهر کوچک حتی توی آفتابی ترین هوا هم کوچه ما خنک هست... البته یه در خونه مون به یه کوچه معمولی بن بست باز میشه و یه در دیگه اش به این کوچه باغ... مثلا پنجره آشپزخونه ام به این کوچه باغه باز میشه 
حالا اینا چه ربطی داشت اصلا می خواستم بگم که وقتی توی این کوچه باغ وارد میشی ناخودآگاه عشقولانه میشی منم که از دور علی رو دیدم سرعت ماشین رو کم کردم و محو تماشای آقامون شدم اصلا محوش بودم هااااا... یه آهنگ رمانتیک هم داشت پخش میشد به این صورت :
قربون مست نگااااهت...قربوووون چشمای مااااهت... قربون گرمی دستات...صدای آروم پاهااااات...
منم که آدم جوگیرررررر احساساتی ....هیچی دیگه... داشتم همینطور قربون صدقه قد و بالای علی  و مدل راه رفتنش می رفتم 
همین طوری که محو علی بودم یهو شترررررق صدا اومد... علی که سه متر رفت رو هووووا.... منم احساس کردم ماشینم کج شده و دیگه راه نمیره بله دوستان... اینجانب نفس درایور در جوی آب بودم 
من از قیافه و پرش علی از خنده غش کرده بودم... یعنی طوری پرید رو هوا که هر کی میدید از خنده می ترکید اومدند سمت من و فرمودند مگه کوری تووووو ؟ اصلا تو اینجا چی می خوای ؟ کلاست ؟ 
علی که اونجوری با ترس و دلهره گفت کوری یهو من بدتر خنده ام گرفت...مگه دیگه بند می یومد آخه  علی اصلا از این حرفا نمیزنه کلاگفتم بی احساس  داشتم تورو نگاه می کردم محو شما بودم افتادم خوووووب علی هم که قاطی کرده بود کلا این چیزا حالیش نمیشد...گفت مگه منو تا حالا ندیدی ؟ مگه اولین بارت بود من رو می دیدی ؟ منم که نیشمممم بااااازززز 
دیگه علی از چند نفر کمک خواست ... من گفتم پس منم می شینم پشت فرمون که گاز بدم علی هم گفت شما برو خونه عزیزم نیازی نیست منم رفتم توی خونه علی اومد و دیگه ترسش رفته بود و حالش بهتر شده بود... دیگه تا شب هی واسه هم تعریف می کردیم و می خندیدیم... یعنی پانصد بار واسه هم تعریف کردیم 
خداییش من رانندگیم خوبه هاااا....هشووو... هنگاااامه... کبوتررر  کجایید شما از رانندگی من دفاع کنید ؟ حالم نرمال نبود و دچار عشقولانگی شده بودم
 
حالا اینااا به کنااار...
بریم سراغ یه مشکل دیگه ای که برام پیش اومد... من همیشه حلقه ام رو دستم می کنم... حلقه ام هم انقدرررر بزرگ هست که چشم بازار رو کور می کنه یعنی حتی آدم کم بینا هم می تونه حلقه اینجانب رو با اون درخشش و نگین ببینه من برای یکی از زبان های خارجکی توی تابستون کلاس می رفتم هر روز... یه پسر مجرد دو رگه اونجا معلم ما بود... یه آقایی که مثل سیب از وسط نصف شده با بهرام رادان بود... یعنی اصلا توی آفیس اونجا به بهرام رادان معروف بود و دخترهای اونجا اعم از کارمند و زبان آموز همه فدایی ایشون بودند من اوایل بهار اونجا ثبت نام کردم و خوب توی رزرو بودم تا خرداد
ماه... اون موقع مجرد بودم ( اون زمان که رابطه ام با علی قطع بود) و توی فرم ثبت نام نوشته بودم مجرد... از روزی هم که کلاس شروع شد من حلقه ام دستم بود و همش می گفتم نامزد دارم... نمی دونم این آقا فهم نامزد داشت یا نه...ولی به هر حال عاشق من شد من احتمال میدادم فرم ثبت نام رو دیده باشه که انقدر به من گیر میداد...
خلاصه من هم که حسنک راستگو صاف رفتم گذاشتم کف دست علی...
علی هم گفت دیگه حق نداری بقیه کلاست رو ادامه بدی منم گفتم علی خان دو جلسه دیگه بیشتر نمونده من این همه اومدم خوب بذار تموم بشه این همه هزینه این همه وقت گذاشتم هر روز دیگه گفت جلسه بعدی رو غیبت کن و جلسه آخر برای امتحان میری امتحان میدی میای دیگه منم سر به سرش نذاشتم که از این حرفش هم پشیمون بشه
جلسه آخر رفتم سر کلاس و علی از همون اول صبح دقیقه به دقیقه زنگ زد تا جایی که گریه من در اومد و رفتم توی دستشویی و زدم زیر گریه که علی من ده دقیقه دیگه امتحانم شروع میشه...دیگه نمی تونم بیام تلفن جواب بدم...داری اذیتم می کنی... چرا آدم رو از رو راست بودن پشیمون می کنی...منم که وقتی گریه ام می گیره مگه بند میااااد دیگه علی شروع کرد به عذرخواهی که ببخشید دست خودم نبود. دارم خفه میشم اینکه یه جایی هستی که کسی دوست داره و داره نگاهت می کنه...
از طرفی هم بهش حق میدادم...ولی خوب کلافه ام کرده بود انقدر زنگ میزد...
به هر حال من امتحانم رو دادم و اون قضیه به خیر گذشت...
 
یکی از دانشجوهای دختر به علی پیشنهاد شراکت در یک طرح رو داده بود که بعد هم با هم یه شرکت رو ثبت کنن برای پخش محصول  البته اون دختر رو اطراف علی رصد کرده بودم و می دونستم که ایشون احتمالا جان بر کف همسر ما می باشند ولی خوب اهمیت نمی دادم چون این چیزا برام عادی شده در مورد علی که انقدر طرفدار داشته باشه... اما دیگه فکر نمی کردم در این حد فدایی باشه خلاصه علی بهش گفته بود نه... ولی مگه ول کن بود تا اینکه یه روز من که تو اتاق علی بودم ایشون هم تشریف فرما شدند... دیگه تا اومد توی اتاق علی به دختره گفت اگر مشاوره علمی می خواید ایشون ( یعنی بنده) می
تونند در اختیارتون بذارند چون خود من به شخصه وقت ندارم... هیچی دیگه اینو که گفت دختره دندون های تیزش رو به من نشون داد و رفت که با برف سال دیگه بیاد از من مشاوره بگیره 
 
یه سفر دو نفره خیلی خوب هم با علی رفتیم...هر چند هر دومون خیلی دلمون می خواست که بچه ها هم باشند اما اونا اردو بودند و امکانش نبود البته به قول مامانم زن و و شوهر نیاز دارند یه موقع هایی سفر دو نفره برند...ولی نمی دونم چرا به من سفر دسته جمعی خوش می گذره خوب من و علی که همش با همیم و همدیگه رو می بینیم... حداقل یکی جدید بیاد خوشحال شیم به هر حال به بچه ها قول دادم در اولین تعطیلی که پیش اومد چهار تایی بریم مسافرت به جبران این دفعه 
 
خیلی ها در زمانی که منو علی دوست بودیم بهم می گفتن که این اخلاق خوش و آروم علی برای الان و این زمان هست و بعد اینکه رسما زن و شوهر بشید دیگه اون علی سابق نیست و خود به خود تغییر می کنه... اما واقعا نشد... بعد از گذشت چند ماه علی هنوز همون آدم رمانتیک و آروم هست... درسته یه وقتایی سرش خیلی شلوغ میشه و وقت نمی کنیم زمان زیادی رو با هم باشیم... درسته یه موقع هایی بینمون بحث پیش میاد... اما این چیزی بوده که در زمان دوستیمون هم بوده... مختص الان نیست... حتی وقتی بینمون بحثی پیش میاد علی گریه اش می گیره ولی من زل زل توی چشماش نگاه می کنم به محض اینکه اخم 
بانو:  بچه ها شوهرای شما هم اینقدر گریه می کنند؟ قد سیاوش شیدا و مردک حسنا و علی نفس و ... باید برم یه دعوای اصولی با طرف بکنم. یعنی چی گریه نمی کنه؟ عقده ای شدم بابا !!

رو روی صورت من ببینه از موضع خودش کوتاه میاد و دیگه ادامه نمیده... فقط کافیه من اخم کنم و لب و لوچم اویزون بشه دیگه تموووومه...
کلا خیلی احساساتی هست... به طرز عجیب غیر قابل وصفی... 
قبل از ازدواجم گاهی فکر می کردم چون علی از من چهارده سال بزرگتر هست توی رابطه زناشویی ممکن هست مشکل داشته باشیم ... هم اینکه علی از من بزرگتر هست و هم اینکه من هیچ تجربه ای تا قبل علی نداشتم...اما خوب خداروشکر از این بابت هم به هیچ عنوان مشکلی ندارم و به نظرم این مورد تاثیر خیلی خوبی توی رابطمون داره و واقعا به روند رو به رشد ارتباط ما کمک می کنه...
 
دیگه چی ؟؟؟؟ هیچی.... سلامتی شمااااا اینم از اتفاقات این چند وقت اخیر...
برم بخوابم که صبح کلی کار دارم....
مراقب خوبی های خودتون باشید
برچسب‌ها:
+ ۱۳٩٢/٦/٢٩ | ٧:٥٩ ‎ب.ظ | نفس | نظرات (40)
 
بوی عطر پیرهن تو برده هوش از عطر شب بو...
سلااام 
اینم از پست تولدانه
 
به نام خدا
من برای علی تولد گرفتم
تا پست بعدی خدافظظظظظ
 
اییییش بی نمک خودتونید...یخم نمی کنم گرممه چون
برای شب تولد علی برنامه ای ریخته بودم در حد ام آی 6 
اول تصمیم داشتم منم مثل خودش توی رستوران مهمون ها رو دعوت کنم... بعد که فکر کردم و با مامانم هم مشورت کردم دیدم دیگه خیلی تکراری و لوس میشه... ما یه باغ بزرگ و سر سبز و گونگولو نزدیک تهران داریم... شاید مثلا از تهران پانزده کیلومتر هم فاصله نداشته باشه... یک ربعه می رسی...ولی آب و هوای فوق العاده متفاوتی از تهران داره ...خنک و تمیز...مامانم گفت اونجا بگیر... ولی گفت توی ویلای داخل باغ نه... صندلی و میز بچین به تعداد محدود یعنی اندازه نفرات... چون هم فضا قشنگه و هم صدای آب خیلی آرامش بخشه... یه حوض خیلی خیلی بزرگ وسط باغ داریم که فش فش صدا
میده اینجوری : فششششش فشششش 
یه کم تردید داشتم... ولی خوب از اونجایی که هر وقت به حرف مامانم گوش کردم ضرر نکردم قبول کردم
نمی خواستم همه فامیل رو دعوت کنم...فقط درجه یک... دلم می خواست یه سورپرایز جدید برای علی داشته باشم... اولین تولدی بود که به عنوان همسر کنارش بودم و دلم می خواست همیشه توی ذهنش این تولد ثبت بشه... کلی فسفر سوزوندم و فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که برم سراغ دوستان قدیمی علی... استادان قدیمیش... دوستان دوران سربازیش...و.... تا جایی که اسامی رو می دونستم و علی توی صحبت هاش توی این سال ها ازشون نام می برد نوشتم... با پدر و مادر علی و خانواده خواهرش هماهنگ کردم... ازشون کمک خواستم...
یه شانس بزرگی که داشتم این بود که خوب دانشگاهی که علی درس خونده بود با دانشگاهی که من الان درس می خونم یکی هست... و دسترسیم به خیلی از اساتید راحت بود و تقریبا می دونستم که کدوم اساتید برای علی جذاب هستند... خیالم از اینکه اساتید دوران تحصیل علی رو به چه نحوی دعوت کنم راحت بود...
می موند دوستان قدیمی و هم خدمتی هایی که ازشون خاطره داشت...
خوب برای پیدا کردن این ها دو تا راه وجود داشت که محبور بودم توامان استفاده کنم که یکیش راه خاک بر سری بود باید توی دفترچه تلفن های علی ، دفترچه یادداشت هاش ، موبایلش ، وسایل شخصیش ، ایمیلش و .... فضولی بی شخصیتی می کردم و راه بعدیم هم گرفتن اطلاعات از مامان و باباش و خواهرش و شوهر خواهرش و ... بود...
از دختر و پسر خواهرش هم خواهش کردم در این امر خطیر دوست یابی مرا همراهی بفرمایند... باورتون نمیشه ما حتی اگر مثلا شماره یکی رو پیدا نمی کردیم حتی در شبکه های اجتماعی از جمله اف بی ، توییتر و .... هم می گشتیم
واسه خودم هر روز توی ایمیل علی بودم و در حال سرک کشیدن توی وسایل شخصیش بودم
خلاصه تقریبا اکثر اون افراد دلخواه رو پیدا کردیم...انقدر استقبال خوب بود که حد نداشت و همه به همراه خانواده دعوت شدند...
و حالا عملیات والفجر ده برای متوجه نشدن علی
اصلا و ابدا جلوی علی طوری رفتار نکردم که تولدت رو یادم نیست... یه شب که با علی خونه مامانش بودم و خواهرش اینا هم بودند گفتم که مامان فلان شب تشریف بیارید باغ ما برای شام... تولد علی هست و یه مهمونی خانوادگی کوچک گرفتم ( دقت داشته باشید که همه اینا با مامانش اینا هماهنگ بودها) و همه رو اونجا دعوت کردم... جلوی علی به اون اشخاصی که دلم می خواست زنگ زدم و دعوت کردم... 
برای تدارکات دختر داییم رو استخدام کرده بودم من و الهه از بچگی با هم بزرگ شدیم... مثل دو تا خواهر... حتی نزدیک تر...بهش گفته بودم برای تدارک دسر و مخلفات بیا کمک مامانم... و خوب چون دیزاینر هست خیلی توی این چیزها سر رشته داره...
منم که باید با علی می بودم اون روز که شک نکنه مثلا الان ما داریم خودمون رو خفه می کنیم... قشنگ از ظهرش ریلکس رفتم خونه مامان علی... و گفتم شب از اینجا با هم بریم کیک رو بگیریم و بریم چون مامان اینا آدرس رو بلد نیستند... به مهمون ها گفته بودم ساعت هفت... به علی گفته بودیم ساعت هشت که وقتی من و علی می رسیم همه اومده باشند من دو تا کیک سفارش داده بودم... یه دونه کیک کوچک که با علی برم بگیرم و اندازه اش محدود باشه یعنی طوری که اندازه اش برای همون اندک مهمون هایی که علی می دونست کافی باشه که تحت هیچ شرایطی همسرجان شک نکنه...
یه دونه کیک بزرگ و اصلی که قرار بود حمید( همسر الهه) بره بگیره و ببره باغ...
پسر بزرگ علی اردوی درسی بود و من به زور و بدبختی و التماس اجازه اش رو گرفتم و شوهر خواهر علی بنده خدا این همه راه رفته بود اونجا آورده بودش و قرار بود صبح دوباره ببره تحویلش بده... دلم می خواست حتما بچه ها باشند... تحت هر شرایطی... بدون بچه ها نه برای من لذتی داشت نه برای علی...
خلاصه تمام برنامه ها همونطور که می خواستم پیش رفت چون دستیار زیاد داشتم
رسیدیم باغ...
نمی تونم اون لحظه قیافه علی رو وصف کنم وقتی اون چهره های آشنای قدیمی رو توی مهمون ها دید... همون جا اول حیاط ایستاده بود و مات و مبهوت به مهمون ها نگاه می کرد...انقدر شوکه بود که نمی رفت جلو سلام کنه... لحظه خیلی خاصی بود برام... اینکه تونسته بودم علی رو انقدر سورپرایز کنم ... توی اون حالت ، نگاه عمیقی بهم کرد که تا عمر دارم یادم نمیره... فقط آروم بهش گفتم علی گریه نکنی وسط این همهآدم هااا...جان نفس... دستم رو فشار داد و رفت سمت مهمون ها... دوست های قدیمی... اساتید قدیمی... چند تا از هم خدمتی های قدیمی که در گذشته خیلی صمیمی بود باهاشون و سختی زندگیش
باعث شده بود از همه اینا دور بشه... تجدید دیدار و دیدار و دیدار... نمی تونم اون لحظات رو وصف کنم... همه گریه شون گرفته بود... همه... وقتی همدیگه رو بغل می کردند... 
توی ابرا بودم... دلم می خواست پرواز کنم... از اینکه تونسته بودم این همه آدم رو خوشحال کنم حس خوبی داشتم... از اینکه در تمام مهمونی پسر کوچکم به من چسبیده بود  و لحظه ای از من دور نشد احساس خوبی داشتم... از اینکه تا می خواستم کاری انجام بدم پسر بزرگم بدو بدو می یومد و از دست من می گرفت احساس خوبی داشتم... متوجه نگاه همه بودم که چقدر ما رو نگاه می کنند و تحسین می کنند... 
مامان علی ... وای خدا... نمی دونید چقدرررر از برق خوشحالی چشمای این پیرزن ، من خوشحال میشم... همیشه بهم میگه نفس من دیگه با خیال راحت می میرم...خیالم از علی و بچه راحت شد...ماماااان می دونی یکی از دوست داشتنی ترین های زندگی منی ؟
 
خدارو شکر... خدارو شکر...
خوشحال کردن آدم ها چقدر کار راحتی هست و گاهی وقت ها ما چقدر از هم دریغش می کنیم...
یه حرف... یه تلفن... یه دیدار... یه یادآوری... حتی یه نگاه با محبت...
و چقدر بد هست که خیلی از ما شکستن دل بقیه رو انتخاب می کنیم... قضاوت می کنیم... 
مواظب دل های آدم ها باشیم... خوب ؟
 
 
 
وقتتون بخیرررررر


کامنتزززززز


کامنتززززز2


کامنتزززززز 3


نظرات 278 + ارسال نظر
هنگامه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:18

دقیقا شادی جان.ببین اینها با ما که نسبتی ندارند و فقط از کارشون بصورت نمادین انتقاد میکنیم این ادبیات رو بکار میبرند.وای بحال اون زن بدبختی که مجبوره زندگیش رو از دهن اینها بیرون بکشه

هنگامه جان،
اینها بیچاره تر از اون زن هستند. بهاره زن اول یادته؟ یاس یادته؟ من که هیچوقت توی نوشته هاشون این همه بدبختی و درموندگی ندیدم.

دلشکستگی و ناراحتی از بی وفایی همسرشون بود، اما نه این همه طلب توجه و بدبختی که تو وبلاگ نفس و حسنا و امثالهم هست ...

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:16

هنگامه جون
الان دقیقا به همین فکر می کردم که بیچاره زنهایی که در زندگی واقعی مجبور شدن با اینها دهن به دهن بشن، اون هم فقط به خاطر اشتباه و یا هوسرانی شوهرشون

شادی جان اون زن به نفس محل نذاشته. فقط یه بار با نفس صحبت کرده گفته من زندگی و بچه هام را دوست دارم و راحتم. تو هم می خواهی زن علی بشی، برو عقدش شو. من کاری بهتون ندارم

درست مث نقشه ای که حسنا واسه اون زندگی کشید و جوابی که خانم خانما بهش داد.
همین حالا هم حسنا هر روز می نویسه کاش قبول می کرد که با من حرف بزنه ولی اون اصلا قبول نمی کنه با من حرف بزنه

هنگامه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:16

نفس تو چی زن اول علی رو قرقره میکنی؟

از اون گذشته، برای پسرهای علی

هنگامه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:14

شادی جان بحث منطقی کجا بود؟این آدم ها اگر منطق داشتند که نمیگفتند به من چه سر زندگی اون زن چی میاد فقط مهمه من لبخند بزنم و لبخند از لبم محو نشه

هنگامه جان، اتفاقا تو زندگیشون خیلی بدبختند. به هوای موفقیت و لبخند ... می رن جلو ولی آخرش می رسن به بدبختی که الان می بینی. اون زندگی نکبت حسناست که از همه جا رونده و مونده شده. خودش مونده و یه مرد هرزه و وعده وعیدهاش.

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:12

کاش به جای نفرین کردن و به سر وصورت زدن بحث منطقی باهامون می کردن
ولی افسوس

نفس حد تعادلی نداره شادی جان

یه روش اینطور عصبی و قاطی است
یه روش هم اونطور رویایی و توهمی

روی نرمال خبری نیست

هنگامه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:08

نفس خیلی بیچارست.از اون آدمهایی که شدیدا عقده حقرت داره و دلش میخواد تایید بشهوحتی توسط چندتا زن بدبخت مثل کفتر و حسنا و امثالهم.فقط میخواد تو یه گروه پذیرفته بشه.برای همین این چرندیات رو مینویسه و برای همه خودشیرینی میکنه شاید جایی قاطی ادم حسابش کنند.

اگه توی یه متنی نوشته باشه : یک زن از خیابان رد شد، زن دوم وقتی می خواست رد شود ...
نفس بدون این که ذره ای فکر کنه موضوع چیه و این عبارت یعنی چی
چون "زن دوم" تو این متن دیده شروع می کنه به پارس کردن

اونم به قول پریناز به خاطر یه توهم.
رابطه اش با علی در این حد هست که گاهی بره اتاق علی توی دانشگاه و اون یه کمی باهاش حال کنه و تمام.

فکر می کنه همسر علی است

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:05

به به شادی از خارجه اومده مشکلات حل کنه .شادی به مرگ خودتو شوهر بچه هات خوب دمی واسه بانو تکون میدی اییییی ول

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:02

به نظر من هم بهتر بود این نفسو بی خیال بشی و درموردش ننویسی
اصلا ارزش وقت گذاشتن نداره
من که وقتی این پستها رو خوندم، دلم خیلی براش سوخت
خیلی احساس بدی داره و می خواد به زور بگه که خوشبخت و خوشحاله
چرا باید اینطور باشه؟ چرا آدم باید کاری کنه که به اینجا برسه؟

شادی جان پستهاش مثل جوک می مونه. واقعا دلسوزی داره آدم به این بدبختی

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:01

بدو بانو از بغل شوهرت فرار کن پاک کن تا دوستات نیومدن دم تکون بدن .به مرگ تو و شوهر و بچه ت همه بیدارن .شوهرشون کامپیوتره

شادی جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:00

سلام بچه ها
سلام بانو
عید همگی مبارک باشه

سلام شادی جان
عید شما هم مبارک

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 02:00

واسه بالا بردن آمار کامنتاتتتت
به مرگ بانو به مرگ غنچه به مرگ آیناز به مرگ گلریز به مرگ شهره و مهسا و شادی اصلا راه دور نرم بانو بچه ی خودشو با بچه ی غنچه و سه تا بچه های شادی کفن کنه شماها نابغه این .نابغه ی غرغره کردن شاش مردم . قبلا شاش حسنا غرغره میکردین الان نوبت شاش نفسه .نوش جون

من وقتی پستها را گذاشتم، پست مرگ پسرعمه ات را نذاشتم.
حالا مونده تا تو به درک این حرفها برسی. ولی چون پای بچه های دوستان را وسط کشیدی، می گم

علی را کفن کنی تا اون زن و بچه هاش از دستش راحت شن

مادر و پدرت کفنت کنند تا این تخم و ترکه ای که مایه شرمساریه از زمین برداشته شه
بعدش هم از غصه این موضوع مامان و بابات هم بیان طبقه دوم و سوم قبرت خونه دار بشن. بغل همون رودخونه خیالیت
جلز ولز کن

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 01:59

به مرگ بانو به مرگ غنچه به مرگ آیناز به مرگ گلریز به مرگ شهره و مهسا و شادی اصلا راه دور نرم بانو بچه ی خودشو با بچه ی غنچه و سه تا بچه های شادی کفن کنه شماها نابغه این .نابغه ی غرغره کردن شاش مردم . قبلا شاش حسنا غرغره میکردین الان نوبت شاش نفسه .نوش جون

ما اینجا درباره زندگی حسنا حرف می زنیم. خودش هم بارها گفته که شما چرا درمورد زندگی من حرف می زنید.

درسته که زندگیش خیلی گنده و بوی گندش هم زندگی واقعیش را برداشته و هم زندگی مجازیش را، اما از تو به عنوان دوستش انتظار نمی رفت که زندگیش را به ش.... تشبیه کنی.

راستی گفتی زندگی خودت هم ش.. است؟

سحر جمعه 3 آبان 1392 ساعت 01:02

شریف به حل تمرین هاش حقوق می ده. البته بیشتر پول تو جیبی بود تا حقوق. سال 84 برای یک ترم حل تمرین بودن 70 تومن می داد. بعد ما تو خوابگاه هزینه یک ماهمون بیشتر از 70 تومن بود. الان رو نمی دونم. بقیه دانشگاه ها هم نمی دونم.

منم فکر می کنم حل تمرین کار دانشجویی محسوب می شه و حقوق داره.

مهسا جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:52

ایناز طبقه بالا می خوابی یا پایین ؟
منم کم کم برم ، شب همگی خوش

من بالا می خوابم.
حوصله ندارم هی نصف شب از روی سرمن بپری بری دسشویی.

khaton divaneh جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:52 http://khatondivaneh.persianblog.ir

@ mahsa

Taghriban, na hanooz

مینو جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:48

آیناز هم سلولی

مینو،
هم بندی

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:44

نفس
دوشنبه 19 فروردین 1392 ساعت 23:02
خوب من و علی و بچه ها که از ایران میریم صد رد صد... هشو هم می خواد از ایران بره... جالب اینجاست که کشور مقصدمون هم یکیه

---------------عجب تابلو که هر دو یکی هستین دیگه!
کشور مقصدتونم یکی است؟
که اگه رفتی اونجا و پرچم اونکشور افتاد کنار کامنتها بگب خوب دو تایی با هم اونجاییم!!

کشک چی
دوغ چی
پرچم چی

استاد با سابقه دانشگاه
کار و زندگی و سابقه و بچه هاش را ول می کنه بره آلمان یه دوری بزنه، بعد از اونجا بره استرالیا،
ایشاله وقتی برسه به مقصد 50 ساله است.

بدون کار و سابقه و بازنشستگی و ....
تازه باید بره دنبال زبان یاد گرفتن
تا مسلط بشه به زبان و بتونه شروع به کار کنه شده 55


مگر عقلش کم باشه که کار و سابقه و زندگیش را ول کنه بیفته پشت سرهشو و نفس

نارین جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:43

یکی از کامنتای نفس بود

اونش را فهمیدم
ولی نفهمیدم طرف شوخی کرده یا ؟؟؟

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:42

من رفتم مسواکم وبزنم برم توسلولم دیگه دارن

در سلول ومیبندن
شب بخیر بچه ها

وای شما هنوز تو بندین؟
من کی تا حالاست تو تختم دارم با امکاناتم جواب می دم.

البته خب بستگی به امکانات داره.
شما که مثل من و حسنا امکانات ندارید

مهسا جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:34

غنچه جان
خاتون جان شمام 25 سالته ؟

نگار جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:34

نفس یجور از شاگردانش مینویسه آدم حالش بد میشه.یجور میگه شاگردهام یا دانشجوهام هرکی ندونه انگار پنجاه ساله تو شریف درس میده.جوجه فاکلی تو رو چه به تدریس برو تو کوچه باغتون لی لی بازی کن

الهه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:30

اصلاح میکنم
ریسرچ اسیستنت
research assistant

khaton divaneh جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:30 http://khatondivaneh.persianblog.ir

in dafe didam vaghean kheili vaghtam arzesh dare!!!!bichare hosna hadeaghal yekam hayajan dare..vaghean bavaram nemishe nafas ham seno sale mane....
lol be vojode khodam eftekhar mikonam..hahahha

غنچه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:29

ممنون دوستان عزیز بابت اطلاعی که راجع به دانشگاه ها اینجا بهم دادید

الهه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:28

کامنت قبل ماله منه

[ بدون نام ] جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:23

آره غنچه جان داره
شریف که من میدونم داره .و میرن فقط تمرین حل میکنند .
نه بابا اون حق التدریس اینا که چرت میگه.
ولی مثل مثلا دانشگاههای خارج نیست که وقتی اسکولارشیپ بدن به دانشجو بابت فاندش معمولا باید تی ای هم باشه(البته به جز اونهایی که فاندشون ریسرچ اسیستند است )

غنچه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:22

دانشگاه آزاد که تا حالا نشنیدم تی ای داشته باشه فکر هم نمیکنم داشنگاه آزاد داشته باشه این همه هر سال داره دکتری میده بیرون از همون فارغ التحصیل های دکتراش میتونه استفاده کنه
دانشگاه سراسری هم ندیدم نمیگم نداره چون من ندیدم

ولی واقعن تا حالا نشنیدم بچه ها تو دانشگاه های ایران استاد تمرین باشن حق التدریس بگیرن

واقعن نشنیدم من کارم محیط دانشگاهی نیست دکتری هم اینجا نگرفتم ولی اونجا بچه هایی بودن که از ایران فاند گرفته بودن روش بود
و یا بچه هایی بودن که درسشون خوب بود بعد از چند ترم داشنگاه ازشون خواست که استاد تمرین بشن

مهسا جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:22

اره غنچه جان، تی ای داریم
منم تی ای بچه های سال اولیم الان همگی دردتون گرفت
نه بابا حق التدریس نداره ، فقط خر کاریه ، تو ریکامندیشن گیری از استاد مربوطه به درد می خوره

پول هم می دن
به عنوان کار دانشجویی
نه؟

غنچه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:18

الهه جان
مگه دانشگاه های ایران تی ای داره !؟!؟
من نمی دونم داره یا نه یا شامل حق التدریس میشه یا نه
کلن خودم فکر می کردم این کلاس های حل تمرین برای بچه های فاند گرفته است اونم دانشگاه های اون ور
حقوق خاصی هم نداره ساعت کلاسیش کم

نفس میگه مردم از خستگی چقدر کار کلن از کار می نویسه
فکر نمی کنم تی ای باشه

مهسا جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:14

اره بانو جونم جونیم رفت ، حیف شدم
بلاخره افتیرشیو رو هم افتتاح کردیم ، طلسمش شکست

الهه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:13

غنچه جان منظورش ار استاد البته T.A است
و رفته به عنوان حل تمرین یه استاد واسه یه درسی
! دانشجوهای فوق میتونند تیپر اسیستنت بشن ولی استاد...!

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:09

غنچه جون من هم فکر میکنم یکی ازاستادهای این موسسه های زبان باشه
نفس هم همونجا باهاش اشنا شده وکارمیکنه

نفس ببین امشب فقط حرف تو هستش ببین داریم چقدر بهت توجه میکنیم

ممنون از حسن نظرتون
برای شما هم خوشی باشه و توجـــــــــــه

غنچه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:08

الهه جان
این که با اینکه دانشجو رشته فوق الان استاد شده داره درس میده این از همه چیز عجیب تر

آیناز جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:06

غنچه جان مهسا جان

بانو واقعادستت دردنکنه امشب حسابی خندیدم عیدی باحالی بود

من همین الان داشتم یکی ازکامنتز 2 رو میخوندم یه اذرنامی در مورد رمان بامداد خمار نوشته
اینا همشون رمان خونن بابا نفس هم علاقه ی خاصی به این رمان داشته
همشون کلاتوهم و تخیل درحد رمان میزنن


فکر کنم هرسری که زنجیرش وبازمیکنن شروع میکنه به قرص نخوردن وتوهم زدن

الهه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:06

بچه ها کسی میدونه رشته نفس چی بوده؟
یه بار تو وب قبلی بانو نوشته بودند شیمی و مواد
واقعا چه جوریه که سال 91 به جای اینکه فوقش رو تموم کنه(متولد 67 است) تازه رفته فوق؟

غنچه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:01

مینو جان
منم موندم این چه دانشگاهی که یک استاد راحت با دانشجو جوان اش دوست شده بوده و زنش طلاق میده
بعد جالب میگه چون درسش خوبه بیاد استاد شه

همون زن علی اگه دانشگاه درست حسابی بود فقط کافی بود میومد دانشگاه دهنشو باز می کرد آبرو علی میبرد همون جا رئیس داشنگاه هم علی هم نفس به جزم منکرات اخراج می کردن

حتی اگه استاد عضو هیئت علمی هم باشه به خاطر مسائل منکراتی اخراج می کنند

اونم استاد متاهل که دیگه کارش با ....

نمی دونم والله این چه دانشگاهی که استادش با دانشجوش رابطه داره و دانشجو فوق استاد میشه درس میده

فکر کنم یک موسسه است نفس طبق معمول توهم زده میگه دانشگاه است

غنچه پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:57

ببخشید یک اشتباهی کامنت قبلی شد
اینجا تصییح میکنم

منم همین الان با شوهرم یک دعوا زرگری راه می اندازم اگه گریه کرد کرد نکرد همین الان از خونه پرتش میکنم بیرون
چه معنی داره ما دعوا کنیم اون گریه نکنه

دعوا چیه غنچه جان،
معلومه مثل خودم اشک شوهر ندیدی بلد نیستی.

عزیزم اینها اخم می کنند مرده می زنه زیر گریه.
شیدا یادت نیست. کافی بود پشت چشمش را کمی نازک کنه تا سیل راه بیفته.
حسنا که کنار پنجره وایمیسه و مثل فیلمها داستان عاشقانه می گه و مردک روی تخت زار زار اشک می ریزه.

اینم که از نفس !!

دعوا لازم نیست. باید اینقدر لطیف و ظریف باشه که با یک اخم بزنه زیر گریه.
پسر بچه 5 ساله هم وقتی می خواد گریه کنه بغضش را قورت می ده و زود خودش را جمع می کنه.

من مرد ندیدم اینطور وصل باشه به رود کارون

مینو پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:56

غنچه جان احتمالا دانشگاهشون آزاد دارقوزآباد سفلی بوده. این دانشگاه های درست حسابی به دکتری هم حق التدریس نمی دن. چه برسه به دانشجوی فوق!
فوق و دکتری هم این روزها هیچ افاده ای نداره. ماشاالله الان همه دکتری و کم کمش ارشد دارن.
من فقط موندم این دانشگاه یا وجود خارجی نداره یا این که محل فساده. چون این وضعیتی که نفس قاپ استادشو دزدیده آبروریزی بزرگیه و مایه ی اخراج استاد.

مهسا پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:54

اره والا ایناز جان
شوهر من نه مثل شوهر نفس گریه می کنه ، نه مثل شوهر حسنا انقدر با صبر و حوصله و زبون بازه نه مثل شوهر شراره دست بزن داره و نه مثل شوهر عفیفه خاتون، کنس هست
حسنا انقدر درد دارهههههههه

اینم شد شوهر؟

برو طلاق بگیر زن دوم شو

چشم بازار را کور کردی با این شوهر کردنت


راستی دیدین نفس این اصطلاح را اشتباه استفاده کرده؟
در مورد خرید یه جنس بیخود استفاده می شه، نفس در مورد حلقه اش استفاده کرده

غنچه پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:54

آیناز جان
عالی بود تا گریه نکنه راهش نمیدم
عالی بود عالی

منم همین الان با شوهرم یک دعوا زرگری راه می اندازم اگه کرد کرد نکرد همین الان از خونه پرتش میکنم بیرون
چه معنی داره ما دعوا کنیم اون گریه نکنه

آیناز پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:49

اغا من تصمیم گرفتم به جان همین نفس


تا امشب شوهرم پشت درخونه گریه نکنه نذارم بیاد خونه
چه معنی داره مرد گریه نکنه


دیگه عقده ای شدم چرا شوهرهای چندین ساله ای اینا باشوهرهای جوان ما فرق میکنن
چرا قدیمی ها گریه میکنن این جدیدها نمیکنن

جنسهای جدید همه تقلبیه

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:48

بچه ها نفس متولد 67 است.یعنی 85 باید رفته باشه دانشگاه تا 89 و 89-91 باید فوقش تموم شده باشه
پس چه جوریه
که تازه سال مهر 91 گفت فوق قبول شده و الان هنوز دانشجوی فوقه و تازه 93 تموم میشه؟
نکنه با اینهمه ادعای هوش و خر خونی پشت کنکور مونده بوده؟

بذار من یه داستان توهمی واست بسازم.

من تمام دوران جوانی و نوجوانی و میانسالی ام را آلمان بودم
وقتی برگشتم ایران فارسی بلد نبودم

مدتی طول کشید تا با سیستم آب و هوایی ایران تطبیق پیدا کنم
بعد زبان یاد بگیرم
بعد برم مدرسه و خودم را با شرایط مدرسه تو ایران تطبیق بدم

دیگه این شد که 5 سال عقب موندم

این لینک را هم ببین بامزه است.
توهمات نفس و هشو توش هست.
هشو از ایران با یک مرد متاهل در استرالیا رابطه داره و خودش را چپونده وسط زنهای دوم


اینها عقده زن دوم شدن دارند.

http://meysamak.blogsky.com/comments/post-77/page/3

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:47

تازه متوجه شدم که حسنا چه عذابی میکشه واسه نوشتن هر پست....از یه طرف باید حواسش به این وبلاگو کامنتراش باشه که هم جواب سوالاشونو بده و هم کاری کنه دردشون بیاد و از طرف دیگه جوری بنویسه که از باقی زن دومی ها خوشبخت تر و مرفه تر و تو دل برو تر به نظر بیاد و تو چشم و هم چشمی بهتر توهم بزنه.احسنت داری حسنا
واقعا من اگه جات بودم خیلی زودتر از اینها کاسه کوسه رو جمع کرده بودم.نه خسته خواهر......
حالا شما با این تفاسیر ببینین چقدر وقت میذاره واسه خیالبافی.جواب دادن به کامنتها جای خود.من هر چی فکر میکنم به خاطر این همه تمرکز رو وبلاگ و وقت گیر بودنش ،نمیتونم به خودم بقبولونم که شاغله.حتی نمیتونم به خودم بقبولونم که پیرمرد باهاش زندگی مشترک داره.اون شرتو جورابی که بغل میکرد و بو میکرد تا خوابش ببره هم جزو وسایلی بود که مردک فقط تو اون خونه استفاده میکرد نه جای دیگه و دلیل این که حسنا مانور میداد رو کشو و فلان و چیدنش توسط همسر هم همین بود به نظرم.اونجا اتاق حسنا بود و خونه ی حسنا.مردک مثل مهمون میاد و میره و این باعث شده حینا دردش بیاد و برای تخلیه ی درد چه جایی بهتر از وبلاگ و چه چیزی بهتر از توهم.

چشم و هم چشمی را که نگو و نپرس.

هم باید ما ها را قانع کنند که خوشبختند و ما نمی فهمیم

هم باید تو جمع خودشون یه خودی نشون بدن.

مهسا پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:44

من اولین بار بود که پست های نفس رو می خوندم ، برام واقعا جالبه ، می خواد چیو ثابت کنه ؟
در مورد گریه کردن هم زمانی که پدرشوهرم فوت کرده بود ، گریه همسرمو دیدم

خدا رحمتشون کنه.

غنچه پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:42

فقط کافیه بفهمن یک استاد با یک دانشجو تیک تاک داره
تموم

بعد چه طوری که این خانم وقتی دانشجو بود استاد هم بود
این همه دکتری داریم بیکار تو خونه نشستن بعد نفس خانم دانشجو درس میده حق التدریس

مگه میشه یک استاد بیاد بگه معشوقه من درسش خوبه اجازه بدید درس بده دانشگاه هم بپذیره !!!!!

از توهمات فانتزی یک چیزی اون طرف تر

اینقدر بدم میاد فکر می کنن با یک مشت آدم نفهم طرف هستند هر چی به ذهن عقب افتاد شون میرسه میگن فکر می کنن ملت هم باور می کنن

شعور و درک و فهم خودتون پائین فکر نکنید بقیه هم مثل خودتونن

مینو پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:27

تو دانشگاه ما اگر بپیچه که استادی زنش رو طلاق داده و با دانشجوی کم سن و سالش ازدواج کرده کارش می کشه به حراست و اخراج و آبروریزی و... .
اون وقت استاد معظم با افتخار به دانشجوش نفس رو معرفی می کنه. من بودم جایی روم نمی شد بگم شوهرم دو تا بچه داره و منِ مجرد، زن بابا شدم. بعد پیش استادها با این جوک تناسب سنی‌مون حاضر بشم. یعنی آخر آبروریزیه. هرکی فقط سن و سال مردک و نفس رو بفهمه و این که دو تا بچه داره از ازدواج اولش، تا ته ماجرا رو می ره.
نفس تو دنیای واقعی جایی بین آدما نداره. دلش خوشه به این که تو دنیای مجازی مطرح باشه. حالا چه از طریق پزهای اقماری و شاخدار و چه از طریق اقدام به مبارزات کاراته ای و تهدیدات ستیزه جویانه. تو دنیای واقعی که قایم می شن، این جا مجبورن عقده گشایی کنن.

یاسمین پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:14

چقدر هم عقده و کمبود داره ، خونه ما کوچه باغ ، باغ ما بیرون شهر ، مامان گفت توى ویلا جشن بگیر، نگین هاى حلقم ، بدل بهرام رادان عا شقم شد ، شاگرد على عاشقش شد ، اه اه حالم بهم خورد .

با عرض معذرت از دوستداران بهرام رادان،

نارین پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:10

زینب ۱٠:٢۸ ‎ب.ظ - پنجشنبه، ٤ مهر ۱۳٩٢
مرسی عزیزم.خوش به حال بچه ها.مامان من که تازه مامان واقعی خودمه بهش بگم برام ناهار بکشه کاری میکنه تا4تا کوچه بعد بدومنیشخندتازه مسافرت هم میری دلت میخواد اونها باشن مامان من که فقط دنبال اینه که یه جوری ما رو دک کنه خودش تنها با بابام برهنیشخند.اگه یه خواهری مثل خودت داشتی من حتما می اومدم واسه بابام میگرفتم خواهرتوقهقهه

من حرفی ندارم

این چی بود نارین ؟

غنچه پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:08

بانو عشق است

مینو پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:07

از همه فانتزی تر علاقه ی شدید پسرهاست به نفس و تنفرشون از مادرشون! آدم یاد سریال های آب دوغ خیاری می افته. عییییییییییییین مادرانه!
نفس فیلم زیاد می بینه. واقعیت و توهم رو با هم قاطی می کنه.

تو هم چشم نداری ببینی؟ ای حسود

یاسمین پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:07

بانو جون من چند بار پستهاى این عسل اویزون رو خوندم ، زنیکه بیشعور شروع کرده بود به بچه بیگناه شوهرش بدو بیراه گفتن و نفرین کردن ، من هم رفتم براش نوشتم من به عنوان یک زن و یک مادر شرمم میاد زنهایى مثل تو رو میبینم که به یک بچه فرشته ( توجه کنید یک پسر بچه هفت هشت ساله که پدر هوسبازش ترکش کرده و فقط یک روز در هفته میبینش) بدو بیراه میگى ، در جواب من یک مشت چرت و پرت مینوشت و مسخره بازى در اورده بود که بیا و ببین که هه هه کدوم بچه فرشته و در این میون یک نفس نامى هم تو کامنتها همراهش شده بودکه مثل خودش جلف و بیشعور بود ، حالا که نوشته هاش رو اینجا گذاشتى و داره از احساس مادریش به بچه هاى شوهرش میگه حالت تهوع بهم دست داده ، ازت ممنونم که دست این موجودات بیچاره و حقیر رو رو میکنى .

هر جا سخن از اعتماد است نام بانک ملی ایران می درخشد.

شما هر جا بری که حرفی از زن دوم و خیانت و ... باشه نفس اگر هم نباشه سریع حاضر می شه.

برو وبلاگ عفیفه را بگرد ببین در تمام مدتی که می نوشته سایه نفس هم از اونطرفها رد نشده.
از دیروز تا حالا خودش را کشته از بس کامنت گذاشته.
عفیفه آخرش باید وبلاگش راببنده بره، از دست نفس و کامنتهاش

غنچه پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:06

دستت درد نکنه بانو جان ثواب کردی دل این بچه امشب شاد کردی یک به قول خودت یک گوشه چشمی نگاهی بهش انداختی

کبود شد انقدر خودش به در و دیوار کوبید گفت بانو به من نگاه کن منم بازی

یک ثواب دیگه هم کردی ... حسنا داره نفس راحت میکشه یک شب می خواهد راحت بخوابه تو این پست کاری بهش نداریم

ولی به قول دوستان ارزش نداشت عددی نیست مثل این می مونه که یک بازیکون نیمکت نشین بیاری وسط

حالا گفتم خیلی نشسته رو نیمکت پشتش درد گرفت.

بیاد یه دوری تو زمین بزنه بد نیست.
حسنا امشب سر راحت به بالین بذاره

هر چند به تلافی شبهایی که نفس تا صبح حسنا را دلداری می داد،
نوبت حسناست که تا صبح دلداری بده.

ایشاله برای شما هم خوشی باشه و سلامتی. ممنون از حسن نظرت

غنچه پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:02

گریه کردن شوهر ها

یعنی چقدر یک مرد می تونه ضعیف باشه که دم به دقیقه گریه کنه
فقط ضعف شخصیتی یک مرد نشون میده

غنچه پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 23:00

این دختر های کمبود توجه که وبلاگ زدن ما زن دوم هستیم هیج جا نمیریم همین جا هستیم

انگاری با هم رقابت دارن یکی از اون یکی خوشبخت تر و شوهرش بیشتر گریه می کنه

فقط به این نگاه می کنند از هم دیگه کم نیارن حالا هر کی قوه تخیلش قوی تر باشه

یکی از معیارهای سنجش خوبی شوهر میزان اشکش است

غنچه پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 22:58

حسنا جان من از همین کامنت از شما عذر خواهی می کنم فکر میکردم فقط تویی که نوشته هات با عقل جور در نمیاد
با خواندن پست های نفس به این ننتجه رسیدم که نوشته های حسنا در مقابل این توهمات فانتزی هیچ هست

حسنا سن و سال و تجربه اش بیشتر از نفسه.
دروغهاش را بیشتر زیر و رو می کنه و می پزه می ده بیرون.

دروغهای نفس خیلی خامه

غنچه پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 22:52

بانو جان حالا درست نفس علاوه بر مشکل کمبود توجه و دوشخصیتی بودن دچار توهمات فانتزی هم هست
همین جوری که بیشتر نفس میشناسم بیماری هاشم بیشتر میشه
ولی دلیل نمیشه شما خودت به خاطر فاش کردن مطالب رمزی نفس ناراحت بشی

لبخند بانو جان کمه برای این همه جک های خنده دار
بنویس قهقهه



کار خوبی نیست. ولی گاهی آدم را مجبور می کنند.

نارین پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 22:52

از فردا میان میگن اینا دزدن
کی بهت رمز داد
رمزا عوض میشن
----------------------------------
من اولین باره که یه متنشو میخونم.به نظرم خیلی تصنعی و داستان وار بود.مثل کتایای نسرین ثامنی و فهمیه رحیمی
برای تدارکات دختر داییم رو استخدام کرده بودم
من اگه بودم میگفتم دخترداییم اومد به کمکم.نه که استخدام کنم
گریه رو خوب گفتی بانو جون.ما که هنوز مجردیم هر وقت تجریه کردیم خبرت میکنیم
من دیدم کسی میخوره به درودیوار اول میان حالشو می پرسن بعد سرزنشش میکنن این اول اومده سرزنشش کرده :|
حلقه بزرگ :|
گیر دادن همسرش بهش که چرا میری کلاس زبان؟
کامنتاتون فوق العاده بود =)))))))
یه سوالی داشتم این بود من شنیده بودم که ایشون خارج زندگی میکردن یا رفت و امد دارن(دارم میگم شنیدم مطمئن نیستم برا همین می پرسم)بعد کسی که خارج بوده میره کلاس زبان؟

گفتم یکی از زبانهای خارجکی

معلومه دقت نمی کنی نارین

غنچه پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 22:43

وای خدا مردم از خنده
بانو دستت درد نکنه عاشقتم
عالی بود
خیلی خنده دار بود
بابا اینکه با نوشته هاش یک سور زده به حسنا
میگم چرا انقدر حسنا محبوب دلهاست نگو نوشته های بقیه شون این شکلی
عالی بود بانو عالی

می بینی غنچه؟
به قول سحر اینقدر مسخره بود که ارزش رو کردن نداشت. ولی خیلی خودش را به در و دیوار می زنه که من را ببین.

گفتم یه گوشه چشمی بهش بکنم

آیناز پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 22:17

بابا شاید نفس دروغ نگه شاید بدبخت تویکی ازدهات های اطراف تهران زندگی کنه میگه یک طرف نهر اب هست یک طرف خونه، رویایی وعشقولانه است
احتمالا باجیپش داشته میرفته که افتاد تو جوب اب
شوهرش هم تازه ازمزرعه اومده بود توفکر بود چیکارکنه بایه بیل روی شونه هاش داشت فکر میکرد چطوری افتاده تو دام این خل وچل حالا باید چیکارکنه که یهو عین جن سبزشد

خونه حسنا هم که خاطرتون هست؟ اونور جوب آبه

آیناز پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 22:11

خوندم مینو جون مرسی
دختر خل وچله به جان خودش میگم

پریناز پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 22:08

واااااااااااااااااااااای خدای من
پس نفس اینه؟؟!!!
دیدم کامنتاشو تو وبلاگ دومی ها..هم اینجا فخش میداد هم محاله تو وبلاگ یگی از این دومی ها یکی یه نقدی بکنه این به جای نویسنده ی وبلاگ نپره پاچشو بگیره و توهین نکنه....
کلا موجود فانی هست...ازش راضیم..مث قاشق نشسته میمونه..به زور خودشو میندازه وسط بازی..یه متوهم به تمام معنا..
اما گناه داره طفلک..درسته یه مقداری بد دهن هست و دوره افتاده تو وبلاگا.. اما بذارید به پای فشاری که توی دنیای واقعی روشه..دست خودش نیست..غیر ارادیه

اما دلم سوخت واسش..اخه یه آدم چقدر باید اذیت شده باشه که اینطور آمپر بچسبونه...
میخواید توهمم بزنید توهم درست بزنید..این چه وضعشه آخه؟؟!!!..اگر از قرص های روانگردان قبل از وبلاگ نویسی استفاده میکنید ازتون خواهش نمیکنم که قطعش کنید اما نوعش رو عوض کنید..ساقیتون بهتون تقلبی میندازه..

گناه داره نفس..اذیتش نکنید..نفس خیلی باشه در خوشبینانه ترین حالت احتمالا با یه مرد متاهل رابطه ی اس ام اسی داره:))))) اونم روزهای تعطیل که مردک خونه باشه اس ام اس هم تعطیل میشه ..دیدید نفس تو تعطیلات آمپر میچسبونه میاد اینجا به فحش دادن...دوره میافته تو وبلاگا خودشو تخلیه میکنه..چهارتا اس ام اس رد و بدل میکنن توهم بر داشته بچه رو که زن دومه..جنبه نداریا نفس..

این نفس حسنا رو هم بدبخت کرد:)))..اون بلوف بزرگ حسنا که میخوام وکیل بگیرم فلان و بهمانتون کنم که نقدم میکنید ایده ی همین نفس متوهم بود...
حسنا از نفس مشاوره نگیر..نفس اوضاعش رو به راه نیست..

حالا گوبلز وزیر تبلیغات هیتلر یه جایی گفت که هرچی دروغ بزرگ تر باشه باورش راحت تره ....اینقدر تن و بدن گوبلزو تو قبر نلرزون نفس..غلط کرد ولش کن نفس..:))

امیدوارم که مشکلت حل شه نفس..واقعا راه حل تو خیالبافی و توهین کردن به این و اون نیست..نیاز به درمان هست عزیزم..پیگیری کن..ایشالا که درست میشی توام..دیگه اسمتم اینجا اومد و دست از سر وبلاگ این و اون بردار..بدو برو دنبال درس و مشقت که امسال امتحانات نهاییه..

پریناز من می خواستم کمی لبخند بزنیم
کامنت تو باعث شد مث اون شکلک یاهو بیفتم رو زمین غش غش بخندم

الهه پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 22:02

بانو جان یه وبلاگ دیگه به عنوان یدک معرفی نمیکنی که اگر به هر دلیلییییییی این وبلاگ رو ترکوندند!! هم رو گم نکنیم؟

فعلا که دوتا داریم

یک آدرسی هم ثبت کردم
hosnabanoo2.persianblog.ir

اونم میخوای داشته باش.

باید یه فکر اساسی تر بکنند. گزارش دادن و وبلاگ بستن به دردشون نمی خوره.

اجلاس 5+1 لازمه
در کوچه باغ نفس

مینو پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 22:01

آیناز جان نفس هکره. نیازی به وکیل نداره. میاد هکمون می کنه.
آخرین لینک از سمت راست وبلاگ رو بخون. فکر کنم تو وبلاگ قبلی نبودی که نفس می گفت من هکتون کردم و الان مدیر دوم وبلاگم.

آیناز پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 21:59

من که فکر میکنم وکیل این یکی دیگه واسی ما حبس ابد بگیره

مینو پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 21:57

وای الان میاد هکت می کنه بانو...
شاید هم خودش مدیر دوم این وبلاگه و الان داره پست های خودشو فاش می کنه.
نفس می تونی این جا رو هک کنی؟ البته نه از مدل هک اون یکی وبلاگ ها... واقعی واقعی.

من هک خداییم
وقتی وبلاگ می زنم یه نسخه از مشخصات می ره ای میل نفس
از اونجا فوروارد می شه به ایمیل من.

شما هم یا زودتر توبه کن
یا در گروه زندانیان قرار می گیری

نگار پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 21:56

در جواب یکی از کامنتها نوشته برم غذای بچه ها رو بدم و بیام.هرکی ندونه فکر میکنه یه زن پنجاه ساله خونه دار و بچه داره
یا پسر کوچیکم چسبیده بود بهم.بزرگه ازم تشکر میکرد.وای خدا این دختره چقدر خله.و شدیدا هم اهل دروغ گفتن و عقده کم بینی داشتنه.
اون نامزدیش روو بگو که آخر خالی بندی بود.حتی عسل خانومی که دوست جون جونیشه و هرروز باهم چت میکنند اومد گفت وا کی نامزد کردی من خبر نداشتم

شیوا پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 21:46

نفس یکی از زنان دومه که من رسما حالم ازش به هم می خوره . چون از همه شون وقیح تر و پرروتر و دروغگوتره .

وقتی از پسرهای شوهرش تحت عنوان "بچه هام " اسم می بره ، دلم می خوادبزنم تو دهنش.

شیوا جان جدی نگیر.
اینا واقعیت نداره. به قول پریناز، رابطه شون خیلی باشه در حد ارتباط توی دانشگاه است.

آیناز پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 21:30

مثل خودشن که باورمیکنن

کامنت فرشته رودیدین من دوست دارم واسی شوهرم این کاروبکنم ولی اون ازسورپرایز بدش میاد

نمیدونم این سورپرایزها رو چراواسی بابای بچه هاش نکردکه طلاق نگیره هفته ای یکبار منتظرباشه شوهر مردم بیادپیشش

نفس دختر مجرده. بی تجربه است و .... باز می تونم توهماتش را بفهمم. می گم بچه است نمی دونه داره چی می گه و چی کار می کنه.

هر کاری می کنم فرشته را یه ذررررررررررررررررررره، قد یه دونه عدس درک کنم نمی تونم !!

کپی ناقص و بدفرمی از وبلاگ نافرم حسناست!
برگ برگ نوشتنش
خانوم اولی گفتنش
اون زندگیش خوبه آرامش داره و ....

نگار پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 21:27

نفس جون خدایی بدجور آب و روغن قاطی کردی.یه ملت اسکول هم گیر آوردی و با آب و تاب از خونه خیالیت تو کوچه باغ و مهمونی سورپرازیت میگی و اونها هم برات کف میزنند
آخه توروخدا یه ذره به این مهمونی و ردیف کردن برنامه ها نگاه کنید.خودش تا آخرین لحظه پیش علی جون بوده.بعد دوتا کیک خریده که علی شک نکنه.بعد رفته دوستان خدمتش رو پیدا کرده.اصلا انگار تمام این زن دومیها خل شدند زدند تو خط توهمات.هیچیش به واقعیت نمیخوره.من موندم اونها کیند که این چرندیات رو باور میکنند

یه مدت همشون حامله شدند. یکی زایید عکس بچه اش قلابی درآمد. یکی سونوگرافیش تقلبی بود.

بقیه هم دیدند اوضاع قمر در عقربه و بچه دار شدن شوخی بردار نیست و تمام خط داستان را تحت الشعاع قرار می ده، به نوبت سقط کردند

فقط یکیش سالم به دنیا آمد. حسین پری.

حالا زدن تو خط خونه خریدن.
به نوبت دارن خونه می خرند.

راستی نفس یه سوال داشتم. خونه حسنا اون سمتی است که به کوچه باغ باز می شه یا اون سمتی است که کوچه بن بسته؟

گلریز پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 21:22

بانو الان که کامنتهارو سریع نگاه کردم با خودم فکر میکردم چه جوری میشه یک همچین زنی رو دوست داشت؟؟کسی که رو خونه یکی دیگه هوار میشه.خیلی دردناکه. از اینهمه ادم و وبلاگ نویس که براش کامنت عاشقانه میذارن. خدایا مارو نجات بده. اینارو که دیدم فهمیدم حرجی به عفیفه خرتون نیست

من درست نمی دونم داستان زندگی نفس چیه. ولی این رفتارهاش اصلا نرمال نیست که دائم به همه می پره و هر جایی دخالت می کنه.

من فقط در جواب دخالتهای بی جاش نوشتم.
زندگیش که بماند.
وارد اون وادی دیگه نشیم بهتره. با پست و کامنت حل نمی شه. وبلاگ لازم می شه

گلریز پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 21:18

عجب دیوانه ای. اصلا توهم داره. روانپزشک لازمه

سمانه پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 21:13

چقدر این دختره چاخانه!این سورپرایز تولد هم جز توهماتشه.آخه گشته دوستان دوران سربازی علی جون رو پیدا کرده که با افتخار بهشون بگه من معشوقه علی و از شاگردانش بودم و زن اول رو از میدون به در کردم و جاش نشستم؟الان چی تو این رفتار زشت هست که دیگران با تحسین نگاهشون کنند؟!

مگه هر کس چند تا دوست صمیمی دوران سربازی داره که اینا توییتر و فیس بوک و دفتر تلفن های علی را زیر و رو کردند؟

اساتید هر رشته ای با هم در ارتباطند حتی اگر توی یک دانشگاه نباشند.
علی اگر استادی داشته که بهش علاقه خاصی داشته و توی یک رشته هم هستند و شغلشون هم یکی هست، حتما با هم هنوز کار می کنند. با هم ارتباط دارند. با هم تحقیق می کنند، با هم مقاله می دن.

نفس یه کاری نکن به لیسانست هم شک کنیم دخترم

سحر پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 21:04

می دونم و دیده ام یه نمه هایی از نخود هر اش بودنش را.
اما نباید تو این قضیه وجدان خودت را عذاب بدی. این ها می گذره اما تاثیرش روی شما ممکنه بمونه. اولش هم گفتم چرت و پرت تر از اونی هست که بیارزه به این کار. باز هم خودت بهتر می دونی.

درست می گی سحر.
کاملا درست می گی.

سحر پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 20:48

بانو جان، به نظرم این ها را نذار اینجا. به حس بد فاش کردن حرف های رمزی نمی ارزه این چرت و پرت ها. معلمم عاشقم شد، شاگردش عاشقش شد. من اخم کنم وسط دعوا غش می کنه و....
اما کلا خوندن این حرف ها برای منی که همسرم بی هیچ منتی همه جور غذایی می پزه و همه کارای خونه رو می کنه، یک مزیت داره و اون این هست که قدر همسرم رو بیشتر می دونم. بارها شده راجع به مزاحمت های خیابانی و امثالهم براش گفتم و فقط گوش داده و اظهار تاسف کرده. این ها کی اند که با کار اشتباه و نادونی معلم خانومشون اینقدر به هم میریزند و برنامه و کار و زندگی خودشون را فراموش می کنندو میگند کلاس نرو و دم به دقیقه زنگ می زنند که من حالم خرابه که الان یکی داره تو رو نگاه می کنه. نمی فهممشون. حالا اتفاق هم افتاده باشه، این تعریف کردن داره؟ خب که چی؟

سحر جان
با حرفت خیلی خیلی موافقم که حس بد فاش کردن حرفهای رمزی
خیلی بده.
خیلی خیلی بده.

اما نفس بیشتر از اونی که فکرش را بشه کرد درخواست توجه داره.

آیناز پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 20:47

کلا همشون روده درازن نیست بهشون توجه نمیشه یه صفحه خالی وچندتاچشم وگوش بیکارمیبینن
همچین خالی میبندن

آیناز پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 20:44

بانـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو


نفس ای اکسیر جوانی
ببین بانو چقدر بهت توجه داره حالا کمتر پاچه بگیر

شهره پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 20:36

"مامان علی ... وای خدا... نمی دونید چقدرررر از برق خوشحالی چشمای این پیرزن ، من خوشحال میشم... همیشه بهم میگه نفس من دیگه با خیال راحت می میرم...خیالم از علی و بچه راحت شد...ماماااان می دونی یکی از دوست داشتنی ترین های زندگی منی ؟"

مامان مردک یاد بگیره.

به این می گن مادرشوهر

شهره پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 20:35

مرسی بانو جان.توروخدا نوشته های این دختر وقیح رو ببینید.اصلا اینها جوکه یا توهمه
" حتی وقتی بینمون بحثی پیش میاد علی گریه اش می گیره ولی من زل زل توی چشماش نگاه می کنم به محض اینکه اخم رو روی صورت من ببینه از موضع خودش کوتاه میاد و دیگه ادامه نمیده... فقط کافیه من اخم کنم و لب و لوچم اویزون بشه دیگه تموووومه...
کلا خیلی احساساتی هست... به طرز عجیب غیر قابل وصفی..."

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.