.

.

.

.

دست منو گرفت و بعد ولم کرد .......

بهمن 90


روز آشنایی

بزار از اولش بگم  غروب یه روز پاییز تو آمورشگاه نشسته بودم که به سرم زد یه کم چت کنم مسنجر رو باز کردم . آیدی و پسورد رو وارد کردم و وارد چت روم شدم یهو یه پنجره باز شد واسم که گفت :

سلام

گفتم سلام

خوبی ؟

مرسی شما چطور؟

ممنون 

مجردی ؟

آره شما ؟

منم آره 5 ساله که از همسرم جدا شدم

منم گفتم منم از شوهرم جدا شدم 6 سالی میشه

خلاصه صحبت ها گرم شد و شمارشو بهم داد قرار شد که بهش زنگ بزنم . عکسشو هم بهم نشون داده بود . به مرد خوشتیپ جا افتاده بود

اومدم خونه و بعد از شام بهش زنگ زدم . صداش خیلی جذاب بود . کلی با هم حرف زدیم از خودش گفت و زندگیش و اینکه چقدر تو انتخابش سختگیره ، منم گفتم که چرا جدا شدم و از این حرفهای عامیانه بعد کلی حرف زدن شب بخیر گفتیم و خوابیدیم .

صبح با sms اون از خواب پا شدم و آماده شدم که برم سر کار ، تمام روز با هم در تماس بودیم و از هم خبر داشتیم قرار شد آخر هفته بیاد همو از نزدیک ببینیم . روز موعود رسید . ساعت سه بعد از ظهر رسید و سر یه میدون باهاش قرار گذاشته بودم . دیدمش وای که چقدر خواستنی بود تو دلم گفتم یعنی میشه تو مال من بشی . ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نشستم تو ماشینش و رفتیم کنار ساحل سرد بود ولی خیلی خوش گذشت . روز به یاد موندنی بود هر وقت که به اون روز فکر می کنم تمام حرفهایی که زدیم واسم زنده میشه .

خلاصه وقت رفتن رسید . اون باید بر می گشت .. می رفت ولی تمام فکر منو هم با خودش میبرد . گفتم رسیدی زنگ بزن گفت چشششششششششم خانوم .

آخر شب بهم زنگ زد و گفت میخوام هفته دیگه بیام خونه تون خواستگاری  ! من که باور نمی کردم  یعنی اون با این سختگیر بودنش منو انتخاب کرده ؟ تمام هفته رو  ابرها بودم . همه چی واسم یه رنگ دیگه ای داشت همه چی قشنگ بود واسم . اومد خونه مون منو از بابا خواستگاری کرد و شرایطش رو گفت ولی اونی که باید می گفت رو نگفت

گفت چون من و دختر شما هر دو تامون یک بار شکست خوردیم اینبار قبل از عقد دایم یه عقد موقت 3 ماهه می خونیم تا بیشتر باهم آشتا بشیم بعد دایمش می کنیم . بابا گفت فکر می کنم بهتون جواب می دم . اونم رفت .

فرداش من با یکی از دوستام حرف زدم بهم گفت آدم بدی به نظر نمی رسه اگه بد بود همین اول کاری پا نمیشد بیاد خونه تون . اگه می تونی برو پیشش یه چند روزی بمون تا سر از کارش در بیاری  . اونم بهم گفت که هفته دیگه چهار روز تعطیلیه پاشو بیا اینجا انگار همهچی داشت مهیا میشد و منم به مامان گفتم که با بچه ها داریم میریم چالوس ویلای یکی از بچه ها  اونم گفت باشه من بلیط گرفتم و راهی شدم اومد ترمینال دنبالم و رفتیم خونه اش ، یه خونه با تمام امکانات فقط حضور یه زن کم بود .چهار روز پیشش بودم روز های خوبی بود . میرفتیم گردش و خرید و رستوران و خلاصه روز های طلایی بود . روز آخر واسش نوشتم که من دوستت دارم اگه به هر دلیل ازم خوشت نیومد اشکالی نداره اگه از هم جدا شدیم تو ذهنم به خاطره زیبا و بیاد مودنی میشی واسم  ( هنوز اون نامه رو دارم )

سوار اتوبوس شدم که برگردم وسط های راه بودم که زنگ زد و گریه کرد که جای خالی تو حس می کنم و تو دوباره به این خونه بر می گردی البته من یه شرایطی دارم که اگه بتونی قبولم کنی .

خلاصه همه چی جور شد انگار که دهن همه یه مهر سکوت خورده بود . صیغه اش شدم 3 ماهه  دوباره برگشتم به خونه اش البته با یه عنوان دیگه .

روز های میرفت سر کار و من خونه رو تمیز می کردم و غذا درست می کردم . عصری که بر میگشت . استراحت می کرد و میرفتیم بیرون همه چی عالی بود تا اینکه یه روز رفتیم مزار فروغ فرخزاد چه جایی بود ساکت و سبز . بهش گفتم اگه مردم قول بده یه همچین جایی خاکم کنی . ناراحت شد و بعد کلی گردش برگشتیم خونه . بعد شام بهم گفت یادته بهت گفتم که من یه شرایطی دارم که تو اگه قبولش کنی واسه همیشه با هم می مونیم ؟

گفتم آره خوب ؟

بعد کلی مقدمه چینی گفت که من زن دارم و چهار تا بچه ...

البته بچه ها بزرگن . آخریه سوم دبیرستانه

من به حدی شوکه شده بودم که چشمام هیچ جا رو نمی دید . گفتم داری شوخی می کنی ؟ می خوای سر به سرم بزاری

گفت نه  رفت شناسنامه شو آورد ( البته وقتی داشتم صیغه میشدیم فقط کپی برگ اول رو آورده بود ) دیدم همه چی واقعیت داشت


آره همچی واقعیت داشت زن داشت و چهارتا بچه که همشون بزرگ بودن و یکی از دختراش تو دوران عقد بود . همه رو واسم تعریف کرد که از زنش راضی نیست

و به زور و اصرار مادرش باهاش ازدواج کرده و هزار تا حرف دیگه ...

نمی تونستم باور کنم داشتم خل می شدم اون شب تا صبح گریه کردم و به بخت بدم لعنت میفرستادم . صبح که رفت سر کار منم وسیله هامو جمع کردم و برگشتم خونه خودم و هرچی زنگ زد جوابش رو ندادم از طرفی دوستش داشتم خیلی زیاد .

شبش جوابش رو دادم گفتم چرا از اول نگفتی ؟ حالا که همه دوست و دشمنام متوجه شدن من دوباره ازدواج کردم میگی ؟ چرا باهام اینکار رو کردی ؟ من با هزارتا امید اومدم خونه ات آخه چرا ؟

گفت اگه از اول بهت می گفتم تو هرگز قبول نمی کردی . من دوستت دارم تو همونی هستی که من آرزوشو داشتم . ترو خدا ازم جدا نشو

از اون 3 ماهی که گفتم دوماهش گذشته بود من برگشته بودم  اون مرتب بهم زنگ میزد و التماس که ازم جدا نشو . دیگه  آخراش بود که گفتم نمی تونم  نمیشه به هزارو یک دلیل نمیشه میگفت که تمام حرفهاتو قبول دارم ولی نمی تونم ازت دل بکنم منم همین حال رو داشتم عاشقش بودم .

روزهای سختی برام بود تمام  شب بیدار بودم و از اون ور تا ظهر می خوابیدم و بعداز ظهر میرفتم قبرستون شهرمون تا غروب اونجا می موندم و غروب که هوا تاریک میشد می اومدم خونه . از طرفی نمی خواستم ازش جدا شم . از طرف دیگه هم نمی تونستم باهاش بمونم .

بعد از چند روز مامان اینها فهمیدن و باور نمی کردن دایم می گفتن وای حالا به فامیل ها چی بگیم . این چی بگیم به اون چی بگیم و داغ دل منو تازه می کردن ولی حتی بهش  نگفتن تو چرا این کار رو با ما کردی ؟

یه روز مامانم بهم گفت فانی اگه  تورو تامین می کنه باهاش بمون . اون روز فهمیدم که دیگه جایی تو 

خونه اش ندارم .وااااااااااای خدا

2 روز مونده بود که اون 3 ماه تموم شه اومد پیشم و مهریه ای که واسه عقد موقت در نظر گرفته بودیم رو بهم داد و گفت من حق و حقوقت رو دادم ازم راضی باش .

ولی جواب دل شکسته منو کی میده . خدا کجا بودی  چرا منو ندیدی ؟

شبش رفتیم یه ویلا لب ساحل اجاره کردیم . اون شب تا صبحش برام حرف زد و خیلی چیزا ها گفت و دلیلش و که چرا این کار رو کرده و گفت که اگه قبول کنم باهاش بمونم  هیچی واسم کم نمی زاره تا آخرین روز عمرش کنارم می مونه .

صبح رفتیم تو ماسه ها قدم زدیم  و اومدم صبحانه خوردیم و برگشتیم . نه اون میتونست ازم دل بکنه و بره نه من می تونستم فراموشش کنم . تمام مدتی که باهم تو راه برگشت بودم آهنگ گنجیشکای گوگوش میخواند و من باهاش گریه میکردم . منو رسوند و خودش رفت  .


رفت ولی تمام وجودم و آرزو هامو رویاهایی که باهاش ساخته بودم رو برد .

دوستش داشتم ، عاشقش شده بودم ، شده بود تمام زندیگیم

شاید بهم بگید تو این مدت کوتاه آخه چطوری ؟ باور کنید هیچ جوابی ندارم .

با اینکه رفته بود ولی  هر روز بهم sms میزد و تماس داشتیم و حرف میزدم .

راستی اون هم بعد از اینکه من تنهاش گذاشتم و برگشتم ،انتقالی شو  درست کرد که بره شهرشون پیش زن و بچه هاش .

یه روز بهم زنگ زد و گفت اگه من اینجا همه چیز رو آماده کنم  تو میایی اینجا باهم زندگی کنیم ؟

نمی دونستم چکار کنم  از طرفی هم همه فامیل هامون فکر میکردن من  ازدواج کردم (آخه مامان هولم به همه خبر داده بود )

از طرفی هم نمی تونستم  برم تو یه زندگی که مال کس دیگه ای بود . نمی خواستم شوهرم نصفه مال من باشه .

از طرفی هم مامانم اصرار به اینکه برو باهاش زندگی کن و اون ترو خوشبخت می کنه .

تا یادم نرفته بگم که ما 15 سال اختلاف سنی داریم . ولی اصلا بهش نمیاد .

مونده بودم  وجدانم می گفت رهاش کنم  دلم می گفت نه

آخه من آدمی نبودم که  هر چند وقت با یکی خوش باشم این نشد برم سراغ کس دیگه ای . من بعد از 6 سال باهاش بودم  برام سخت بود  داشتم دیوانه می شدم شب و روزم گریه بود . بهش گفتم شرط دارم . اونم گفت ندانسته قبول من آبروم رو تو این راه گذاشتم  تو  هرچی بخوای بهت میدم .

گفتم چه تضمینی میدی که ازم خسته شدی ولم نکنی بری سراغ کس دیگه ای .

گفت خونه برات می خرم مهرت هم همون موقع بهت میدم .

اینا رو که به مامانم گفتم بهم گفت معطل چی هستی برو دیگه . نمی دونم چرا می خواست من با این مرد با این شرایط ازدواج کنم . هنوز هم نفهمیدم ....

من جوابی نمی دادم او امیدوار تر میشد .

به روز بهم گفت  هستی ( اسمم رو گذاشته  هستی ) به پسرم گفتم که میخوام با تو ازدواج کنم .

گفتم چکار کردی ؟ گفت می خوام به بچه ها بگم البته کم کم . گفتم که اشتباه می کنی . می گفت من بچه هامو میشناسم اونها طرف من هستن .

من مخالفت می کردم اون اصرار

به حرفم گوش نکرد و گفت . به روز دیدم که گوشیم زنگ خورد و شماره رو نمیشناختم  ، جواب دادم ، پسرش بود 20 سالش بود کلی باهام حرف زد و گفت که من خوشحالم بابام با شما آشنا شده . بعدش خدا حافظی کرد و مکالمه تموم شد و من تو شوک بودم . که چرا این کار رو می کنه چی رو می خواد بهم ثابت کنه که واقعا دوسم داره ؟



یکی کامنت گذاشته  بود که غیر واقعی به نظر میرسه آخه مردی تو این سن و سال sms  و چت نمی کنه .

باید بگم . مردی که 19 سالش باشه ازدواج  کنه و 20 سالش باشه بشه پدر یه بچه بعد بره ادامه تحصیل بده تا فوق لیسانس بخونه  و آدم موفقی بشه  و به من برسه تازه بشه 42 ساله چت و sms  بلد نیس ؟

 

بگذریم :

چند روزی گذشت بهم زنگ زد و گفت که جوابم چی شد برم دنبال خونه ؟میایی پیشم ؟ من همه تلاشم رو میکنم که زندگی که لایقش هستی رو واست درست کنم .

گفتم آره میام ولی باید بیایی با بابام حرفاتو بزنی .

باورم نمیشد که چطور راضی شدم . شاید  رفتار اطرافیان بود که باعث جواب مثبت من بود . البته من باید پی همه چیز رو به تنم میمالیدم . تنهایی و غربت  همه چیز رو باید تحمل میکردم .

اومد که با بابام حرف بزنه اونا هم از خدا خواسته با همه چیز موافقت کردن فقط بابا گفت اگه یه روزی زنتون بفهمه که یه همچین کسی تو زندگیتون هست اون وقت تکلیف چیه ؟

اونم گفت که من طرف فانی هستم و هیچ وقت تنهاش نمی زارم

چون اون هنوز زنش رو داشت و ما نمی تونستیم عقد دایم کنیم  مجبور به صیغه 99 ساله شدیم . 

 روز 5 فروردین سال 88 ما قانونا ازدواج کردیم .

20 فروردین اومد دنبالم بهم گفته بود چیزی لازم نیست که بگیری فقط لوازم شخصی تو با خودت بردار . من ساکهام رو بسته بودم و آماده برای یک زندگی پر فراز و نشیب با کسی که عاشقانه  دوستش داشتم .

راهی شدیم . بعد از 5 ساعت رسیدیم . خونه ای که واسم گرفته بود یکی از بهترین محله های شهرشون بود یه خونه با تمام امکانات وهمه وسیله های نو که فقط تست شده بودن . از خونه ای که واسم گرفته بود خوشم اومد .

خونه ای که دیگه باید توش با همه چیز میساختم .



بعد از چند روز حسابی که همه چی مرتب شد کم کم تنهایی و بیکاری اذیتم می کرد . روزها که تا ساعت 3 سر کار بود عصر ها هم با هم میرفتیم همه جای شهر رو نشونم می داد و شبها دوباره تنهایی .

بعضی وقتها دوستام می اومدند و چند روزی پیشم می موندن و باز دوباره بیکاری و تنهایی . گاهی وقت ها هم من می اومدم شهرمون و با دوستام خوش بودم

یه شش ماهی گذشت و من حامله شدم . نمی دونستم حالا چکار کنم . نمی دونستم چطوری بهش بگم . ...

یه روز نهار که اومد خونه  با مِن و مِن  کردن بهش گفتم که فکر می کنم حامله باشم !

نمی تونم  بگم که چه حالی داشت . از خوشحالی نمی دونست چکار کنه . گفتم چیه حالا خوبه بچه اولت نیست .

گفت مطمئنی ؟

گفتم نه باید برم آزمایش بدم

گفت فردا صبح میام دنبالت بریم آزمایشگاه .

صبح شد . اومد و رفتیم آز دادم و گفت جوابش عصر آماده اس  . اومدیم خونه و گفت عصر جواب رو میگرم میام .

اومد البته با جواب ، گفت مثبته  !!!!!!!!!!!!! خیلی خوشحال بود واسم یه سرویس طلا هم خریده بود .

من هاج واج نگاش میکردم . بهش گفتم اگه  زنت بفهمه ؟ گفت اصلا مهم نیست .



آره مهم نبود چون ما لحظه های عالی با هم داشتیم .

یه ماه اول حالم خوب بود از ماه بعد  ویار های وحشتناک من شروع شد  در واقع تا 5  ماه جام جلوی دستشویی بود مدام بالا می آوردم . دیگه خسته شده بودم . اون اوایل که میخواستم  سقطش کنم اما  گریه هاش و التماس هاش نمیزاشت . تو این ماه ها اونم خیلی هوام رو داشت . کم کم به همه بچه هاش گفته بود و 3 تا دختر داشت یه پسر .

نمی دونم چرا اونها اینقدر بی تفاوت بودن به این مسئله خیلی راحت با این موضوع کنار اومدن .

بار اول که دخترش اومد پیشم  داشتم از ترس میمردم  اومد ولی خیلی آروم و بود  کلی باهم حرف زدیم و اصلا انتظار همچین برخوردی رو ازش نداشتم .

از اون روز به بعد هر روز بهم sms میزد و از حالم می پرسید .شده بودم مثل یه دوست واسش ، اکثرا پیش من بود  بعد هم بقیه بچه هاش اومدن و با هم آشنا شدیم و بچه های خوبی هستن . من هیچ گله ای ازشون ندارم

یکی از دختراش که هر کاری من میکردم با هرچی میخریدم عین همونو پیدا میکرد و میخرید . تقریبا شده بودم به الگوی تمام عیار واسش .

تو ماه ششم متوجه شدم که بچه ام پسره . وقتی بهشون گفتم هر کدوم به تنهایی واسش لباس و اسباب بازی و ماشین و تفنگ و از این جیگیلی  بیگیلی ها میخریدن واسش .

منم تمام مدتی که پبشم بود بغلش میکردم نگاش میکردم میگفتم میخوام درست شکل تو بشه .

روز های خوبی بود .


دیگه نزدیگ زایمانم بود که مامانم اومد پیشم موند .

تاریخ رو دادن و قرار شد بریم تهران واسه زایمان . ترس داشت منو می کشت  خلاصه روز زایمان رسید و من تهران تو بیمارستان بستری شدم  ساعت 12 ظهر بچه به دنیا اومد یه پسر ناز و خوشکل پشمالو شاید باورتون نشه اما درست مثل باباش بود .

روز بعد رفتیم خونه خالم و چند روز بعدش برگشتیم خونه خودمون .

چهل روز مامانم و خواهرم پیشم موندن وتا من بچه داری یکم وارد شدم و اونها هم برگشتن .

روز های تکراری بیشتر شده بود و با بچه تنهایی واسم خیلی سخت شده بود همش به این فکر میکردم که اگه یه شبی بچه حالش بد بشه من تک و تنها توی این شهر غریب چه خاکی تو سرم بریزم

دیگه طاقتم تموم شده بود از طرفی تنهایی و بچه از طرفی هم همش تو خونه بودم و جایی نمی رفتم . زده بود به سرم . بهش گیر دادم که باید به زنت بگی من نمی تونم  تحمل کنم وگر نه دیگه منو بچه رو نمی بینی . من دارم بچه ام رو بی پدر بزرگ میکنم . و از این حرفها .

گفتم همه بچه ها که میدونن دیگه از چی میترسی ؟ هیچ جوابی بهم نمیداد . میگفت صبر داشته باش .

آخه چقدر ، چطوری ؟


ممنون از همه اونهایی که کامنت میزارن . باید بگم که دستام درد میکنه واسه همین 
نمی تونم زیاد بنویسم  باید ببخشید

بعد از دعوای سختی که باهاش داشتم . شب وسیله ها رو جمع کردم و زنگ زدم ترمیتال بلیط رزرو کردم و صبح راهی شدم برم شهرمون . براش  نامه گذاشتم که دیگه تحمل ندارم من ازدواج کردم که تنها نباشم اما تنها تر شدم توی یه شهر غریب .

خلاصه رسیدم و به مامان اینا نگفتم که به قهر اومدم .

عصر رفته بود خونه و نامه رو دیده بود و بهم زنگ زد که چرا بی خبر رفتی اگه یه بلایی سرت می اومد من چه جوابی به خانواده ات میدادم وبچه چه کار می کنه حالش خوبه و از این حرفها . بعدش به التماس افتاد که ترو خدا کار احمقانه ای نکنی من بدون تو میمیرم اگه تو نباشی زندگی جهنم واسم و باز ناله والتماس که یک هفته بمون حال و هوات که عوض شد برگرد . تو این چند روز که بودم کلی بهم خوش گذشت همش با دوستهام بودم . گذشت زمان رو متوجه نمیشدم . یه شب که خونه بودم دیدم زنگ میزنن در باز کردم دیدم خودشه اومده بود دنبالم که برم گردونه .

میدونی وقتی پیشمه تمام غم و غصه هام رو فراموش می کنم  دوستش دارم خیلی زیاد

کلی باهام حرف زد که زندگی با من رو با هیچی توی دنیا عوض نمی کنه ولی الان نمی تونه به زنش بگه بهش فرصت بدم تا همه چی رو به مرور زمان درست کنه .

منم که (خــــــــــــــــــــــــــــــــر )

فردای اون شب راهی خونه شدیم .

تقریبا به ماه مونده بود به سال جدید منم درگیر خونه تکونی و از این جور کارا . یه روز یکی از دوستام بهم زنگ زد و گفت که ما سال تحویل میایم پیش شما ، منم کلی خوشحال که آخ جون سال تحویل تنها نیستم . اومد خونه بهش گفتم که برای سال تحویل مهمون داریم ترو خدا آبروم رو جلوی اینها نبر شبها بیا خونه  آخه من به اینها چی بگم ؟ بگم شوهرم کجاس ؟ گفت باشه بهت  قول میدم .

این چند روز باقی مانده هم گذشت . سه روز مونه بود  بهم گفت که من میخوام اونها ببرم مشهد . گفتم کی ؟گفت امشب راه میفتیم . گفتم مگه نگفتم من مهمون دارم ؟ مگه قرار نبود تو اینجا باشی ؟ گفت آره ولی چکار کنم ؟ دیگه کارد میزدی خونم در نمی اومد .

خدایا چرا باهام اینجوری می کنی ؟ آخه دلت واسم نمی سوزه ؟

خلاصه رفت که بره مسافرت و منو با مهمونام تنها گذاشت

دوستام اومدن رسیدن زنگ زدن که آدرس بگیرن چون شهر رو بلد نبودن قرار شد من با آژانس برم دنبالشون . حالا شب عیدی ماشین از کجا پیدا میکردم . توی دلم هر چی فوش بود نثارش کردم که حالا مشهد رفتنت چی بود .

رفتم در همسایه مون زدم خواهشو التماس که ترو خدا منو با مرکز شهر میرسونی . اون بنده خدا هم فکر میکرد بچه ام مریضه .

رفتم دنبالشون و با اونها برگشتم خونه .

منم سریع سفره انداختم و شام خوردیم ، شام شب عید هم که معلومه چیه ، سبزی پلو با ماهی و زیتون پرورده و کلی مخلفات دیگه . جای همهتون خالی .

ازم پرسیدن شوهرت کجاس ؟ خدایا حالا چه جوابی باید میدادم بهشون ؟ گفتم کارش طوریه که نیمه اول تعطیلات رو شبها شیفته .

حالا فعلا یه جوری ماست مالی کردم تا بعد خدا بزرگه .


بعد از خوردن شام وشستن ظرفها منتظر سال تحویل شدیم

سال 1390 بهم هم تبریک گفتیم و خوابیدیم . راستی زنگ زد و سال تحویل رو تلفنی به مهمونام تبریک گفت .

صبح شد  می خواستن برن بیرون که شهر رو ببین  من گفتم نمیام الان که شوهرم بیاد و صبحونه بخواد خلاصه پیچوندم و اونها رفتن از شانس خوب من رفتن به یکی از شهرستانها و برای نهار هم نیومدن .

تا غروب تنها بودم تا اینکه از راه رسیدن و سراغ شوهرم رو گرفتن  گفتم تا همین 10 دقیقه پیش منتظرتون موند دیر کردین اونم رفت .

اونها هم کلی اظهار نارحتی کردن . گفتن که فردا صبح میریم کرمانشاه و پس فردا میریم خونه مون .

خلاصه این چند روزی به مونده بود گذشت و اونها راهی شدن و رفتن . ولی چقدر بد بود که مرد خونه من نبود ....

روز 5 عید اومد ... پنج روز تنها توی شهر غریب

دختراش و پسرش اومدن عید دیدنی واسم از روهایی که تو مشهد بهشون خوش گذشته بود تعریف می کردن .

روز 8 عید منم راهی شدم بیام خونهمون پیش مامانم اینها . تا 15 اردیبهشت موندم . عروسی دوستم بود . تو این فاصله هم رفتم رانندگی هم یاد گرفتم و گواهینامه هم گرفتم .

برگشتم خونه  .روزها میگذشتن هم خوب هم بد . یه روز بهم گفت فانی از اینکه تو اینجا تنهایی من همش نگرانتم . برو شهر خودتون یه خونه میگیرم واست منم یک هفته در میان میام پیشت .

از این پیشنهادش شوکه شده بودم . آخه چرا ؟ می خوای منو از سرت وا کنی ؟


با حس عجیبی  با حال غریبی، دلم تنگته

پر ازعشق و عادت، بدون حسادت ،دلم تنگته

گله بی گلایه ، بدون کنایه ، دلم تنگته

پر از فکر رنگی  یه جور قشنگی دلم تنگته

تو جایی که هیچکی ، واسه هیچکی نیست و همه دل پریشن

دلم تنگه  تنگه واسه خاطراتت که  کهنه نمی شن .

دلم تنگ تنگه برای یه لحظه کنار تو بودن        

یه شب شد هزار شب که خاموش و خوابن چراغای روشن

من دل شکسته با این فکر خسته دلم تنگته

با چشمای نمناک ،تر و ابری و پاک ، دلم تنگته

ببین که چه ساده، بدون اراده دلم تنگته

مثل یه ترانه ،چقدرعاشقانه دلم تنگته

یه شب شد هزار شب که دل غنچه ماه قرار بوده وا شه

تو نیستی که دنیا به سازم نرقصه به کامم نباشه

چقدر منتظرشم که شاید از این عشق سراغی بگیری

کجا ، کی ، کدوم روز منو با تموم دلت می پذیری

من دل شکسته با این فکر خسته دلم تنگته

با چشمای نمناک تر و ابری و پاک دلم تنگته

ببین که چه ساده بدون اراده دلم تنگته

مثل یه ترانه چقدر عاشقانه دلم تنگته

دلم تنگته ....


کلی واسم دلیل و منطق آورد که تنهایی اذیت میشی اگه بازم بچه مریض بشه دست تنها کجا می خوای آواره بشی ؟ از این حرفها ..

خیلی فکر کردم اگه میرفتم بیشتر داشتمش اون جوری وقتی میاومد پیشم سه روز تمام واسه من بود  تصمیم گرفتم که برم .. خونه رو گذاشتم واسه اجاره و در عرض دو روز اجاره رفت و اومدم شهر خودمون کلی گشتم تا یه خونه خوب پیدا کردم تو خیابون مامانم اینها .

البته مامانم با اومدنم مخالف بود فکر میکرد ولم می کنه و دیگه سراغم نمیاد .

خونه رو اجاره کردم و اساس کشی کردیم و اومدم . دوستان مدام بهم سر میزدن خودم هم از این فرصت که مامانم هست پیش بچه رفتم کلاس خیاطی ثبت نام کردم و یه خورده سرم رو گرم کردم . اونم هم دو هفته در میون بهم سر میزد و تمام مدت با هم بودیم و بدون مزاحمت های دیگران 3 روز زندگی میکردیم این طوری بیشتر می دیدمش تا وقتی که تو شهرشون بودم

یه روز دخترش بهم زنگ زد و گفت  به بابا زنگ بزن ببین کجاس ؟ پرسیدم اتفاقی افتاده ؟ گفت رفته بیمارستان قلب .

دنیا رو سرم خراب شد هر چی زنگ زدم حواب نمی داد وای داشتم سکته میکردم که چیزش نشده باشه .

خلاصه بعداز زنگ زدنهای فراوان جواب داد و گفت نگران نباش هیچی نیس. میخوام یه خورده اذیتشون کنم . گفتم واسه چی ؟

گفت جریانش مفصله برات تعریف می کنم . فعلا کار دارم بهت میگم .

رفت و من موندم با یه عالمه سوال بی جواب .....!

غروب زنگ زد و گفت حراست اداره منو خواسته گفته که شما که ازدواج مجدد داشتی باید مدارکشو برامون بیاری . پرسیدم اونا از کجا فهمیدن ؟ گفت نمی دونم . بعدش گفتن که اگه زن اولت نمی دونه باید بهش بگی اگه از زبان کس دیگه ای بشنوه ممکنه حالش بد بشه و از این حرفا دیگه .. گفت که با بچه ها تصمیم گرفتیم که بهش بگیم ....



بلاخره بهش گفتن ....

اونم حالش بد شد بردنش بیمارستان و دارو و کلی مکافات

بعد که حالش یه خورده بهتر شد همش راجع به من سوال میپرسید . ( بهش گفته بود بچه نمی دونن ) خودش به دوتا از بچه ها گفته بود .

بعد از دوهفته که اوضاع آرومتر شد بهم گفت میخوام بیارمش که تو و بچه رو ببینه . خودش اصرار می کنه که منو ببر .

هر چقدر منو بچه ها بهش گفتیم که نیارش بیاری اوضاع از اینی که هست بد تر میشه تو گوشش نرفت که نرفت

قرار شد بیارتش ....

بهم گفت که رفته واسه  تو  بچه  هدیه خریده تو هم برو براش یه چیزی بخر . منم رفتم یه 
رو سری براش خریدم و قرار شد که شب همو ببینیم . من حسابی خونه رو تمیز کردم و غذا درست کردم و منتظرشون شدم . ساعت 9 شب رسیدن خونه

دل تو دلم نبود نمی دونستم چی میشه ...

تا اومد  داخل خونه بچه رو بغل  کرد و بوسید  و باهاش دست دادم حالا داشتم مثل بید از استرس میلرزیدم .

سفره گذاشتم و غذا خوردیم و ( همین که نشست بهش گفت خجالت نمی کشی همسن دخترته ) همه چی خوب بود تا اینکه شروع کرد به حرف زدن . البته بهم گفته بود که  بزار هر چه دلش می خواد بگه تو احترامش رو نگه دار .

خیلی بهم حرف زد به منو خانواده ام بی احترامی کرد  هیچی بهش نگفتم فقط به این دلیل که مهمون خونه من بود . سوختم  ولی جوابش رو ندادم . گذاشتم سبک بشه  من بهش حق می دادم ...

دیگه دیر وقت موقع خواب من بچه رو برداشتم رفتم خونه مامانم  اینها تنها گذاشتم .

صبح وقتی بیدار شدن زنگ زد و من اومدم خونه و صبحونه خوردیم .

بهم گفت من نمی تونم با این وضع کنار بیام یا تو  یا من . بچه رو بهم بده برو دنبال زندگیت . گفتم مگه عروسکه تا حالا دست من بوده بقیه اش دست تو باشه . من هرگز پاره تنم رو به شما نمیدم ...


سلام

نمی دونم چرا بعضی ها نظرشون رو با حرفهای رکیک بگم میگن ؟ اگه دوست نداری نیا نخون کسی مجبورت نکرده . مگه من چکار کردم که باید این جوری باهام برخورد کنین ؟ دیگه کجا میشه حرف زد ؟ چرا در مورد آدمایی که ندیدن و نمیشناسین با بد و بیراه  قضاوت می کنید ؟

 

با عرض پوزش جهت تاخیر . کاری پیش اومد رفته بودم  یک هفته  شهر دیگه

 

 آره بهم گفت بچه رو بده  و برو منم گفتم محاله خلاصه جمع کردن که برن و تو راه مغز اون رو سرویس کرد که من نمی دونستم که تو سه سال باهاش عاشقانه زندگی کردی و تو دیگه منو دوست نداری و به من فکر نمی کنی و از این حرفها که همشو اون برام تعریف کرد .

بعدش بهم گفت که میگه باید از تو جدا شم .

ازش پرسیدم می خوای چکار کنی ؟ گفت روز مرگم از تو جدا میشم.

تو این روزها مدام دختراش بهم زنگ میزدن که مامانمون حالش بده تو میخوای چکار کنی ؟

نمی دونستم چکاری از دستم برمیاد یا باید جدا شم یا باید تا آخرش بمونم و هموشون رو با این اوضاع تحمل کنم .

اون هر دو هفته یبار مییومد بهم سر بزنه قرار شد که بیاد نمی دونی اون زنه چه کاری باهاش کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این و دخترش تعریف کرد که جیغ می کشید و خودش و میزد و اون رو نفرین می کرد که تو نباید بری اونجا .

اونم که قرار بود شب بیاد ، صبح فردا حرکت کرد و اومد .

بعد اینکه رفت به روز بهم زنگ زد و گفت فانی این زنه حالش خیلی بده پاشو تو یه کفش کرده که باید ازت جدا شم .اگه نه که اون میره ، بیا سوری از هم جدا شیم و این ساکت شه من هفته بعد میام دوباره صیغه می خونیم ....

وای انگار یه سطل آب جوش ریختن رو سرم .

گفتم باشه بیا ولی بعد دیگه ازم انتظار نداشته باش همون فانی بشم واست .

انگار من یه وسیله واسه بازیش بودم مگه من غرور ندارم مگه من عروسک دستتم که امروز بزاریم کنار و فردا دوباره باهام بازی کنی ؟

دخترش مدام زنگ میزد که میخوای چکار کنی ؟ جریان رو براش گفتم . بهم گفت اگه رابطه ات با بابام تموم بشه من شما ها رو ول نمی کنم تو با بابام مشکل داری بامن چکار داری ؟

گفتم ای کاش با بابات مشکل داشتم وقت دلم رو سنگ می کردم ....

گفت اگه تموم شد من میام به داداشم سر میزنم تنهاتون نمیزارم . بهش گفتم الان که شش ماهه من اینجام اینم به اصطلاح دادشتونه تو چند بار بهش سر زدی که بعدا بخوای بیای ؟

اون زنه هم به قهر رفت تهران خونه داداشش که اگه ازم جدا شه بر می گرده .....

 

آره به قهر رفته بود خونه داداشش وگفته بود هر وقت  حس کردید که بدون من نمیتونید زندگی کنید بیاید دنبالم .

بچه آخریه مدام بهونه میگرفت که برید مامان رو بیارید . اونم گفته بود که چند روز بمون حال و هوات عوض شه آخز هفته میام دنبالت عزیزم خونه بدون تو صفا نداره این sms رو تو گوشیش خونده بودم .

 اون یه هفته ای که نبود . هرشب باهم حرف میزدیم و قربون صدقه هم میرفتیم و اون میگفت فانی نمی دونی که چقدر احساس راحتی می کنم که نیست مدام غر بزنه . گاهی دلم واسش می سوخت .

یه روز بهم گفت که به بابام گفتم که با تو ازدواج کردم و اونم گفت که کار خوبی کردی . اصلا سرزنشم نکرد و قرار بیارمش تو و بچه رو ببینه . من که باورم نمیشد آخه هر وقت که از باباش میگفت اون رو آدم جدی و سخت گیری توصیف میکرد و من داشتم سکته میکردم که چرا به باباش گفته .

قرار شد بره دنبالش . رفت و بهم زتگ زد و کلی بد و بیراه به داداشش و خودش گفت که اینها میگن باید از تو جدا شم و یه خونه به نام اون بزنم و تعهد محضری بدم که دیگه سراغ تو و بچه نیام .

داشتم دیونه می شدم خدایا چی میخواد بشه ....

گفت من زیر بار نمیرم مگه بیمیرم از تو دست بکشم . می خواد بره بره من از تو جدا نمیشم . خلاصه یه طوری قانعش کرد که برگرده خونه . اون اومد و بهونه هاش شروع شد که من هیچ پشتوانه ای ندارم باید یه خونه بهم بدی . اونم گفت من 5 تا بچه دارم نمیتونم سهم اونها رو به تو بدم . گفت تا عید فرصت داری ازش جدا شی وگر نه من میرم

خودش هم مونده که چکار کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وسط هفته باباش رو برداشت آورد که منو ببینه . اومدن اوضاع خوب بود بهم گفت او اصلا نگران نباش من نمیزارم کوچکترین مشکلی واست پیش بیاد .

می دونی تا حرف اون زنه میاومد مدام باباش بهش بد و بیراه میگفت و منم دیگه نمی تونستم تحمل کنم گریه می کردم و میگفتم اون میخواد بچه ام رو ازم بگیره . حاج بابا میگفت مگه من مردم که اون بخواد این کار رو بکنه  اون اگه مادر خوبی بود بچه های خودشو جمع میکرد  و اصلا به این چیزها فکر نکن .

اصلا باورم نمیشد که باباش اینقدر باهام خوب باشه . گفت من مثل کوه پششتم . انگار رو ابرها بودم . خلاصه یه شب موندن و رفتن و از اون روز تا الان مدام بهم زنگ میزنه و حال مونو می پرسه .


بعد از آوردن باباش کلی برم حرف زد که نمی تونه ازم جدا شه و جونش به جون من بسته اس . نمی دونم چرا در اوج عصبانیت هم که باشم وقتی باهام حرف میزنه آروم میشم یا به قولی (خر ) میشم .

 

گفت که هر تضمینی بخوای بهت میدم بیا سوری ازهم جدا شیم به خدا یه هفته نمیشه میام دوباره از اول شروع می کنیم . نمی دونستم باید چکار کنم گفتم باشه

 

قرار شد بره با داداش اون زنه هماهنگ کنند یه محضر تو تهران که من برم اونجا آخه اون زنه میگفت که داداشش باید باشه . قرار بود بیان اینجا که من گفتم پاشونو بزارن اینجا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی .

 

بهم زنگ زد و گفت واسه امروز ساعت 5 قرار گذاشتن تو پاشو بیا .

 

منم بچه رو گذاشتم واسه مامانم نگفتم دارم واسه چی میرم . گفتم واسه خونه مشتری پیدا شده دارم میزم قولنامه کنم فردا میام .

 

راهی شدم که برم ازش جدا شم .

 

تو اتوبوس که بودم زنگ زد پیاده شو نمیخواد بیایی . گفتم چرا ؟ گفت زنیکه گفته باید خونه و 100 تا سکه و تعهد بدی که دیگه دنبالش نری . حالا که این طوره منم گفتم طلاقش نمیدم .

 

از اتوبوس پیاده شدم حالا چطوری این همه راه رو برگردم ؟

 

اومدم بهش زنگ زدم گفتم الان بهش زنگ میزنم و هر چی از دهنم در اومد رو بهش میگم زنیکه بجای اینگه التماست کنه داره واست شرط میزاره .

 

هر چی زنگ میزدم رد تماس میکرد . منم چند تا sms واسش فرستادم که تا مرز سکته رفته بود . نمی خواستم ولی جواب تمام حرفهایی رو که تو خونه من تو روم بهم زد رو بهش گفتم .

 

که اون وقت پسر لنده هورش بهم اون حرف رو زد

 

تا این حد که به اونم گفتم تا الان باهات راه اومدم دیگه نمی تونم خسته شدم مگه من عروسک دستتم .

 

دارم دیوانه میشم ..... خدایا بهم صبر بده ...

 


حس و حالم خوش نیست
همه چی داغونه
یکی باید باشه
تو رو برگردونه
گم و گورم دورم
گیج و ویجم خسته ام
بس که پای پلکمو به دل در بستم
پشت سر ویرونه
روبرو دیواره
داره از ابر سیاه دردسر میباره
دل مغرورم اما دست و پا نمیزنه
سنگ از آسمون بیاد صخره جا نمیزنه
صخره جا نمیزنه

چشماتو به روم ببند خدا چشمش بازه
زندگی با گره هاش آدمو میسازه

هر کی دل ببره
از رو زمین پر میکشه
هرکی آسمونیه لایق ستایشه
اگه رفتن نرسیدن توی تقدیر منه
جرمه بی بخششه من اگه عاشق شدنه
چشماتو به روم ببند خدا چشمش بازه
زندگی با گره هاش آدمو میسازه...

 

حتی حسش نیست هفت سین بزارم ....



سال نو رو به همه تبریک میگم امیدوارم سال خوب خوشی برای همه باشه

عید اومد , بهار اومد , من از تو دورم ...... کاش پیشت بودم ....



سلام به همه دوستای خوبم که با کامنتهای خوبشون همراهیم می کنن

 

ساعت 5/11 شب 6 فروردین اومد پیشم . بچه خواب بود تا صداش رو شنید بیدار شد و پرید بغلش و صورتش رو می چسبوند بهش تا ببوستش خلاصه کلی لوس بازی در آورد براش .

منم سفره گذاشتم که شام بخوریم و بعدش رفتیم بالا پیش مامانم اینها . یه نیم ساعتی نشستیم و اومدیم خونه خوابیدیم . صبح مدام اون زنه بهش زنگ میزد که تو کجایی . اونم بهش میگفت که تهرانم .

شبش رفتیم خونه داییم . قرار شد که دایی واسم خونه پیدا کنه آخه اون خونه رو فروختم که اینجا بخرم .

صبحش رفتیم چند تا خونه دیدیم و یکیش خوشم اومد تا ببینم چی میشه . بعدش اون مهریه او بهم داد و رفتم ریختم به حسابم و یه کپی از چک بهش دادم که بره به اون زنه نشون بده که مثلا ما از هم جدا شدیم .

غروبی خودش رو دختراش مدام زنگ میزدن که چی شد چه خبر ؟ اونم گفت که مهریه اش رو دادم و تموم شده دارم میام .

بعد اون زنه زنگ زد و گفت که تو کجایی ؟ اونم گفت که خونه باباشم شام میخورم میام . خلاصه دادو فریاد که تو تموم کردی و خونشون نشستی شام میخوری ؟ من خودمو می کشم یه مسخره بازی در آورد که نگو ...

اونم شام خورد و راه افتاد . بعد از نیم ساعت بهم زنگ زد که پسره زنگ زده گفته که مامان قرص خورده داریم با آمبولانس میبریمش بیمارستان .معدش رو شستشو بدن .

بعد تقریبا 45 دقیقه مرخص شد بردنش خونه ( آخه کسی که قرص واسه خودکشی می خوره 1 ساعته معدش رو شستشو میدن و مرخص میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نخوردیم نان گندم , دیدیم دست مردم )

ای خدا کَرَمت رو شکر ................

سرتون رو درد نیارم اینم از اومدن 2 روزه شوهرم ..... اینم از عید امسال .....


 تو که بمن گفتی :

تو سخترین لحظه ها کنارتم ...

و دریغ از اینکه سخت ترین لحظه ها رو ،خودت برام رقم زدی ...



او یک زن است

هر چقدر هم که ادای محکم بودن را در بیاورد

هر چقدر هم که ادای مستقل بودن

و هر چقدر هم که بگوید ممنون ،خودم از پسش برمیایم

باز هم تهِ تهش

... به سینه ی مردانه ات نیاز دارد

به دست هایت حتی

نمی دانی چه لذتی دارد وقتی تو از خیابان ردش می کنی.....!



این روزها میگذرن اما به سختی و دل تنگی .

دیگه صحبتامون شده روزی بار مثل دارو که صبح و عصر سر یه ساعت مشخص باید خورده بشه . دلم از همه عالم آدم گرفته ....

امروز کارت اهدای عضو ام اومد خدا رو چه دیدی شاید مرگ مغزی شدم و تو نستم که اونهایی که نیاز دارن اعضای بدنم رو هدیه کردم . زنده ام که هیچ شاید مرده ام به درد کسی بخوره .

دیروز ماشینم رو سند زدم . برای تغییر روحیه لازم بود که بخرم ...

اهورا هم زور به روز داره بزرگتر و شیرین تر میشه . مدام میگه آهنگ بزار برقصم . خیلی بی تاب باباشه و مدام سر پله ها وامیسته و اون رو صدا میزنه . کی تموم میشه  این زندگی مزخرف .



ساعت 11.45 بعد از دو روز زنگ زد تا شماره اش رو دیدم اول خوشحال شدم بعدش ترسیدم .. چطور الان داره زنگ میزنه

من : الو ؟

اون : سلام عزیزم .خوبی عشقم ؟

من : سلام مرسی تو چطوری ؟ چی شده ؟ کجایی ؟

اون ؟ شام دعوت بودم خونه همکارم . تو مسیر خونه ام .

من : اهان گفتم چی شده که این وقت شب زنگ زدی ؟ خوش گذشت ؟

اون : نه ! چون تو اهورا کنارم نیستین ! بچه چطوره ؟

من : اهورا 2 روزه اسهال شده ... بردمش دکتر ولی .... یه جوشنده دادم بهش یه کم بهتره .

اون : وای ............ راس میگی ؟؟؟؟؟؟؟

من : تو این وضعیت باهات شوخی می کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اون : الهی بمیرم .....

من : خدا نکنه خوب میشه نگران نباش . شام چی خوردی ؟

اون : باقالی پلو و ماهیچه . تو چی خوردی ؟

من : نوش جونت . هیچی .

اون : چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من : حال نداشتم غذا درست کنم .

من : دلم برات تنگ شده !!!!!!!!!!!!!!!

اون : منم دلم تنگه عزیزم . راستی بابام میخواست بهت زنگ بزنه ! زد ؟

من : نه !

من : کی میایی ؟ از 8 رفتی امروز 25 چرا نمیایی ؟

اون : فردا می خوام برم تهران ! شب میام پیشت .

من : لبخند راس میگی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تا کی پیشمون میمونی ؟

اون : فرداش بر میگردم .

من : چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گریه

اون : آخه کار دارم عزیزم ...

من : بعد از دو روز بهم زنگ زدی . واسه یه شب هم که می خوای بیایی پیشم ! من معشوقه ات نیستما ....

اون : میفهمم عزیزم . عشقم . تو نور چشم منی ولی یه کم درکم کن .

من : چهار ساله دارم درکت می کنم کافی نیست ؟؟؟؟؟؟؟؟

اون : این همه صبر کردی این 1 ماهم صبر کن . انشالله همه چی درست میشه .

من : باشه . بازم  عر عر

اون : خوب جیگرم من برم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من : خوش اومدی ....

اون : مواظب خودتو بچه باش . به زودی میبینمت .

من : باشه . مرسی . شب خوش .

 

 

چرا عاشقتم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



این چند خط را برای تو مینویسم..عاشقانه مینویسم..عاشقانه..
شاید در لابلای سردی نگاه های این مردم نگاهت به این نوشته اینجا آتشی به پا کند..گونه هایت شاید گرم شوند..
شاید لب هایت نام مرا زمزمه کند...قطره هایی شاید از ابر های چشمان تو چکید...
مرا چه کردی باوفا...مرا کجای خوشی رها کردی...خودت را کجای ان همه غم سردرگم...
...عاشقانه میخوانمت...قبله گاه همه خوبی...چرا سردی...اه...
من از بودن خویش سیرم...سیر...کاش من خدا بودم...تورا ای همیشه صبور،...ای همیشه صبور تورا خوشی می بخشیدم...
نمیدانم میان ان همه غم چگونه صبوری میکنی اما....غم هایت را به من ببخش...چرا دوری...
با اینکه مرا به میان ان همه غم راه ندادی اما دلگیرم...عاشقانه میخواهمت...
شاید روزگاری در میانه های کوچه ی حسرت مرا دیدی...من آنجا خانه ای ساخته ام بی رویا....


 

گاه دلتنگ میشوم،
دلتنگ تر از همه دلتنگی ها،
گوشه ای مینشینم و حسرتها را می شمارم...،
باختن ها و صدای شکستن ها را،
من کدامین امید را ناامید کردم،
کدام خواهش را نشنیدم
و به کدام دلتنگی خندیدم
که چنین دلتنگم...

خدایا بهم صبر بده آخه چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز بهم میگه میخوام دختر بزرگم رو بیارم که اهورا رو ببینه میگه دلش واسه شماها تنگ شده . منم که تعجب

میگم تو به اونها گفتی که قضیه ما تموم شده حالا چرا می خواد بیاد ؟ که او نبود هر چی از دهن مبارکش در اومد نثارم کرد . حالا با چه رویی میخواد بیاد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟عصبانی

اونم از حرفی که زدم عصبانی شد و گوشیرو روم قطع کرد .



صبح گفت که اونم میخواد بیاد ...

میگم واسه چی همین که داره جاسوس میفرسته کافی نیست ؟

میگه اون گفته همه میریم یه مهمون سرا میگیریم تو برو بچه رو بردار بیار چند ساعت پیشمون بمونه بعد ببرش بده بهش ما هم بریم تهران .

داشتم دیونه میشدم وقتی که شنیدم ...

منم گفتم میخواین بیاین مشکلی نیست بیا ولی من بچه دستت نمیدم که بری 2 ساعت باهاش باشی هواییش کنی بیاری واسم اونم چند روز مدام بگه بابا . بابا .

اصلا نیا واسه چی میخوای بیایی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با گریه و ناراحتی هم ازش خداحافظی کردم .

خدایا چرا منو فراموش کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



سهــم من...
خـانه ای اجاره ای در قلب توست!
و هــر روز، 
ترس از ریخـتن وسـایلم در کوچه ها...


میدانم خدا ؛
یکروز میفهمی که خیلی دوستت دارم ....
و آنوقت با خودت میگویی :
کاش تمام دعاهایش را مستجاب میکردم !
بنده خوبی بود ... ! 


 

برایم نقاشی کن

نم نم باران را

تا شوره زار خشک دل تنگی ام
... 
دشتی سرسبز گردد و آشیان شقایق ها

نقاشی کن سایه بان امنیت را

تا در زیر آن ببافم فرشی از جنس آرامش

و بنشینم

بنشینم در انتظار تو ...



آبان 92


 عسل بانو۱٠:٠٥ ‎ق.ظ - شنبه، ٤ آبان ۱۳٩٢
فانی عزیزم
خودتو اذیت نکن 
سعی کن فراموشش کنی و یه زندگی جدیدی رو شروع کنی
تو لیاقتت بیشتر از ایناست
مراقب خودت و اهورا باش
خیلی برات دعا می کنم
پاسخ: ممنون عسل بانو  . مرسی که تو دعاهات یادم هستی
فانی - ٥/۸/۱۳٩٢ - ۱٢:٤٤ ‎ق.ظ
نظرات 159 + ارسال نظر
ساره شنبه 25 آبان 1392 ساعت 12:27

آرزو٧:۱٧ ‎ب.ظ - یکشنبه، ٢٦ شهریور ۱۳٩۱
....راستش پست قبولی بهار را مثلا من اصلا درک نکردم. اگر من اظهار خوشحالی کنم از قبولی بهار، به نظرم قابل قبول تر از این همه اظهار خوشحالی شما بود. دختر همسرت دانشگاه قبول شده، خب که چی؟ شاید بگی خوشحالم که همسرم خوشحاله یا مشکلات و دردسرهاش کمتر شده، خیالش از بابت دخترش راحت شده، یا مثلا خوشحالم که بهار سرش یه جا گرم شده، کمتر به زندگی ما کار داره یا ... اما این که خوشحالم که بهار دانشگاه قبول شده؟!؟!؟
اینجوری من باید خوشحال ترین باشم که بهار قبول شده.
آخه به من چه؟ به شما چه؟

این که آدم تمرین کنه مهربون باشه، با زبون مهربون باشه، سعی کنه بد نباشه، خوبه. اصلا خودش روشی هست برای شروع خوب بودن.

اما یه جورایی وانمود کردن؟
......
پاسخ:.... ولی فکر میکنی قبول شدن بهار اصلا به من ربط نداره ؟ من اگر یکی از دوستها یا آشناها یا یک نفر اینجا میاد میگه حسنا قبول شدم ، خوشحال میشم . چطور برای بهار خوشحال نباشم؟ بهار پاره تن همسر هست و من قلا ازش دلخور بودم و الان فکر میکنم اون بچه تقصیری نداره . چرا نباید برای شروع موفقیت زندگی اش خوشحال نباشم ؟ اگر برای خودش به تنهایی خوشحال نباشم عجیب هست نه این که خوشحال باشم . نظر من اینه و دوست دارم بهار شاد و موفق باشه . بودن یا نبودن من مهم نیست دوست دارم بهار بتونه در هر شرایطی شاد زندگی کنه
ساره: حسنا جان تو که دقیقا تو کامنت های این پست داشتی می گفتی مشکلات بهار به من ربط نداره؟موندن تو این زندگی و ادامه ش با علم به آب شده بهار ثابت می کنه که کاملا نسبت به بهار و سرنوشتش بی تفاوتی بنابراین اینکه بخواد شاد باشه و شاد نباشه خوشبخت بشه یا نشه هم نباید زیاد برات اهمیتی داشته باشه.من که نفهمیدم بالاخره مشکلات و شادی های بهار به تو مربوط می شه یا نمی شه؟راستش برای من هم سوال هست می شه بگی واقعا واقعا واقعا دلیل اصلی شادیت برای قبول شدن بهار چی بود؟ این پرت و پلا ها رو تحویل نده که باور نمی کنم که چون بهار پاره تن مردک هست و گناهی نداشته و...اون زمانی که گفتی می خوای بهار تنبیه بشه و باید بیاد دادگاه هم تنبیه بشه اون زمان بهار پاره تن مردک نبود؟ خوب خواننده هات این چیز ها رو تو وبلاگت خوندن که فکر می کنن لابد واسه خودت ی فکرایی می کردی که مثلا بهار قبول بشه ی گشایشی هم قراره برای تو بشه. کسی که وجودش مهمترین مشکل بهار هست و نمی ره و می مونه که اون بچه عذاب بکشه و آب بشه نشون می ده حرفات از اساس پرت و پلاست.

ساره جون یه پست ساختگی هم در مورد تصادف بهار نوشته بود، آخر وانمود کردن بود.

به قدری اون پست مصنوعی بود که مونده بودم اصلا چه لزومی داشت بنویسه.

غنچه شنبه 25 آبان 1392 ساعت 11:55

همین الان نوشته های فانی هم هست
من هیچ وقت نمی تونم اون طوری در مورد حسنا می نویسم در مورد فانی و بقیه دومی یا بنویسم
تناقضات هم تو نوشته های فانی می بینم اگه بخواهم بنویسم 20 تا کامنت میشه
فقط دیروز یکی دو مورد اشاره کردم

فرقی که فانی با حسنا داره اینه که لا به لای همه نوشته هاش یک حس ندامت و پشیمونی میتونی حس کنی
و بیشتر از همه بوی تنهایی تو خط خط نوشته هاش هست
تنهایی که فانی داره بیشتر از هر چیزی پررنگ تر
نه از مسافرت آنچنانی نوشته نه از زندگی مرفه نوشته نه از رفت و آمد با قوم شوهر نوشته
بیشتر از اینکه شوهرش کنار فانی باشه کنار زن اولش
خانواده خودش که کنارش نبودن و فانی سوق دادن به این زندگی و فانی زندگی شو زائیده شرایط می دونه (البته تائید نمی کنم چون هر چقدر هم شرایط اسفناک باشه ما نباید بدتر کنیم بین بد بدتر قرار گرفتن )
اینکه چه اون موقع که ازدواج کرده بود چه الان دست تنها یک بچه بزرگ میکنه
خیلی پشت سر فانی من حرف نمیزنم
چون هر آدم عاقلی که زندگی فانی بخوانه متوجه انتخاب غلط و تنهایی فانی میشه

من هم موافقم که با همه اشتباه و سهمی که فانی تو این موضوع داشته، اما ناراحتی اش مشخصه.

به هر حال همه ما انسانیم و خطا می کنیم، خودخواهیم، به فکر فردامون هستیم.
این که فانی بچه دار شد، تصمیمی است که به نظر خودش مناسب بوده، حالا یا یرای موندن توی اون زندگی، یا برای خرجی و ارث و میراث گرفتن ( نمی دونم شامل صیغه هم می شه؟ ) یا برای تنهایی های خودش ...
این که شرط خرید خونه می ذاره هم باز همینطوره. فانی نمی تونه بین فردای خودش و زندگی اون زن، زندگی اون زن را انتخاب کنه. تصور برگشتن به خانه پدری و دوباره صیغه مردی دیگه شدن و این بار با شرایطی به مراتب بدتر و ... باعث می شه فانی چنین درخواستهایی داشته باشه یا چنین تصمیماتی بگیره.

به قول شما تناقضات یا اشتباهات زیادی در نوشته هاش هست. شاید خیلی چیزها را واضح نگفته. حتی تحصیلات و شغل و ... چرا یک زن سی ساله دنبال کار و درآمد نیست و حتی وقتی ازدواج کرد و شرایط زندگیش را دید به فردای خودش فکر نمی کرد و دنبال حرفه و هنری نبود (مطمئن نیستم )

به هر حال شرایطی که متفاوته، مجهولاتی که زیاده و ناراحتی که دیده می شه و مسلمه چیزهایی هست که حسنا و فانی را متمایز می کنه.

حسنا با دو متر زبون و داشتن خونه و شغل و پدر و مادر شاغل و تحصیلکرده و ... می گه برای 6 زن این اقا شدم و ... ادامه ماجرا که دیگه واضحه

غنچه شنبه 25 آبان 1392 ساعت 11:16

ساره جون یاسین تو گوش خر خوندن

این آدم انقدر وقیح که نمی فهمه تو یک جامعه مجازی وبلاگ زده و از خوشگذرونی ه رزه بازی های یک مرد متاهل می نویسه و یک مدینه فاضله برای زنان و دختران محروم نشون داده
نمی دونه چه عواقبی ممکن برای یک خانواده و از بین رفتن زندگی چند نفر به وجود بیاد

یک سال اندی هر کسی به هر زبونی بهش میگه این مزخرفات چیه داری می نویسی به بدترین نحو پرخاشگری میکنه که من چون با اجازه اومدن اشکالی نداره هر چقدر دلم خواست ه رزه باشم

تو انقدر شان پائین که با افتخار نوشتی به من گفتن بیا 6 شوهر ما رو برطرف کن ما هیچ مشکلی به جز 6 نداریم
به مرغ پخته هم بگی خنده که چه عرض کنم شش تا شاخ رو سرش در میاد

هم خودت و هم خانواده بی اصل و نسبت این شرطی که به یک زن خیابانی هم می دهن پذیرفتند بدون هیچ مراسمی که نه خانواده شوهرت بود نه به قول خودت زنی که رضایت داده عقدت کردن

هر وقت هم بهش حرف میزنند میگه یک دوری تو جامعه بزنید ببینید چقدر از این خبر ها ست اون وقت وبلاگ من بدآموزی داره ؟؟

آره وبلاگ تو بد آموزی داره
وبلاگی که می نویسه تعطیلات یک مرد بی غیرت زن و بچه اش تو جاده شمال تنها میفرسته خودش با کارگر جنسی اش میره

اگه تو جامعه هر خبری باشه هر کی هر ه رزه بازی بکنه جار نمیزنه داد نمیزنه که دارم چی کار می کنم ه رزه بازی هاشو نشون نمیده حداقل قبح نمیریزه عادی نمیکنه این کار

نه تویی که با کمال پرویی و وقاحت از مسافرت های یواشگیت می نویسی که بهترین مسافرت زندگیم بود معلوم نیست تو خونه پدریت چقدر محروم فقیر بودی که این مسافرت ها برات بهترین

باغ سبز به همه زن های تنها و بی کس نشون میدی
تو نمی خواهد نگران دختری باشی که پدر مادرش تو جامعه با هم مشکل دارن نگران دختری باش که وبلاگ تو رو بخوانه از تو الگو برداری کنه بره یک خانواده رو از هم بپاشه هم ودش بد بخت کنه هم اونا رو .

تو یک بیمار هستی که کمبود توجه داری یک وبلاگ زدی تا ترحم دیگران نسبت به خودت جلب کنی
بار ها بهت گفتم الانم بهت میگم دنیای مجازی وبلاگ زدن جای درمان نیست

امیدوارم دختران ما همیشه عاقل باشند و بهترین ها رو برای خودشون و خانواده شون بخواهند

ترمه شنبه 25 آبان 1392 ساعت 11:14

آفرین ساره جان .
خیلی منطقی بود .
کاش حسنا جوابی برای حرف حقت می داشت

ساره شنبه 25 آبان 1392 ساعت 10:36

شاپرک ۱۱:٥۸ ‎ب.ظ - پنجشنبه، ۳٠ شهریور ۱۳٩۱میترا جون حس میکنم در کل متوجه این موضوع نشدی که خود خانوم اولی بود که خواست من شریک این زندگی بشم
داری خودت را توجیه می کنی پس سهم جامعه، سهم بدآموزی که تو به جامعه میدی، سهم اون دختر بجه ای که تو پدرش را با مادرش شریک شدی و سهم خودت به عنوان یک زن چی؟
پاسخ: ببخشید یک دوری توی جامعه بزن و ببین چه خبره بعد بیا و به من بگو بد آموزی .من باید به فکر دختری که مادر پدر داره باشم به فکر جامعه باشم به فکر همه عالم و آدم باشم ؟ چرا؟ چون با اجازه خانوم اولی رفتم توی این زندگی؟ خسته شدم از این حرفهایی که جامعه ما رو با مدینه فاضله اشتباه گرفتن

ساره: اینقدر سطح شعورش پایینه که فکر میکنه مثلا اگه بگه خانم اولی رضایت داده کارش قابل توجیه هست .برای تو رضایت خانوم اولی ( که جای بحث داره )مهمتر از اخلاق و انسانیت هست؟ بهار پدر مادر داره تو باید به فکر دختری باشی که پدر و مادر داره؟ راستی کدوم پدر؟ پدری که اسیره ه ر زگ ی هاشه؟ مادری که تو با تحمیلت به زندگیش با سیاست هایی که هر روز به کار می گیری ،از لحاظ سلامت جسم و روان در خطره ؟ حسنا جان به لطف تو پدر و مادری برای بهار و امثال بهار نمی مونه که بخواد بهش فکر کنه و اون رو با مسائل و مشکلاتش ببینه. آیا بهار پدر داشت وقتی که پاش به دادگاه کشیده شد؟ کدوم پدری پای دخترش رو به دادگاه می کشونه؟این روزهایی که به ادعای خودت با ذوق می گی که مردک همش پیش تو هست و تو تازه داری لذت زندگی مشترک رو می چشی بهار کجاست؟ منظورت از اینکه می گی مردک به بهار هست رو من اصلا نمی فهمم. یعنی امروز رفت و با بهار ی ساعتی رفت بیرون، یعنی توجه به بهار و مسائل و مشکلاتش؟...اصلا کیه که از تو توقع داشته باشه به تو وامثال تو به قول خودت هیچ حرجی نیست.
ضمنا چندهمسری مال فرهنگ ما نبوده و نیست ، و فکر نمی کنم در هیچ فرهنگی هم این طور باشه که ی زن انقدر بی شخصیت و آویزون باشه و ارزش خودش رو پایین بیاره اون هم تنها به خاطر حفظ زندگی عاریه ای. زندگیی که سرشار از توهین و تحقیره و از تحمل ی زن سالم که قدر و ارزش خودش رو می دونه غیرقابل تحمل..
لازم به دور زدن نیست ما هم می دونیم جامعه ما مدینه فاضله نیست خوب جامعه ما رو امثال تو گل و بلبل کردن غیر از اینه . همونطور که زنهایی مثل تو می تونن با در نظر گرفتن اخلاق و انسانیت جامعه رو به سمت مدینه فاضله شدن هل بدن.خونواده داشتی حمایتشون رو داشتی پول داشتی به قول خودت ولی رفتی زن دوم شدی به همین سادگی زندگیت مشکل هم داره دقیقا مثل بقیه زندگی ها که مشکلات خودشون رو دارن حالا این تبلیغ چندهمسری نیست پس چی هست بگو تا ما هم روشن شیم.

فانوسک شنبه 25 آبان 1392 ساعت 08:01

من قبلا کامنت ها رو گذری یه نگاه می کردم و نمی خوندم الان که کامنت های پست خونه مادر شوهر رو می خوندم دیدم توی کامنت ها هم به اندازه کافی سوتی داده

ترمه شنبه 25 آبان 1392 ساعت 07:51

سلام وصبح بخیر بانو جان . بچه ها ؛
نمی دونم چرا عادتم شده سر صبحی اولین وبی که باز میکنم اینجاست . دمتون گرم . فقط کاش چشای این زن دومیه کور بشه همش اینجا پلاسه از رو دست ما می نویسه. سعی کنین بهش ایده جدید بدین

راستی این اخیرا همش میگفت میخوام یه خبر خوش بهتون بدم . خبره چی شد؟

سلام. صبح شما هم به خیر

خیلی تعریفیها هست که گفته بعدا براتون می گم

فانوسک شنبه 25 آبان 1392 ساعت 07:14

مریم مامی امیرحسین۱٢:٢٠ ‎ق.ظ - یکشنبه، ٢٦ شهریور ۱۳٩۱
یادم رفت در مورد غذای مادر شوهر بگم جالب بود...حالا از خونه زندگیشون بگو که چه جوری بود ؟مرتب؟شیک؟فراتر از انتظار؟شلخته؟سطح بالا؟اصلا همه چیزایی رو که میگی رو من نمی تونم با هم تصور کنم.....همسر پولداری که خانوم اولش خدمتکار و اشپز و پرستار داره چطور مادرش خودش غذا درست میکنه یا تو خونه با برادرش کار میکنن و کمک میکنن و میوه میارن همچین غذاهای بدجوری رو تحمل میکنن؟؟البته حسنا اینو بگم که من تو یه خانواده ترک تبریزی زندگی میکنم که قواعد و قوانین زندگیشون خیلی متفاوته با اینکه شوهر من از عهده مخارج همین اولی و بچه اولی بر نمیاد چه برسه به دومی ولی در حد شاهنشاه اریا مهر رفتار میکنن و محاله اصلا همچین غذایی سر میز بیاد یا کار بکنن تو خونه یا میوه بیارن اینه که نمی تونم مدل شما رو تصور کنم...اخه من مثل سریال ماجرای تو رو میخونم و همه رو تصور میکنم{ماچ}

پاسخ:مریم جون چون میخوای همه رو تصور کنی بذار بشینم برات تعریف کنم{نیشخند} خونه شون نو ساز نیست ولی بزرگه و تر و تمیز هم هست وسایلشون هم معمولی بود و مرتب . نه خیلی شیک و امروزی ولی خونه مرتبی بود یعنی هر چیزی جای خودش بود . مادر شوهر چرا غذا درست نکنه ؟ مگه همه کارگر یا آشپز دارن؟تا جایی که میدونم یک کارگر داره که هفته ای یک بار برای تمیز ی خونه میاد . خانوم اولی هم از اول که کارگر نداشته الان کارگرش میاد خونه و کارها رو انجام میده و شب هم میره یا به ندرت میمونه . پرستارش هم که همیشه هست و گاهی هم پیش میاد هیچکدوم نباشن و همسر خودش کارها رو میرسه یا خانوم اولی یک کارهایی رو انجام میده .مادر شوهر هم از اول کارمند بوده الان بازنشسته هست و بچه ها رو عادت داده به کار کردن تو خونه . از پسر و دختر . برای همین همسر و برادراش هم کار خونه بلدن . برادر شوهرکه تنها زندگی میکنه کار آشپزی و تمیزی خونه اش رو خودش انجام میده . فقط پدر شوهر از اون مردها هست که یک لیوان رو جابجا نمیکنه .اگر تو خانواده ترک تبریزی هستی که تا اونجا که دیدم و شنیدم مردهای ترک کم پیش میاد کارهای خونه رو بکنن و خانوم هاشون هم همیشه چیزی از
حسنا بانو-٢٦/٦/۱۳٩۱-٢:٠٥ ‎ب.ظ

پاسخ:خانه داری و دستپخت خوب کم ندارن جتی اگر کارمند باشن یا شغل هایی داشته باشن که وقت کار خونه نداشته باشن باز هم توی مهمونی ها سنگ تمام میذارن .
حسنا بانو-٢٦/٦/۱۳٩۱-٢:٠٥ ‎ب.ظ

---------------------------------------------------------------------

وضعیت زندگی همسر میلیاردر و خانواده اش هم مشخص شد...

فانوسک شنبه 25 آبان 1392 ساعت 06:38

فرح٧:٤٤ ‎ق.ظ - سه‌شنبه، ٢۸ شهریور ۱۳٩۱
سلام. من از وقتی که سورمه تو سایتش وبلاگت رو معرفی کرد بهت سر می زنم. و تقریبا همه رو خوندم. بدون قضاوت. ولی الان می خواستم ازت بپرسم واقعا از اینکه کسی که دوستش داری و شوهرته می تونی قبول کنی کس دیگری رو هم همپای تو و شاید بیشتر دوست داشته باشه؟ یه حالت چندش آوری بهت دست نمی ده؟ فکر نمی کنی چرا مردا حق دارن چند تا زن داشته باشن ولی زنا عین خیالشون نیست؟ فکر نمی کنی اگر زودتر از این زندگی بکشی کنار آینده بهتری داشته باشی؟.؟ نمی خوام خدای نکرده ناراحتت کنم ولی حس کردم حیفه زندگیت.

پاسخ:فرح جون ممنون از همراهیت {بغل} من این موضوع رو از روز اول میدونستم و قرار نبود همسر خانوم اولی رو دوست نداشته باشه و اینطور هم نشده. من این فکرها رو نمیکنم که مردها هر چند تا زن میتونن داشته باشن زنها هم عین خیالشون نیست در عین حال اون حالتهایی که میگی هم به من دست نمیده و فکر میکنم تا جایی که امکان داره باید زندگی ام حفظ بشه بدون اسیب رسوندن به زندگی دیگران
حسنا بانو-٢۸/٦/۱۳٩۱-۱۱:٥٥ ‎ق.ظ

--------------------------------------------------

اصلا تکلیفش با خودش مشخص نیست، میگه من فکر نمی کنم مردها می تونن چندتا زن داشته باشن و زن ها هم عین خیالشون نباشه، خب پس چرا این ازدواج رو قبول کردی؟

جالبه از همین پست های پارسال هم حسنا خودش تاکید می کنه طلاق نمی خواد و می خواد زندگیش! رو حفظ کنه

فانوسک شنبه 25 آبان 1392 ساعت 06:24

نازی جان،
من هم برات خوشحالم، تصمیم درستی گرفتی، تمیدوارم قوی و محکم باشی، مطمئنم که روزهای قشنگی در انتظارته

nazi شنبه 25 آبان 1392 ساعت 03:26

are baad az 2 hafte keshmakesh fekr konam tamom shod,
midonam kare doroste baadi ine ke karamo avaz konam...
hatman in karo mikonam...
mamnon..vojod hamin chand nafari ham inja kheuli del garmi bood..

شادی شنبه 25 آبان 1392 ساعت 03:03

نازی جون معلومه که برامون مهمه
خوشحال شدم برات، همین که تونستی شجاعت و اعتماد به نفس پیدا کنی و اون نامردو بنشونی سرجاش باید بهت تبریک بگم
دست شوهر خواهرت هم درد نکنه

مینو شنبه 25 آبان 1392 ساعت 02:30

نازی این بعدا باز اگه اومد شوهرخواهرتو بلای جونش کن! گام اولو محکم برداشتی پس کوتاه نیاااااااااااااااااااااااا
ای ول!

زهرا شنبه 25 آبان 1392 ساعت 02:04

به نازی:
برای من خیلی مهمه وخیلی خوشحال شدم.احساسی دارم مثل اینکه دختر خودم از یک خطر بزرگ نجات پیدا کرده باشه.

nazi شنبه 25 آبان 1392 ساعت 01:38

nemidonam baraton moheme ya na, amma ye khabare khob daram,
dirooz amir azar aziyat be had resond,
manam be shohar khaharam goftam ye agha hast ke ezdevaj karde sare kar mozahemam mishe, dige detail nagoftam,
shohar khahar ham telephone gerft, shostesh gozashtesh kenar, ta mikhast on harf bezane shohar khahar migoft man hame chizo midonam be joone bacheham ghasam folan mikonam el mikonam bel mikonam...
hamin nim saat pish amir text dad ke , ke kheili biliyaghati,,,va dige nemikham bebinamet...
omidvaram badbakhat shi...
fekr konam dige tamom shod,
nemikham harfi az sighe bezanam, baram mohem nist, be har hal modatesh tamom msihe...

انشاله که زودتر بتونی این رابطه را با همه خاطرات خوب و بدددددددش بفرستی اون ته ته های ذهنت. تجربه خوبی باشه برای آینده ات و زندگی خوب و با آرامشی را پیش رو داشته باشی.

شادی شنبه 25 آبان 1392 ساعت 01:18

و واقعیت دردناک دیگه هم اینه که از این زنها و دخترها که طعمه های خوبی برای مردای هوسبازن، حمایتی نمی شه
به اون زنی که شوهرش یک کارگر ساده بود و بیمه ای نداشت، هیچ کمکی از طرف جامعه نشد، مجبور شد برگرده پیش اون مادر که تعریفشو کردم و اونطور تحقیر بشه و عذاب بکشه
حالا اون زن همونطور که گفتم اونقدر فهمیده بود که انتخاب درستی کرد ولی همه نمی تونن خیلی قوی و باهوش باشن

غنچه شنبه 25 آبان 1392 ساعت 01:17

الهه جان
زود برگرد دلمون برات تنگ میشه

غنچه شنبه 25 آبان 1392 ساعت 01:16

کسی بهم نگاه کنه = کسی بهم نگاه نکنه

غنچه شنبه 25 آبان 1392 ساعت 01:14

من هی میگم بانو جان کامنت ها رو رمزی کن حسنا نبینه برای همین روز هاست که هر چی ما میگیم میره ضد شو می نویسه

البته اینکه حسنا در حد خانم اولی شیک نیست نمی دونه چی بپوشه و چطور آرایش کنه شکی نیست

ولی به نظر من بیشتر از این حرف ها منظورش اینه که همسر خیلی به من توجه داره و دلیل امر و نهی کردنش به من که این بپوش این نبوش علاقه شدیدی که بهم داره کسی بهم نگاه کنه

ولی نمی دونه که این کار ها فقط از یک مرد بی تمدن بر میاد که به شعور زنش توهین میکنه که تو هیچی از آداب لباس پوشیدن نمی دونی من می دونم

و یا اینکه یک مردی از یک طبقه پائین اجتماعی زن گرفته باشه و برای اینکه زنش در حد خانواده خودش بیاره بهش امر و نهی می کنه چی بپوشه

در هر دو مورد به نظر من باز توهین به شعور زن و اینکه تو نمی فهمی چی درست چی غلط من بهتر از تو می دونم

شادی شنبه 25 آبان 1392 ساعت 01:11

برای همینه که می گم بین لایه های پائین اجتماع، خانواده هایی مثل خانواده فانی و یا اون زن دومی که تعریف کردم زیاد هستن که منتظرن یکی بیاد دست دختر مطلقه و بیوه و یا حتی مجرد و کم سن و سالشونو بگیره و ببره تا مجبور نشن هزینه هاشون بدن
به نظر ما عجیب میاد که چطور بدون خواستگاری و تحقیق میشه اجازه داد دخترت صیغه یک مرد بشه، ولی واقعیت اینه که این اتفاقها می افته

زهرا شنبه 25 آبان 1392 ساعت 01:10

به نازی:
نازی خانم در صیغه شدن زن مثل کالایی است که به قیمت مشخص(مهریه)خریداری می شه و خودش نمیتونه معامله رو به هم بزنه.یعنی یا باید صبر کنی زمانش به پایان برسه یا امیر رو راضی کنی صیغه رو فسخ کنه.بازم خوبه صیغه 99ساله نخوندین.

لالا شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:57

پست بعدی حسنا بعد از خوندن حرفای ما:

مهمونی سالانه کارخونه همسر اینا بود با همه مدیران رده بالا همسر به جای خانم اول منو برد به همه نشون داد.منو بین همه چرخوند....آسمونم به زمین نیومد!

لالا شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:49

دقیقا فانوسک جان به نکته خوبی اشاره کردی.احتمالا حسنا روش پوشش و آرایش شبیه خانومای محترم نیست که همسرش در همه جزییات بهش دستور داده نمی خواسته کمتر بودنش از همسر اول به چشم بیاد و بهش بگن خاک برسرت با این زن دوم گرفتنت.

اصولا هیچ مردی برای زنی که جلفه و مثل حسنا در سی سالگی و بعد از دوتا شوهر بهانه می گیره که میخواد مثل بهار 18 ساله لباس بپوشه احترام قائل نیست.اینجوز زنها رو دید می زنند برای سرویس جنسی استخدام می کنند اما به دروهمسایه نشونش نمی دن عین کاری که شوهر حسنا باهاش می کنه.

شادی شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:47

پست فانی منو یاد یه ماجرائی انداخت
یه آقائی از فامیل مادرم اینها، چند سال قبل زنشو از دست داد
بعد از یکی دو سال به بچه هاش گفت که سختشه و می خواد زن بگیره، بیشتر از 60 سالشه و چند تا بچه داره و عروس و داماد و نوه
بچه ها با اینکه مادرشون زنده نبود هیچ توجهی به حرف پدرشون نکردن و دوست نداشتن که باباشون زن بگیره
تا اینکه مرده با معرفی یکی از زنهای فامیل با یک بیوه ازدواج کرد. زن دوم، زن جوان حدودا 30 ساله است و شوهرش که کارگر ساختمانی بوده، موقع کار از بلندی سقوط کرده و فوت کرده زنه نازا هم هست و با اینکه حدود ده سالی از ازدواجشون می گذشته بچه ای نداشته
اولین بار که زنه مادر منو دیده بود بهش گفته بود می دونی چرا حاضر شدم با این پیرمرد که بچه هاش از من هم بزرگترن ازدواج کنم؟ وقتی شوهرم فوت کرد مجبور شدم از تهران به شهرستان پیش مادرم برگردم. مادرم خیلی با من بدرفتاری می کرد و مدام بهم سرکوفت می زد و می گفت چرا ما باید دوباره خرج تو رو بدیم؟ چرا شوهر نمی کنی بری از خونه ما می گفت صبحها با فحش و نفرین مادرم از خواب پا می شدم ولی حالا اقلا می تونم راحت تا هروقت می خوام بخوابم و کسی کاری بهم نداشته باشه و بعدش هم پاشم و با آرامش روزمو به شب برسونم
وقتی مامانم اینها رو برام تعریف کرد خیلی دلم برای زنه سوخت. ولی حالا که بهش فکر می کنم می بینم با همه شرایط سختی که داشته زن فهمیده ای بوده. حتما می تونست مثل این زنهای دوم با یک مرد جوان هوسران ازدواج کنه، از این مردها که ماشالا ریخته و زیاده و حتما سراغ اون هم اومده
ولی مردی رو انتخاب کرده که شاید پیر باشه و نشه لحظه های عالی باهاش داشت ولی درعوض زنش فوت کرده، برای همینه که الان حتی از طرف بچه های اون مرد و فامیلش پذیرفته شده است و به قول خودش می تونه راحت زندگی کنه
درحالی که اگه مثل فانی عمل می کرد الان هم آسایشی نداشت

فانوسک شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:44

آره سحرم جان
من هم همین فکر رو می کنم

سحرم شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:40

منم مطمعنم خانم اول از نظر زیبایی از حسنا خیلی بهتره ولی حسنا خیلی خوب سرویس میده
وقتی یه زن 30 ساله جلوی یه زن 45 ساله کم بیاره یعنی چی؟
نوشته بود با آرایش ملایم و مثل همیشه شیک
همسر بهش تذکر داده چی بپوشه و آرایش نکنه چون میدونسته دهاتی بازی در میاره یه من میماله

ترس پنهان حسنا و حقارتش در مقابل کلاس و پرستیژ و طبقه اجتماعی خانم اولی کاملا مشخصه.

خانم اولی یک زن معمولی هم که باشه، در مقابل زنی که می گه من برای تامین 6 با این مرد ازدواج کردم، مسلما خیلی خیلی خیلی با کلاس تر است. یعنی اصلا قابل مقایسه نیست

فانوسک شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:39

حرف های تخیلی پدر شوهر در مورد اینکه همسر خیلی حسنا رو دوست داره !!!!

این هم یکی دیگه از مواردی که حسنا وقتی یه دروغی رو می خواد به خواننده هاش القا کنه از زبان دیگران بیان میکنه، این بار از زبان پدر شوهر میگه که همسر خیلی دوستش داره

پدر یک مرد 46 ساله که بچه اول خانواده هم نیست، حداقل بالای هفتاد سال سن داره.
یک مرد هفتاد و خورده ای سال می شینه با یک زن معلوم الحال فیلم رمانتیک بازی می کنه و از عشق و عاشقی پسرش حرف می زنه؟
اون هم به قول خودش یک سرهنگ بازنشسته که معمولا دیسیپلین خاص خودشون را دارند. این آقا ارتشی 50 سال پیش است. یعنی حداقل 10 سال توی ارتشی بوده که ...

سحرم شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:34

شادی جونم مرسی

فانوسک شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:33

" همسر هم اس میداد و دستورالعمل صادر میکرد که این لباس رو بپوش اون مانتو رو بپوش و حتی در مورد این که موهام رو چیکار کنم و تا رنگ رژ لب هم نظر داد و روی اعصابم بود..."

همسر انقدر به شعور حسنا اعتماد نداره که برای رفتن خونه پدرشوهر می تونه لباس و آرایش مناسب انتخاب کنه؟ مگه همیشه چطوری میگرده؟ که انقدر همسر اس ام اس داده و تذکر داده در مورد همه جزئیات...

یه احتمال دیگه هم اینه که ظاهر حسنا در مقایسه با خانوم اول اصلا تعریفی نداره و خیلی پایین تر هست و همسر می خواسته بهش یاد بده چی بپوشه و چطور آرایش کنه که جلوی خانواده اش ضایع نشه با این انتخاب دومش... به نظر من این احتمالش زیاده چون حسنا زیاد از خوش تیپی و خوشگلی خانوم اول می نویسه و معلومه خیلی سعی می کنه خودش رو در سطح اون نشون بده ولی نمی تونه

شادی شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:32

سحرم جون

شادی شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:31

الهه جون
مسافرت خوش بگذره

سحرم شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:30

سلام حسنا جان .من یه سوال دارم
همیشه میگی این ازدواج یه اشتباه سه طرفه بوده و هر کس باید مسئولیت اشتباه خودشو به عهده بگیره از نظر تو خانم اول برای قبول مسئولیت اشتباهش باید آرامش داشته باشه و با تمام فشار روحی که از این شرایط داره اجازه بده تو و همسر هم در کنار هم با آرامش زندگی کنید اونوقت میشه لطف کنی و توضیح بدی قراره شما و همسر هوسباز چطور تقاص اشتباهتونو پس بدید؟؟

گفتم حسنا همیشه اینجا میاد که لینک ها رو پاک کنه و سوالای ما رو تو پستش جواب بده منم سوالمو بپرسم

فانوسک شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:26

حسنا اگر با اجازه اومده و علنی هست! طبق ادعایی که توی توضیحات و معرفی وبلاگش روش تاکید شده پس چرا انقدر از دیدن پدر شوهر می ترسیده در این حد که تا شنیده حالت تهوع گرفته؟؟؟
دیدن یه نفر واسه اولین بار ممکنه استرس زا باشه ولی دیگه نه در این حد، مگر اینکه مشکل دیگه ای وجود داشته باشه!

بعد از دو سال زندگی تازه پدر شوهر می خواد ببیندش! و ازش می پرسه چند تا خواهر و برادر داری و ....

اگر قضیه اینقدر علنی بود، مسلما تو مراسم خواستگاری و عقد و ... هم پدر شوهر مادرشوهر یه نقشی داشتند.

خانم اولی که الان با همه دعواها و قهرهایی که با شوهرش داره، هنوز خانواده شوهرش مثل دخترشون ازش طرفداری می کنند و در کنارش هستند و هواش را دارند. این نشون می ده چقدر به هم نزدیکند و دوستش دارند و بعد از این همه سال واقعا یکی از اعضای خانواده شون شده.
بعد چطور ممکنه خانم اولی بره خواستگاری برای شوهرش و بارها به پدر حسنا زنگ بزنه و از خود حسنا خواهش کنه و ... اما یکبار حرفش را هم پیش پدرشوهر مادرشوهر نزده باشه و اونها اصلا در مراسم خواستگاری و عقد و .... نبودند؟؟ حتی بعد از لو رفتن موضوع حاضر نبودند تلفنی با حسنا صحبت کنند. بالاخره یه جای این کار ایراد داره که شاه نه تنها بخشیده که نهایت همکاری و تلاش را برای جلب رضایت عروس می کنه
اما وزرا (پدرشوهر مادرشوهر) بعد از دو سال حاضر نیستند حتی عروس را ببینند. تنها دلیلشون هم برای نزدیک شدن به حسنا بعد از دوسال، این بود که راضیش کنند از این زندگی بره. متاسفانه دیدند گیر یک عفریته افتادند که ...
دوباره گذاشتنش کنار و دیگه کاری به کارش ندارند.

شادی شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:24

همه مطلقه ها و بیوه ها حاضر نیستن زن دوم بشن
برای زن دوم شدن باید دو تا خصوصیت داشته باشی، یکی اینکه خودخواه و بی وجدان باشی و اهمیتی به خیانتی که در حق یک زن دیگه و بچه هاش می کنی، ندی
دوم اینکه به اندازه کافی درک نداشته باشی که بفهمی هیچ زن دومی که روی یک زندگی دیگه آوار شده، خوشبخت نشده. فقط لذتهای زودگذرو در نظر بگیری و نتونی به چندسال دورتر هم فکر کنی

البته تغییر نگرش و رفتارهای یک پیرزن و پیرمرد در یک شهر کوچیک که بیشتر تحت تاثیر حرفهای اطرافیان هستند کار ساده ای نیست. اگر واقعا با خواستگاری یک مرد مسن تنها و بدون خانواده و فامیل و بدون دو تا سوال و حداقل یکی دوماه آشنایی، ساک دخترشون را بستند و دادند دستش که فعلا صیغه سه ماهه برو تا ببینیم بعد چی می شه خیلی خیلی دردناکه

sahar شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:23

سلام بچه ها،من همیشه خاموش میخونمتون
من و دوستم وب مهیا رو میخوندیم و فوق العاده متنفر بودیم ازش که چرا با کمال پررویی میاد و از دزدیدن شوهر مردم و کارای زشتش حرف میزنه،دو روز پیش دوستم گفت که بنظرت گزارشش رو بدم؟ گفتم آره بده خدا رو چه دیدی شاید رسیدگی کردن و فیلتر شد،اونم تو قسمت گزارش های مردمی یه متن نوشت و فرستاد،تا اینکه امشب فهمیدم فیلتر شده،نمی دونید چقدر خوشحالم،هر جا دیگه هم بره وب بزنه آمارشو درمیارم و گزارششو میدم،دیگه واقعا شورشو در آورده بود این مهیا
امشب با یه حس خوب میخوابم

شادی شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:16

چقدر تاسف باره ماجرای تکراری فانی و بچه بیگناهش
باورنکردنیه، ولی خانواده های زیادی هستن که مثل خانواده فانی رفتار می کنن و فقط می خوان دختر مطلقه خودشونو از سرشون وا کنن و هیچ چیز دیگه ای براشون مهم نیست، نه زن اول و خانواده اون مرد هوسران و نه حتی آینده دختر خودشون

متاسفانه همینطور هست.
و با زن دوم شدن و زندگی خراب کردنهای زنهای مطلقه، این روند ادامه داره. چون زن مطلقه را به چشم یک تهدید برای زندگیشون می بینند و این رفتارها این احساس تهدید را تقویت می کنه.

راحله شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:12

دنیا چه ارزشی دارد که زنهای دوم برای یک مرد پدر سوخته و بی وجدان بچه های بی گناه شکنجه می کنند؟
کی با ظلم کردن خوشبخت شده است که زنهای دوم این راه ادامه می دهند

سحرم شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:11

بانو جووون اینجایی؟ بغل ماچ
بانو نمیدونی ولی این ماچ و بغلای من راستکیه از نوع حسنایی نیست



اینم موزیک رمانتیکش

سحرم شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:07

راستی دوستان یادتون هست این اواخر حسنا داشت حرف از انتخاب میزد که بالاخره همسر باید انتخاب کنه..

پس چی شد حسنا جان؟! الان
که بهترین وقته چرا نمیگی همسر انتخاب کنه؟

سحرم شنبه 25 آبان 1392 ساعت 00:03

حسنا در این کامنت اعتراف میکنه تنها دلیلی که باعث میشه نتونه از دعوای بین زن و شوهر احساس خوشحالی کنه ترس از عواقبی هست که ممکنه برای زندگی خودش داشته باشه!!!
البته اینجوریه که حسنا وقتی اون طرف دعوا میشه کلی خوشحالی میکنه و از اینکه زن و شوهر حرفایی که 20 سال تو روی هم نگفته بودن به هم میگن حال میکنه اما یه دفعه یادش میاد اگه قرار به انتخاب باشه این باید گم شه ترس برش میداره

این که مرتب تکرار می کنه کاش خانم اولی بس کنه و کاش بفهمه می شه در آرامش زندگی کرد دقیقا همین جمله ای هست که شما اشاره کردی. اگر خانم اولی بس نکنه، عواقب بدی برای حسنا داره

سحرم جمعه 24 آبان 1392 ساعت 23:43

بله به لطف دوستان مشاور!! حسنا خیلی خوب راه پوست کلفتی در برابر تمام حقارتها،
خر کردن هرچه بیشتر همسر در رختخواب(البته فقط بعد از نیمه شب..)و
بیخیالی نسبت به از هم پاشیدگی خانواده ای که محصول حضور نحس او در این زندگی است را یاد گرفته

الهه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 23:20

ممنونم آینازجان

برگ چهل و هفتم جمعه 24 آبان 1392 ساعت 22:44

الی٦:٤٤ ‎ب.ظ - شنبه، ٢٥ شهریور ۱۳٩۱
سلام حسنا جان،دیروز و امروز آرشیو رو خوندم،دست خودم نیست دیگه،همیشه خدا دلمو می ذارم جای دل زن اول،براش غصه می خورم،اینکه احساس از رده خارج بودن بکنه خیلی دردناکه،می گم تو هم یه ذره ادای خیلی خوبارو در میاری،باور کن که تو ناخودآگاهت خوشحالی که زن اولی ناراحته حتی اگه خبر نداشته باشی،یه آرامشی تو پست ها آخرت(از وقتی که اولی داره خودشو تیکه پاره می کنه)موج می زنه که تو پست های قبلش نیست،حسنا جان می دونم که خودت حواست هست،ولی بازم بیشتر مواظب اوضاع باش،یه کاری کن که بیشتر از این عذاب نکشه اون طفلک،الان بغض دارم وقتی اینارو می نویسم،من عقده این چیزا رو تو زندگیم ندارم،یعنی تا به امروز که دارم برات تایپ می کنم هیچوقت نزدیکان تو چنین شرایطی نبودن تا جایی که در جریانم ولی دست خودم نیست،من دلم برای دل اون و دل بهار کبابه،قضیه تو اگه دقیقا همین شکلی باشه که می گی فرق داره ولی دلم برای همجنسام که به هم رحم نمی کنن کبابهناراحت

پاسخ:سلام الی جون ممنون از همراهیتبغل خیلی جالب هست که از نا خود آگاه من هم خبر داری لبخند بر عکس من از این که ناراحت باشه اصلا خوشحال نمیشم . دلیلش هم این نیست که برای مثال آدم خوبی هستم . به این دلیل خوشحال نمیشم که اطمینان دارم تا خانوم اولی آرامش نداشته باشه ، زندگی ما هم آرامش نخواهد داشت و مشکلات من بیشتر میشه . هیچوقت نخواستم ناراحتش کنم و هنوز هم این کار رو نکردم و امیدوارم در آینده هم انجام ندم ولی این آرامش که ازش صحبت میکنی میتونه دلایل دیگه داشته باشه . یکی این که مدتی سعی کردم به مشکلات نپردازم . به این معنی که در موردشون ننویسم و شاید این فکر ایجاد شده که من آرامش دارم . دیگر این که دوستان عزیز راهنمایی های خیلی خوبی به من دادن . از روشهای آرامش ذهن گرفته تا روشهای مشارطه و مراقبه و روشهای دیگه . من خیلی هاشون رو به کار بردم و به این نتیجه رسیدم که مفید بود . دوستانی هم بودن که با راهنمایی هاشون باعث شدن بتونم طور دیگه فکر کنم . برای مثال اون دلخوری که از بهار داشتم الان اصلا ندارم و فکر میکنم هر برخوردی حتی بدترین هم انجام بده باز هم مقصر نمیدونمش و نمیتونم ازش دلخور باشم .اینها رو برای توجیه خ
حسنا بانو-٢٦/٦/۱۳٩۱-۱٢:٢٠ ‎ب.ظ

پاسخ:.اینها رو برای توجیه خودم نمیگم برای این میگم که بدونی با تمام این احوال من هم اشوب های درونی خودم رو دارم ولی سعی میکنم راه کنترل کردنش رو پیدا کنم . به همین دلیل چون سعی میکنم کنترلشون کنم دلیل بر این نیست که ارامش دارم و یا برام فرق نداره که چی میشه و یا راه اذیت کردن اولی رو پیدا کردم و خوشحالم و از این قبیل
حسنا بانو-٢٦/٦/۱۳٩۱-۱٢:٢۱ ‎ب.ظ

الی خیلی خوشگل گفتی که حسنا چرا

ادای خیلی خوبا رو در می آری

آیناز جمعه 24 آبان 1392 ساعت 22:43

الهه خوش بگذره

الهه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 22:33

بانووی جونم سوغاتی چی دوست داری
تو لیست بده

الهه جان،
سوغاتی که خصوصی گفتی، بهترین است.
خیلی خوشحالم کردی. متشکرم و منتظر

الهه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 22:28

نه اتفاقا چمن با همسر نمیرم ذوق ندارم اصلا بیشتر واسه دیدن خانواده مادرم میرم و اینکه سوغاتی اشونو ببرم(از وقتی اومدم ایران هنوز نرفتم!)

بانووی نرم بیام ببینم بی خبر بستین رفتین!
اونوقت گواهی مو به کی نشون بدم هان؟
یه آدرسی یه چیزی...ما هم که به این شب اوندن اینجا معتاد شدیم رفت بانوویی

به قول لیلی بلاگ سی و سوم را می زنیم!
تو فقط سرچ کن بانو !

سوغاتی ها ما را هم ندادی

الهه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 22:22

نه بانو حان قربونت برم نوشتم که فردا میرم تا دوشنبه که!

به سلامتی. پس از بس ذوق داشتی زودتر به ما گفتی

برای غیبتت هم گواهی دکتر قبول نیست ( چون خودت می نویسی ) فقط بزرگترت باید حضوری بیاد

گلریز جمعه 24 آبان 1392 ساعت 22:01

مشکل جامعه ما از اونجایی که مردها هم میخوان زندگی خودشون رو داشته باشن و هم کمبودهای زندکیشون رو بیرون تامین کنن. هنوز مردم اینقدر بالغ نشدن که یا مشکلاتشون رو از راه درست حل کنند یا اینکه وقتی عشقی وجود نداره خیلی محترمانه با دادن حق و حقوق هرکس بره دنبال زندگی خودش. خب زنها که عملا حقی ندارن پس بنده های خدا مجبورن برای اینکه به نون شبشون محتاج نشن تحمل کنن یا اینکه اگر حتی مرد هم تمایلی به ادامه زندگی نداشته باشه باز هم طلاق نمیگیرن. یک جامعه مردسالار همه این تبعات رو داره. اگر روابط بر مبنای عقل و قانون بود باور کنید زن دوم معنی نداشت. یا حتی خیانت زن به مرد هم به این شدت زیاد نبود.

گلریز جان،
زنی که به نون شبش هم محتاج نباشه و حتی تامین کننده نون شب همسرش باشه هم قدرتی برای طلاق و جدایی نداره.

غنچه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:47

به همه توصیه می کنم فیلم
کرایمر علیه کرایمر ببیندد
تا بفهمیم وجود زن برای پیشرفت یک مرد چقدر اهمیت داره
و هر مردی که به درجات بالای اجتماعی و شغلی و مالی میرسه فقط و فقط به خاطر وجود زنش

زن دوم هر چیزی که به دست میاره مدیون زحمتات و فداکاری زن اول
و هیچ زنی در قبال زحماتی که برای زندگیش کشیده سکوت نمیکنه تا یکی دیگه بیاد صاحب شه و می جنگه و در آخر هم تجربه نشون داده حق به حقدار میرسه

الهه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:45

وقتی وبلاگ این زنان خائن و دومی رو میخونم علاوه بر حیرت از پستی و نامردی که در حق اون زن و بچه ها میکنند ولی بیشتر از ان حس ترحم بهم دست میده بس که موجودات حقیری اند
حتی وقتی توهم میزنند!
حتی وقتی از عشقهای خیالیشون مینویسند!
وقتی از تنهایی های شبانه روزی شون مینویسند(جز ساعات امور فخیمه عفیفه!)
از بچه های معصوم و بدبختی که به دنیا میارن
هر چی و هر جوری که مینویسند فقط دلم واسشون میسوزه بیچاره ها...حتی نمیتونند مثل زنان اول ادعا کنند اگه یه مرد نامردی بهشون خیانت کرده ولی لااقل شرافتمندانه زندگی کردند )
ابنا هیچی ندارند تو زندگی .دلم واسه توهماتتون هم میسوزه....آدم چقدر میتونه پست و حقیر باشه آخه

تو مگه نرفتی سفر؟

الهه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:36

چشم مینو جان:گل

غنچه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:36

یک ضرب المثل داریم
مگه ارث بابات می خوای

این ضرب المثل نشون میده
هیچ کس خوش نمیاد ارث باباش سهم یکی دیگه بشه برای همین مبارزه میکنه و از حقش دفاع میکنه و هرگز سکوت نمیکنه در مقابل کسی که وارد قلمرو و حیطه زندگی و خانواده اش بشه

فرزند دچار... جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:33 http://manobaba1.blogfa.com/

کدوم خواستن کدوم جنون کدوم عشق

شاید خیلی از این حرفها دروغه

تا وقتی با همیم از عشق می گیم

نباشیم قولمون حتی دروغه

از این عشق هایی که زنجیر می شه

هوس هایی که دامن گیر می شه


.............................................................

حالم از عشق اینا بهم می خوره. عشق تعهد مالی نمی گیره. اگه زن اول شوهر حسنا اموالشو می خواد چون مث مادرم واسه اونا زحمت کشیده. حسنا امثالش بزودی خودشون میفهمن چیزی بهشون نمیرسه مجبورن برن. فقط زندگی ی عده رو به گند کشیدن

فرزند دچار... جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:29 http://manobaba1.blogfa.com/

http://ava.shahrmajazi.com/music-19087.xhtml
به این اهنگ گوش بدین

برگ چهل و پنجم جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:28

حسنا:

به فکرم رسید کنایه بزنم و بگم مثل همیشه که درست کردی و هیچ کاری جز زبون بازی ازت بر نمیاد ولی نگفتم . ساکت شدم .

غنچه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:28

من دیگه به هیچ کدوم از وبلاگ های زن دومی به چشم زندگی واقعی نگاه نمی کنم همش تخیل و توهم
ساده ترین مسائلی که می نویسن با عقل جور نمیاد

فقط یک جوری می خواهن بنویسن که از همدیگر کم نیارن
شوهر هر کی عاشق تر خوشبخت تره

شوهر های همه شون عاشق سینه چاک همه جور هم عاشق میمونن در هر شرایطی که باشه قربون صذقه از دهنشون نمیوفته فقط با زبون بازی اینا ادامه میدن زندگی چون شوهر مون خیلی زبون دارن پول خدایی نکرده فکر نکنید پای بندشون کرده ها نه فقط زبون که باعث شده اینا بمونن

خوبی شوهر فانی اینه که گریه نمیکنه
فانی یادت رفت از گریه هاش بنویسی عقب موندی تو این یک قلم از دوستات


مهیا هم که جای خود داره دیگه انقدر از توهماتش پا فراتر گذاشته بود که دست همه رو از پشت بسته بود

بمیری غنچه !

خوبی شوهر فانی اینه که گریه نمی کنه

بدم میاد ازاین زن ودخترهایی که شعورخودشون رواینقد پایین میارن ارزش ومنش زن ازمردها بیشتره ....
اگه مهیا شعورش درهمین حده .امیداورم که بازفیل تربشه .......والا .......

غنچه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:18

آره مینو جان الان که بانو بیاد بگه دوباره چشم من دور دیدید برای هم قلب بوس ماچ بغل بفرستادید


بانو جان

این گل الان چی بود؟ زیر میزی

فرزند دچار... جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:16 http://manobaba1.blogfa.com/

ممنون غنچه.

غنچه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:15

فرزند دچار جان لایک

هیچ بچه تحمل نداره حتی اگر پدرش مولتی ملیاردر باشه

هیچ کس خوشش نمیاد نه پدرش نه اموال پدرش سهم یکی دیگه بشه

و هیچ کس طاقت اشک های مادرش نداره و مادرش به هیچ زنی که اومده حق و حقوق آنها را با خودخواهی خودش پایمال کرده با روی خوش برخورد کنه

مینو جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:15

غنچه جان می بینم که همزمان با هم کامنت گذاشته و نوشابه باز فرموده ایم.
اینو زودتر خودم گفتم قبل از این که بانو بیاد بگه.

مینو جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:13

غنچه معمات آخرش بود.
دریا اون مهیا یه دریده ی تمام عیار بود. می گفت همه ی مردها قبل ازدواج رابطه دارن! ما چرا نداشته باشیم؟!!! حالا چند وقت دیگه با یه وبلاگ جدید پیداش می شه. شاید همین الانم یکی دیگه درست کرده باشه. این بار توی یه هاست دیگه.

غنچه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:13

مینو جان لایک
خیلی باحال نوشتی
یاد فیلم های حسنایی افتادم اون موقع ها که بهار می خواست دستشو ببوسه. مادرشوهره می گفت دست حسناجونو ببوس.

فیلم های حسنایی

مینو جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:10

الهه جان الان ساعت کامنتت رو دیدم. فکر کردم امروز رفتی.
به سلامت. برگردی باید این غیبت رو جبران کنی. گفته باشم.

باید با بزرگترش بیاد. اینطور که نمی شه خودش غیبت خودش را موجه کنه. این وبلاگ همچین بی در و پیکر هم نیستا !!

مهیا رومنم موافقم ....چرت میگفت ...چن باری رفتم خوندم دیدم این دیگه اخرتوهمه ....

آیناز جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:08

اغا این فانی توهماتش بیشتر ازحسنا ست

فکرکنم دارن مینویسن یه چیزی میندازن بالا بعد شروع میکنن به رویا پردازی و اون چیزی که تو ذهنشون میگذره وارزو حسرت هاشونو مینویسن

فرزند دچار... جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:07 http://manobaba1.blogfa.com/

معلومه کسی خوشش نمیاد بابای برای ی زن دیگه ماشین بخره اما ماشینی که میتونست برای اون خواهر برادارش باشه. یا پول اون خونه می توسنت... این حرفا دروغی بیش نیست. پسری هم سن من نتونست رفتار پدرش رو تحمل کنه. چطور این 4 بچه می تونند تحمل کنن هیچ بسازن و خوشی کنن با نو عروس؟ و بچه اش!!!
اگر منی مانده برای این که هنوز خدارو کنارم میبینم. خیلی سختهههههههه به خدا. سر کسی نیاد
هر وقت به قول خودش از پیاده روی دم غروب می اومد توضیحات اضافه و حمام. و تو میدانستی حتما پیش زنی بوده

مینو جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:05

غنچه جان منم موافقم. مادر آدم هیولا هم باشه آدم حاضر نیست چنین کاری رو بکنه. کی دوست داره باباش بره دنبال هوس بازی؟ آبرو، مسایل مالی، مسایل عاطفی... خیلی چیزها هستن که تو این قضیه مهم اند.
بعد تازه زن اول اومده بچه ی هووشو بغل کرده و بوسیده! یاد فیلم های حسنایی افتادم اون موقع ها که بهار می خواست دستشو ببوسه. مادرشوهره می گفت دست حسناجونو ببوس.

آیناز جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:05

ای بابا غنچه جون

طرف زنش فوت میکنه بچه ها راضی نمیشن پدرشون زن بگیره
وای به حال اینکه زن اول زنده باشه بعدبچه هاش بیان واسی بچه ی هووی مادرشون اسباب بازی بگیرن بیان پیشش اصلا باعقل جور درنمیاد

غنچه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:02

بعد از آوردن باباش کلی برم حرف زد که نمی تونه ازم جدا شه و جونش به جون من بسته اس . نمی دونم چرا در اوج عصبانیت هم که باشم وقتی باهام حرف میزنه آروم میشم یا به قولی (خر ) میشم .

دوستان شما رو یاد کی می اندازه این حرف ها ؟
اولش با ح شروع میشه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حسنا

آیناز جمعه 24 آبان 1392 ساعت 21:00

اره مینو جون میخوندم هرکس که گزارش کرد دستش دردنکنه وغم نبینه
لعنتی اخرهاش دلم میخواست خفه ش کنم بی حیا بود خیلی هم بی حیا بود

غنچه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 20:58

. به روز دیدم که گوشیم زنگ خورد و شماره رو نمیشناختم ، جواب دادم ، پسرش بود 20 سالش بود کلی باهام حرف زد و گفت که من خوشحالم بابام با شما آشنا شده .

بار اول که دخترش اومد پیشم داشتم از ترس میمردم اومد ولی خیلی آروم و بود کلی باهم حرف زدیم و اصلا انتظار همچین برخوردی رو ازش نداشتم .

از اون روز به بعد هر روز بهم sms میزد و از حالم می پرسید .شده بودم مثل یه دوست واسش ، اکثرا پیش من بود بعد هم بقیه بچه هاش اومدن و با هم آشنا شدیم و بچه های خوبی هستن . من هیچ گله ای ازشون ندارم

یکی از دختراش که هر کاری من میکردم با هرچی میخریدم عین همونو پیدا میکرد و میخرید . تقریبا شده بودم به الگوی تمام عیار واسش .

تو ماه ششم متوجه شدم که بچه ام پسره . وقتی بهشون گفتم هر کدوم به تنهایی واسش لباس و اسباب بازی و ماشین و تفنگ و از این جیگیلی بیگیلی ها میخریدن واسش .

منم تمام مدتی که پبشم بود بغلش میکردم نگاش میکردم میگفتم میخوام درست شکل تو بشه .

روز های خوبی بود .

هر چقدر منو بچه ها بهش گفتیم که نیارش بیاری اوضاع از اینی که هست بد تر میشه تو گوشش نرفت که نرفت

قرار شد بیارتش ...


تا اومد داخل خونه بچه رو بغل کرد و بوسید و باهاش دست دادم حالا داشتم مثل بید از استرس میلرزیدم .

دخترش مدام زنگ میزد که میخوای چکار کنی ؟ جریان رو براش گفتم . بهم گفت اگه رابطه ات با بابام تموم بشه من شما ها رو ول نمی کنم تو با بابام مشکل داری بامن چکار داری ؟


من هر چی به این عکس العمل های 4 تا بچه فکر می کنم که پدرشون زن گرفته و بچه دار شده و انقدر ریلکسسسسسس و دوستانه رفتار کردن
باور نمیشه

بابا میگه میشه آدم از میراث خورش خوشش بیاد
بابات پولی که باید هرج تو کنه خرج یک زن غریبه و بچه دیگه بکنه
مولتی میلیاردر هم باشه طرف هیچ کس خوشش نمیاد حقش و سهمش مال یکی دیگه شه

بعد کدوم بچه مادرش به یک زن غریبه که نمی شناستنش می فروشه

من این حرفا رو باور نمیکنم
بقیه هم خودشون می دونند و تفکر و خودشون
ولی من باور نمی کنم

فرزند دچار... جمعه 24 آبان 1392 ساعت 20:57 http://manobaba1.blogfa.com/

وقتی کشوری داریم که توی فیلم مادرانه زن اول رو غول نشون میده. دیگه چه بگیم به امثال پری و فانی. حسنا.
زن اول کوه صبره وگرنه می تونه با ی تلنگر کاری کنه مرده توی کشوری که ما داریم با خاک یکسان بی حیثیت بشه. پا رو دم زن اول نذار بعد ببین چقدر عشقه.
این فانی یعنی فک می کرد بره صیغه بشه تنها نمیمونه که بعدش یادش افتاد؟
با احتساب من این فانی باید 27 ساله باشه. توی جامه کنونی ی دختر 27 ساله به هیچ چاهی سوق داده نمیشه خودش خواسته. بوی پول ماشین خونه. برو دامت رو ی جای دیگه پهن کن.

آیناز جمعه 24 آبان 1392 ساعت 20:52

راست میگه دریا جان
مرگ وبهترمیشه درک کرد چون اخرهرموجود زنده ای هست
اما خیانت وهیچ جوره نمیشه فراموش کرد

مینو جمعه 24 آبان 1392 ساعت 20:50

آیناز پس تو هم وبلاگش رو می خوندی... خیلی بی حیا و دریده بود. مصداق بارز دومی ها.
یه حرفای مفتی می زد که...

آیناز جمعه 24 آبان 1392 ساعت 20:43

به فرزند دچار

اره عزیزم دقیقاهمشون دنبال یکی هستن که ساپرتشون کنه

مینـــــــــــــــــــــــــــــو
من هم یکساعت پیش دیدم
من هم همین فکرو میکنم زیادی داشت تند میرفت مهیای زندگی پنهان
من یکبار واسش کامنت گذاشتم میدونی چیکارکرد
فقط واسی حرف حسابم یه گل ویه لبخند گذاشت دیگه هیچی

زینب خانم شوهرش رفته یه بیوه روگرفته ...من موندم چرا برخی ازاین بیوه های زن دومی صورتشون وقیحه ...والا بخدا..
حالا به زینب خانم میگم ..وقتی مردی زن وبچه های گنگ وکرلالش رو ول میکنه میره با یه بیوه خوش گذرونی مرد نیست یه گاو ..یه گاو نر....فک کن اون گاو نرسقط شده ...مرده ...
میگه ای کاش میمرد ولی زن نمیگرفت ...ابروم برده ....

مینو جمعه 24 آبان 1392 ساعت 19:09

مهیای زندگی پنهان مسدود شد. یه جوابی به یه کامنت داده بود که من عصبانی شدم یه جواب براش نوشتم. هنوز صفحه ش باز بود. رفرش کردم که ببینم تایید کرده یا نه. دیدم مسدود شده.
نمی دونم کی گزارشش رو داده. دستش درد نکنه. البته می ره یه جای دیگه می نویسه و فرقی براش نمی کنه. اما خود من فکر نمی کردم مصداق محتوای مجرمانه باشه. دم بلاگفا گرم.

سیب جمعه 24 آبان 1392 ساعت 19:04

امروز" گذشته " اصغر فرهادی و دیدم چقد دلم سوخت زن بیچاره تو بیمارستان یک زن اول بود

فرزند دچار... جمعه 24 آبان 1392 ساعت 18:34 http://manobaba1.blogfa.com/

آیناز این ها شبیه اند چون دنبال یک چیز اند

آیناز جمعه 24 آبان 1392 ساعت 18:30

چقدر زندگیش شبیه حسناست
خوشگذرانی چند ماه اول
قرص خوردن خانوم اولی
خونه به اسم کردن
شوهرپولدار
چقدر اینا شبیه به هم زندگی میکنن
یا شبیه به هم توهم میزنن
یا شبیه بهم رمان مینویسن
یا دوست دارن شبیه به هم زندگی کنن

فرزند دچار... جمعه 24 آبان 1392 ساعت 18:03 http://manobaba1.blogfa.com/

فانی دروغ می گوید من با این سنم هنوز اعمال پدرم را نتونستم هضم کنم.
هیچ بچه ای برای هوس پدرش کادو نمی خرد. برای بچه این هوس کادو نمی خرد. شما شاید فرزند دچار ندیده اید اما من بوده ام. من دیده ام.
فانی تو عاشق بودی تضمین خانه و پول نمی خواستی. بوی تعفن عشقت را نمی توانی با حرفایت لا پوشانی کنی. تو یک فریب خورده ای. تا وقتی امثال تو خود فروشان باشند. حق فرزندان اول خورده می شود. فک نکن پول اون ماشین اون خانه سهم تو بوده. سهم فرزندان آن زن را خوردی میخوای باور کنیم آنها از تو استقبال کردند. تو خری ما را خر فرض نکن

غنچه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 17:56

دوستان کسانی هم بودند با اینکه تک سرپرست بودند دکتر حسابی شدند
نمی خواهم زنانی که بچه دارند و به هر دلیلی تنهایی در حال بزرگ کردن بچه هاشون هستند از آینده بترسن
بالاخره بعضی وقت ها سرنوشت دست داره و ما بی تقصیر هستیم
مادرانی هم هستند با اینکه دست تنها اند دکتر حسابی به دنیا معرفی می کنند
خدایی نکرده کامنت های من حمل بر یاس و ناامیدی مادران تنها و بچه های تک سرپرست نشه
اگر عاقلانه و با وجدان راحت رفتار کنیم و آرامش داشته باشین حتمن موفق میشیم

فرزند دچار... جمعه 24 آبان 1392 ساعت 17:23

مرا بخوانید تا دروغ این زن دوم را بفهمید. من ابتدای این راه هستم تا تکمیل خاطراتم صبوری کنین. بیشترین ضربه ها را ما می خوریم. فرزندان زن اول
http://manobaba1.blogfa.com/

مبارکه وبلاگ نو
مرسی که لینک ما را هم گذاشتی

سحرم جمعه 24 آبان 1392 ساعت 17:09

در یکی از کامنت ها حسنا نوشته خواستگاری داشتم که زن و بچه نداشته اما به نظر شغل و خونه ام براش جالبتر بوده و به این خاطر رد کرده... اونوقت چطور حاضر شده با یک مرد زن و بچه دار که واضحاً و صرفاً ! اون رو برای کمبود جنسی میخواستهازدواج کنه؟!!
مطمعناً ماشین و خونه ای که قرار بوده دریافت کنه براش جالبتر بوده

سحرم جمعه 24 آبان 1392 ساعت 16:59

مینو جون حسنا هرچی بیشتر نوشت علی رغم اینکه سعی کرد خودشو با شعور و فرهیخته نشون بده اما از اونجا که دروغگو کم حافظه است بلاخره یه جاهایی به طور کامل سوتی میداد که سطح فرهنگش در چه حدی هست و کلا هدف و انگیزه هاش از این ازدواج چی بوده؟

دقیقا!
طوری گند زده که الان دیگه جرات نمی کنه چیزی بگه،
خیلی کلی سرفصلها را می گه و غیبش می زنه

مینو جمعه 24 آبان 1392 ساعت 16:39

سحر جان حسنا اگر فرهنگ خانواده ش بالا بود به هیچ وجه بچه رو وسیله ی آویزون موندن یا شریک تنهاییش نمی کرد. کاملا مشخصه فرهنگشون صفره.

مینو جمعه 24 آبان 1392 ساعت 16:37

غنچه جان اونا بچه رو سرمایه ی مملکت می دونن نه افزاینده ی جمعیت. حمایت های اونام معقوله. تو کشوری که رشد جمعیت منفیه کلی امکانات برای آینده ی اون بچه فراهمه. کارش تحصیلش سلامتش... اما این جا می گن یه میلیون می دیم بچه دار شین. اون وقت اونایی که سطح سوادشون پایینه و تو فقر دارن دست و پا می زنن برای یه میلیون بچه دار می شن. فکر کن منی که پدر و مادرم منو با برنامه ریزی به دنیا آوردن و آینده م از نظر خودشون روشن بود و وضع مالیمون هم در حد قابل قبول بود وضعم اینه. بچه ای که زندگی پدر و مادرش رو هواست و نقش میخ رو بازی می کنه و از اول می بینه وسیله ای بوده برای آویزون موندن مادرش، چی می شه؟ بزرگ که بشه می خواد از همه انتقام بگیره. زندگی خودش و کل جامعه و تباه می کنه.

سحرم جمعه 24 آبان 1392 ساعت 16:34

بهتره با دقت بیشتری سرنوشت زن دومی هایی که بچه دار شدن رو ببینی
پری
شراره
هووی یاس (همسران اول)
فانی
.. بفهم که نصیبشون از تنهایی با اومدن بچه تغییری نکرده و ظلمی که به بچه ها میشه رو لطفا ببین پول پرست!

سحرم جمعه 24 آبان 1392 ساعت 16:29

حالم از این استدلال های حسنای منفوره بهم میخوره مخصوصا این اواخر روی قضیه بچه
اینکه چون ممکنه تا آخر عمرم تنهایی نصیبم بشه و میخام حداقل یه بچه داشته باشم!!!
این نشون میده احساس خطر میکنه و میخاد به هر قیمتی خودشو بچسبونه به این خانواده تا آخر عمر
دیگه داره حسابی شعور نداشته اش رو به نمایش میذاره
آخه بدبخت اگه قراره یه بچه رو از داشتن پدر محروم کنی برو یه بچه که پدر مادر ندارن بیار بزرگ کن که حداقل ظلم نکرده باشی گرچه میدونم اینا همش فیلمه و موضوع یه چیز دیگه اس

غنچه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 16:01

یادم تو یکی از کشور های اسکاندیناوی بحث این بود که تعداد بچه های تک سرپرست رو به افزایش نسبت به سال های گذشته و یک معضل اجتماعی می دونستند این بچه ها در آینده دچار مشکلات می شوند از نظر روحی
در صورتی که همین سینگل مادر ها کلی از جانب دولت تو اون کشور ها تحت پوشش و حمایت مالی قرار میگرند
ولی باز با این اوصاف همون دولت ها معضل بزرگ می دونستند که چیکار کنیم میانگین این تولد های تک سرپرست کاهش پیدا کنه
کلی برنامه تلوزیونی می گذاشتند میز گرد روانشناسی جامعه شناس شهر به شهر مدد کار های اجتماعی شون میرفتند جلسه های رایگان می گذاشند تا این فرهنگ کاهش بدن
انقدر کلاس های قبل از بارداری رایگان تو سطح کشورشون بود . برای مرد ها ...که چند ماه قبل از اینکه حتی تصمیم به بچه دار شدن بگیرید چه طوری با زنتون رفتار کنید حساب کتاب مالی تون داشته باشید هدف تون چیه
دوباره کلاس های بعد از بارداری برای آقایون بود هفته اول با زنتون چجوری رفتار کنید هفته دوم چی کار کنید و ... تا هفته آخر و وقتی که بچه به دنیا میومد دوباره کلاس های جدید می گذاشتند
کلی تولد یک بچه جدی می گرفتند که به این سادگی ها نیست کلی مهارت می خواهد

تازه تو کشوری که آمار زاد و ولد سالانه اش صفر و یا منفی
پول هم میدن هر کی بخواهد بچه دار بشه کلی حمایت مالی می کنیم

ولی متاسفانه تو کشور ما از این خبر ها نیست
نه تنها دولت زن های بی سرپرست حمایت نمی کند تو اطرافیانشون هم جایگاهی ندارند منت هم سرشون میگذارن حتی خونه بابات هم بری میگه من دارم خرج بچه ات میدهم ولی با این شرایط بچه دار میشن

تربیت یک انسان مهارت و شرایط درست می خواهد تا هم خودت خوشبخت و شاد باشی هم بچه ات

بازدید جمعه 24 آبان 1392 ساعت 15:58 http://www.hwd.com

gcff
--.



سلام
مطالب جالبی داری اگه میخوای همه از مطالبت استفاده کنن وآمار بازدیدت بالا بره به ما سر بزن



http://mtjtoop.ir




452

غنچه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 15:24

واقعن من نمی دونم زن های دوم چه فکر می کنند که به خاطر خودشون یک انسان بی گناه وارد زندگی نصفه نیمه شون می کنند

یکی مثل حسنا برمیگرده میگه نمی گذارم بچه ام چیزی بفهمه
آخر چقدر یک آدم می تونه سطحی نگر باشه
بچه از همون 3 ماهگی اش حواسش به همه جوانب هست هر رفتار و هر حرفی می فهمه و روی بچه تاثیر میگذاره و شخصیت بچه حتی زمانی که نطفه بسته میشه در حال شکل گیری
چطور ممکن تو یک خانه که پدر وجود نداشته باشه بچه متوجه حضور و یا ناراحتی مادرش نشه
بچه ها با کوچک ترین علائم محیطی عکس العمل نشون میدهند

همونطور که ازدواج تصمیمی بزرگ بچه دار شدن تصمیمی بزرگ تر

غنچه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 15:05

یه روز نهار که اومد خونه با مِن و مِن کردن بهش گفتم که فکر می کنم حامله باشم !

نمی تونم بگم که چه حالی داشت . از خوشحالی نمی دونست چکار کنه . گفتم چیه حالا خوبه بچه اولت نیست .

گفت مطمئنی ؟

گفتم نه باید برم آزمایش بدم

گفت فردا صبح میام دنبالت بریم آزمایشگاه .

صبح شد . اومد و رفتیم آز دادم و گفت جوابش عصر آماده اس . اومدیم خونه و گفت عصر جواب رو میگرم میام .

اومد البته با جواب ، گفت مثبته !!!!!!!!!!!!! خیلی خوشحال بود واسم یه سرویس طلا هم خریده بود .

من هاج واج نگاش میکردم . بهش گفتم اگه زنت بفهمه ؟ گفت اصلا مهم نیست .

آره مهم نبود چون ما لحظه های عالی با هم داشتیم


آخر منطق
یعنی چون لحظات عالی با هم داشتیم دیگه هر چی پیش آمد خوش آمد ؟
یعنی هر کی با هر کسی لحظات عالی و 6 توپ داشت همه چی حل
خوب اگه این جوری باشه یک دختر مجردم میره با یک پسر کلی هم لحظات عالی با هم دارن بعدشم پسره هر چی به دختر میگه دختر هم به خاطر اینکه لحظات عالی با پسر داشته قبول میکنه
اصلن نه آبرو نه آینده نه پدر نه مادر نه طبقه اجتماعی هیچی
فقط چون لجظات عالی با هم داریم دیگه بقیه مسائل مهم نیست
از یک دید دیگه نگاه می کنیم
فرض می کنیم یک پسر مجرد نه شغلی دارد نه درآمدی نه از نطر فرهنگی به دختری می خورد نه از نظر خانودگی و اجتماعی یک بار هم رفته زندان ولی چون لجظات عالی با هم داشتن
به نظر شما فانی خانم درست این دختر با این پسر ازدواج کنه ؟؟!!؟
آینده اش تضمین شده داره !؟!؟؟!؟ چون لحظات عالی با پسر داشته آیا صد در صد ازدواج موفقی !؟؟

بازم اگر ازدواج ناموفق داشته باشی می تونی طلاق بگیری ولی وقتی قرار بچه دار بشی هیچ وقت نمی تونی بچه ات دور بندازی
بچه تا آخر عمر مال تو حتی اگه به خانواده دیگه واگذار کنی دلت تا آخر عمر پیشش که بچه ام کجاست
تربیت یک انسان و این موضوع خیلی حیاتی
این همه بچه ناهنجار در جامعه متاسفانه در خانواده های ناهنجار تربیت شده اند که منجر به اتفاقات ناشایست مبشه
حالا شاید اون بچه تربیت سالمی داشته باشه و هیچ وقت کار به ناهنجاری اجتماعی کشیده نشه
ولی بچه که متوجه بشه در کودکی تک والد همیشه احساس کمبود و ضعف اعتماد به نفس نسبت به بقیه بچه ها دیگه داره و یک بچه ترسو یا پر خاشگر میشه
مگر اینکه از جانب تک والدی که داره به بهترین نحو تربیت بشه تا دچار مشکلات افسردگی و روحی در دوران کودکی اش نشه

بچه هایی که حتی در خانواده های پر تنش هم هستند عواقبش در جوانی و نوجوانی و افت تحصیلی دیده میشه دیگه چه برسه به بچه که متوجه پدر نداشته باشه

اگه دختر باشه که دنبال پدر میگرده در جامعه و بیشتر با مرد های که اختلاف سنی بالا دارن مجذوب میشه دست خودش نیست نیازی که هر دختر بچه به پدرش داره و اگر در خانواده این نیاز برطرف نشه در جامعه و در مرد های دیگه دنبالش میگرده

اگر پسر باشه همیشه تنهایی مادرش میبینه و احساس میکنه باید از مادرش مراقبت کنه و چون این توانایی در خودش نمیبینه چون سن کمی داره دچار افسردگی میشه و این کمبود همیشه در طول زندگی اش داره که من توانایی لازن ندارم
و یک پسر همیشه به یک الگو نیاز داره
پدر باید باشه تا الگو پسر باشه تا پسرش اعتماد به نفس داشته باشه که پدرم همیشه هست کنارم هست
ولی وقتی نباشه مترسه از آینده و خدایی نکرده پناه به مواد یا مشروبات الکی میبره
و الگو اش در جامعه دیگران می شوند

تربیت یک انسان به این سادگی ها نیست که چون لحظات عالی با هم داشتیم بسم الله ... الهی به امید تو

نه خانم عزیز به این سادگی هایی که شما میگید نیست
بچه آموزش می خواهد تربیت می خواهد آرامش روحی و مادی می خواهد بهداشت و سلامت فکر و جان می خواهد
حمایت می خواهد
همه اینا می خواهد تا در آینده فرد موفقی باشه

تازه اگر خدایی نکرده بچه ای کسی زبونم لال اتفاقی براش بیوفته به هر دلیل اولین کسی که داغون میشه و از بین میره مادر
هیچ مادری طاقت سختی و ناراحتی بچه اش نداره چرا باید یک تصمیم غلط بگیریم که هم یک انسان بی گناه بد بخت کنیم هم خودمون

خانم فانی امیدوارم پسر شما فرد موفقی در جامعه بشه مادر عاقلی باش
به خاطر پسرت هم که شده باید خیلی منطقی تر تصمیم بگیری و رفتار کنی
مسئولیت سنگینی در پیش داری
بودن افراد تک سرپرست که به درجات بالای اجتماعی رسیدن
باید عاقلانه رفتار کنی تا فرزند موفقی داشته باشی

گلریز جمعه 24 آبان 1392 ساعت 12:48

در ضمن خودت رو اینقدر اذیت نکن به خاطر کاری که کردی. همه انسانها اشتباه میکنن. نمیتونم بگی بی تقصیری اما اشتباه تو در برابر نامردی امیر خیلی کمرنگ تره. متاسفانه تو اینجور رابطه ها زن ها هستن که در هر دو طرف نابود میشن. همه معشوقه ها مثل حسنای مورد نظر ما اینقدر زرنگ نیستن که بتونن عقد کنن. خیلی هاشون حتی با بچه رها میشن وخیلی هاشون حتی کارشون به خودکشی میرسه. زن ها همیشه مظلومن

گلریز جمعه 24 آبان 1392 ساعت 12:45

نازی جان به نظرم باید سریعتر تمومش کنی. میدونن خیلی سخته. وحشتناکه. شاید مثل جون دادن میمونه. اما تمومش کن. بعد از طریق قانونی یا هر راه دیگه ای مساله ازدواج مجدد رو با همسرت قبلیت حل کن. ببین عزیزم میدونم تو به خاطر پسرت اینکارو کدری اما باور کن پسرت اینجوری با یک مادر غمگین از نظر روحی و یک مادر تنها بیشتر ضربه میخوره. الان اگه قضیه تو لو بره پسرت له نمیشه ؟؟؟ پس ببین همیشه همه جا فداکاری بیش از حد به نفع کسی نیست که دوستش داریم. تو یک انسانی احتیاج به یک همدم داری. به کسی که دوستش داشته باشی. پس شوهر قبلیت نمیتونه این حق رو ازت بگیره ،تو با یک روح تنها و بیمار ه جوری میخوای پسرت رو بزرگ کنی؟؟حداقل تلاشت رو برای گرفتن حق ازدواج بکن. و در ضمن پسر تو اینقدر بزرگ هست که بتونه تصمیم بگیره با کی میخواد زندگی کنه

ترمه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 11:30

نازى این ترس از آبرو وفلان وبیسار تاکجا مى خواد بذاره تو خودتو تباه کنى؟؟؟؟ هیچ فکر کردى ؟ مرگ ى بار شیون ى بار! اینا همش توجیهه .هرچه زودتر برى تو دل ترسهات رهایى ات راحت تره .

ترمه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 11:25

یه چیزى بگم ... خانم نازى خودش مى دونه که راهش اشتباهه و این اوضاع وشرایط براش آینده اى نداره .همه نصایح مارو هم خودش از قبل بلده و بهتر از ما به شرایط زندگیش واقفه ولى چرا نمى تونه خودش رو نجات بده؟ چرا نمى تونه محکم باشه و تو دهن همچین مردى بزنه که واضحه بعنوان زنگ تفریح از ایشون استفاده مى کنه؟ چون خودباورى نداره. چون خودش رو بى ارزش و گناهکار مى دونه .چون خودش رو دوست نداره و مى خواد از خودش انتقام بگیره .
نازى خانم شما اگر اول به فکر بها دادن به خود خودت و حفظ احترام شخصیتت نباشى روز به روز توى این دور باطل بهره دهى جنسى به یک جنس نر فرسوده تر خواهى شد و جوانى ات و عمر واحساس و البته جسمت فنا خواهد شد .از ما گفتن . خودت رو نجات بده .اون مشاورت بهت چى مىگه مگه؟ قوى باش .
من دوسال مطلقه بودم اما محکم جواب همه مردهایى که فکر مى کردن بى صاحبم و مى تونن بقول تو صاحبم بشن رو دادم الان از خودشون بیشتر منو قبول دارن . پس قوى باش خطایى کردى خودتو سرزنش نکن .فقط نذار ادامه پیدا کنه .حیف توئه.واسه زن بودنت ارزش بذار.مردها باید جون بدن تا ارزش نگاه تو رو پیدا کنن .درغیر این صورت چون فقط تو آسیب مى بینى خودت بهتراز من مى دونى

نازی جمعه 24 آبان 1392 ساعت 10:27

این داستان همین فانی (من ونیمی از تو)هستش؟
اونکه همش رمزیه از کجا آوردیش؟
چقد من دلم میخواست جریانشو بدنم

عزیزم این پستهای رمزیش نیست.
پستهای غیر رمزیش است.

الهه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 10:03

دوستان و بانویی جان
من از فردا تا دوشنبه دیگه نیستم.میرم مسافرت.
خواستم از قبل غیبتم رو موجه کنم!

به سلامت
خوش بگذره.
کی برمی گردی؟

سلام اولین باره که به این وبلاگ میام دارم آرشیو این وبلاگ رو میخونم…
واقعا این خانم فانی برای خودش ارزش قائل نشد وقتی که فهمید شوهرش یک زن دیگه داره حاضر شد صیغه اش بمونه؟
حالا هم خود کرده را تدبیر نیــــــــست….
حالم از این زنهای دوم بهم میخوره… چطور حاضر میشن مردی که مال یکی دیگه بوده دستمالی که یکی دیگه استفاده کرده رو استفاده کنن؟
تصورش هم چندش آوره.. آدم تو زندگی هرچی میخواد باشه ولی نفر سوم یک رابطه دونفره نباشه….. واقعا که.
راستی آدرس وبلاگ این خانوم فانی رو میزاری؟ میخوام نوشته هاش رو دنبال کنم.. مرسی

توی کامنتهای همبن پست یک نفر گذاشته بود.

nazi جمعه 24 آبان 1392 ساعت 04:51

sighe rasmi hast, sharaete khasi ham nadasht, modat bood, hala ke fekr mikonam mibinam ke bayad in shartmizashtam ke betonam batelesh konam, amma fekr nemikonam bekhad ghanoni az tarighe sighe shekayat kone...
farz kon vegahat ta cheghadr ba zanesh omade ke az man soal konan...
bad sms bede bege bebin cheghadr sadas cheghadr ele bele... bebin man nemitonam ba in zan basham...
halamo bad mikone...

نازی چرا اینقدر خودت را عذاب می دی؟
برو یه مشاور خوب که کمکت کنه از این عذاب بیایی بیرون.
اینقدر که فکر می کنی جدا شدن ازش سخت نیست. راحت کن خودت را. نترس!

nazi جمعه 24 آبان 1392 ساعت 03:40

omidvaram base tarsondane man bashe...
faghat kafie be khonevadam bege ke man sighe shodam ( che kalame badie)
kheili az modatesh hanoz monde 9 mahi monde!,,
yek rooz tele javab nadadam omad dame sherkat, chand rooz badesh dame khonam...
be tanha kasi ke mitonam etemad konam begam shohar khaharame... ke fekr nakonam betonam begam.... khoda base kasi nakhad in hame ahmagh bashe mesle man...
javab be sahar: are ye modati, ke ehsas mikardam ashegh shodam va in rabete mikham, behesh goftam ke bayad be zanesh bege, chon 2 ta 2 ta nemishe...
khoshhalam vojdanam bidar shode, kari ke man ba zan on kardam bakhshodani nist.., amma omidvaram tamom she harf che zoodtar

این صیغه از نظر قانونی برای شما مسئولیت ایجاد می کنه؟ یک طرفه قابل فسخ کردن نیست؟

راحله جمعه 24 آبان 1392 ساعت 01:39

نازی زنگ می زند تلفن ات را خاموش کن.
اگر هم با sms مزاحمت می شود تو نیروی انتظامی یک قسمت مشاوره پلیس برای زنان هست بهت یاد می دهند که چه جوری از دست مزاحمتش راحت شوی.
یک مردک آدم دروغگو شارلاتان از تو سواستفاده کرده است. تو و زنش را هم با دروغ بازیچه ه و س کرده است این آدم ارزش تف انداختن تو صورتش هم ندارد چه برسد به علاقه داشتن.
او می خواهد تو را نگه دارد تا ازت بیشتر بهره کشی کند می داند اگر فهمیدن زنش به عنوان یک حربه برای بازی دادن تو استفاده می کند.

سحر جمعه 24 آبان 1392 ساعت 01:26

اوکی.
شک زنش رو خودش به شما گفته دیگه؟ یعنی متوجه همه چیز هست! از نظر من طرح این موضوع فقط برای ترسوندن شماست.

سحر جمعه 24 آبان 1392 ساعت 01:22

من نگفتم شما می خوای به زنش بگه (یه زمانی میخواستی و این رو نوشته بودی). گفتم چرا می ترسی از این که بفهمه؟ از کجا بفهمه؟ منظورم اینه که نمی فهمم چرا میگی که پافشاری ات روی اتمام این رابطه ممکنه باعث بشه که زنش بفهمه؟ من فکر می کنم اگه اون آقا بدونه که شما قاطعانه می خوای بری بیرون از این رابطه، اتفاقا تمام تلاشش رو می کنه که زنش نفهمه. چون شما را که به هر حال از دست می ده. بنابراین سعی می کنه به اون یکی رابطه اش آسیبی نرسه.

ماندانا.میم جمعه 24 آبان 1392 ساعت 01:18

زن دومی ها همیشه وقتی راجع به زنان اول شوهراشون می نویسم جوری توصیفشون میکنن که انگار یه مشت زن های عصبی و بددهن و مزاحمن..
مثلا پری ماجرای اولین دیدارش با زن اول شوهرشو طوری نوشت که زن اولی همش به سینش میزده و نفرین میکرده و حالش بد شده اشت. یا حسنا راجع به حق و حقوق برابر خودش و زن اولی می نویسه یا همین شراره که خیلی راحت به زن اول توهین میکنه و میگه عصبی و غرغرو و بد دهنه.
آخه اینا نمی فهمن بر فرض که درست میگید و زن اول وقت از حضور شما انگل های زالو صف توی زندگیش باخبر شده آنقدر ناراحت شده که حتی برای لحظاتی در مواجه با شما تعادل روح و روانش رو از دست داده است. شما نمی تونید درک کنید چون اومدیدی سر حاضر کرده و اون دست های کثیفتون رو فرو کردید توی ظرف غذای یکی دیگه که واسه پختنش خیلی زحمت کشیده و حالا میخواد لذت زندگیشو ببره که ناگهان می فهمه چه آفتی به باغ زندگی زناشوییش زده ..
زنان اول می دونن من چی میگم ببین چه راحت انگلایی مثل حسنا، پری، شراره و همین فانی از خرید یا اجاره خونه توسط شوهراشون می نویسن. نمی دونن ده پونزده سال پیش که همین آقایون برای اولین بار زن گرفت حتی پول اجاره یه آلونک رو نداشتن. زن اول با نداری ها و سختی های کاری و درسی ناپختگی شوهرش ساخته. خونه چهل متری اجاره کردن، ماشین قسطی دست دوم خریدن. با هزار سختی و مشکل ساخه تا یواش یواش با خون جگر و صبر و تحمل زندگیش به بار نشسته، حالا که میخواد بشینه خستگی در کنه لذت خونه زندگی مرتبش رو ببره و بچه هاشو بزرگ کنه شما از راه می رسید و لقمه دسترنج یک عمر خانمی و وفاداری رو از گلوشون می کشید بیرون.
اون زن چکار کنه وقتی می بینه تا وقتی نداری و قسط و لوس بازی جوونی شوهر بود به امید روزای بهتر صبر کرد و طاقت آورده . حالا نتیجه صبرش رو اینطور یکی دیگه داره غارت میکنن.

خیانت و بی وفایی شوهرشون و وقاحت و بی شرمی این دومیها، زن اول را اذیت می کنه و هر کسی باشه عصبی و اشفته می شه.

مگه حسنا بارها نمی گفت خانم اول همیشه لبخند می زنه، همیشه آرومه. زندگی خوبی داشتند. پدر شوهر خیلی دوستش داره، زندگیشون نمونه بوده .... یهو از وسط داستان خانم اولی شد عصبی پرخاشگر دیوونه که هیچ کس نمی تونه کنترلش کنه
البته تا این حد که حسنا اون زن را دیوانه تصویر می کنه، اغراق و دروغی بیش نیست.

[ بدون نام ] جمعه 24 آبان 1392 ساعت 01:17

masale ine ke yek mard khodkhah faghat ba rabete ba zanesh khodkhah nist ba man ham hast, ba hamkaresh ham hast ba bachash ham hast..
moteasefane on keshidan kenare mano paye in mizare ke kase digei omade, va dare nahayat talash mikone ke mano daghon kone
be har hal az dide on sahebe mane!!!!moteasefane...
in asabaniyatesh...va in chiza mohiti faraham karde ke kheili moragheb nist...amadanash...sms zadanash...zang zadanash...dige jori nist ke moragheb bashe...va be har hal shake khanumesh shoro shode...

اون هر فکری دوست داره بکنه
هر حرفی می خواد بزنه
شما چیکار داری چی فکر می کنه یا از چی ناراحته. اصلا به اون فکر نکن. به خودت و چیزی که به ضلاحت هست فکر کن.

nazi جمعه 24 آبان 1392 ساعت 01:13

vaghean engar man bad harf mizanam,
man nemikham be zanesh bege
mikham tamom she..
amma az on var ham nemitonam bezaram aberoe man bere...
man be hich onvan nemikham zanesh befahme,
va be hich onvan nemikham bemonam...

سحر جمعه 24 آبان 1392 ساعت 01:11

به نازی:
چرا فکر می کنی اگر شما بخوای از رابطه بیرون بری به زنش میگه؟ دونستن زنش چه کمکی می کنه به موندن شما تو این رابطه؟ من تقریبا مطمئن ام که اون آقا هیچ وقت به زنش چیزی نمیگه و اگر هم اشاره ای میکنه فقط تهدید تو خالیه، اون موقع که رابطه اتون خوب بود و شما ازش خواستی که بگه نگفت، الان که شما می خوای بری چرا بگه؟ شما که داری می ری، به اون هم بگه و اون رو هم از دست بده که چی؟ اون آقا هر دو رو با هم می خواد. حالا یکی را هم از دست بده نمی اد کاری کنه اون یکی را هم از دست بده.
من این اسندلال شما رو نمی فهمم.

nazi جمعه 24 آبان 1392 ساعت 01:10

na man khanande ziyadi nadaram, nevisande khobi ham aslan nistam, nemitonam fekramo motemarkez konam,
on jariyan khodahafezi ham neveshte boodam ke az taraf khodam bood, va be zaboon nauvordam,
moteasefane ravanshenasam majboor kard ke bayad behesh begi, va az on rooz be baad hame chiz kheilii bad shode kheili kheili...
onghadr ke delam mikhad ab sham beram toe zamin hich khabari ham azam nabashe,
amma be har hal shotor savari dola dola ham nemishe,
ye ja man bayad gheymat in eshtebaho midadam...ke daram midam

نازی می دونی اشتباه اصلی تو چی بوده؟
این که درست و به موقع نیازهات را برطرف نکردی. طلاق گرفتی و خودت را از هرچی مرد بود کشیدی کنار. نخواستی که دوباره و با چشم باز زندگی دیگه ای را شروع کنی. نیازهات را سرکوب کردی و کردی ... تا یه جای اشتباه سرباز کرد.

سحر جمعه 24 آبان 1392 ساعت 01:01

من گاهی وبلاگ شما رو می خونم نازی. اما راستش خیلی نمی فهمم. شما چند هفته پیش گفتی باهاش برنامه خداحافظی گذاشتی اما گاهی حرفهایی می زنی که بویی از خداحافظی نداره زیاد. اما به هر حال با توجه به اینکه فعلا خواننده ات خیلی زیاد نیست (یا کامنت زیاد تایید نمی کنی) من دلیلی هم پیدا نمی کنم که فکر کنم صادقانه نمی نویسی. اما کمی گنگ هست.
به هر حال موفق باشی. مسلما هیچ اشتباهی بدون سختی جبران نمی شه و من امیدوارم بتونی سختی اش رو تحمل کنی و عزمت در این تصمیم راسخ باشه. زندگی آینده خودت و فرزندت بستگی زیادی داره به میزان ثبات قدمت در بیرون امدن از اون رابطه.

ماندانا.میم جمعه 24 آبان 1392 ساعت 00:59

این مطلب رو که خوندم قسمت هایی که راجع به پسر کوچولوش نوشته بود اشک اومد توی چشمم. این آدما همه چی واسشون غرضیه .از عشق و عاشقیشون که هوس محضه تا بچه دار شدنشون. چه راحت می نویسه حامله شدم اونم توی زندگی که روی آب بنا شده. خودش امنیت نداره بعد یکی دیگه که برعکس خودشون پاک و معصومه رو اضافه کرده.
من و همسرم بعد از هشت سال زندگی مشترک تونستیم خودمون رو راضی کنیم تا بچه دار بشیم.

غنچه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 00:59

بار کج هیچ وقت به مقصد نمیرسه

متاسفانه هیچ زن و هیچ مردی تا خودشون تجربه نکند از دیگران درس نمی گیرند که این روابط موازی بیشتر از اونی که زندگی زن اول و بچه ها رو از بین ببره زندگی آینده و آبرو و حیثیت اون دو تا رو نشونه گرفته .
همیشه بازنده اصلی اون دو نفر می
شوند از عرش به فرش میوفتند و زندگی فلاکت باری دچار می شوند

چوب خدا صدا نداره و این یک واقعیت اجتناب ناپذیر

غنچه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 00:53

اون زنی که با مردی وارد خیانت میشه بی تقصیر نیست
هر چقدر هم شرایط احتماعی و فرهنگی بهونه کنه نمی تونی از تقصیر معافش کنی

هیچ مردی جرات جلو اومدن و پیشنهاد به زن نداره مگر اینکه اون زن خودش به اون مرد این اجازه داده باشه

به همون اندازه که اون مرد مقصر اون زن هم مقصر و با علم بر اینکه می دونه داره یک زن و بچه از حق واقعی خودش منع میکنه به اون رابطه ادامه میده به خاطر دلائل شخصی و مشکلات خودش

که این نهایت خودخواهی یک زن نشون میده
مرد هوس باز ولی زن ها هوس باز نیستند فرصت طلب هستند و بی وجدان و به خاطر مشکلات خودشون حاضر هستند یک زندگی از هم بپاشه یک زن و بچه زجر بکشند و آینده شون تباه بشه ولی آنها به خواسته های مالی و عشقی شون برسن

غنچه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 00:45

یکی از دلایلی که دید جامعه نسبت به زن مطلقه بد همین که همه می دونند این زن دیگه نه پدری بالا سرش داره نه شوهری برای همین هر مردی چه متاهل و چه مجرد این اجازه به خودش میده که از اون زن در خواست بی جا کنه

بعضی از زن های مطلقه به خاطر همین دست به ازدواج دوم با مرد متاهل میزنند که حداقل اسم یک مردی بالا سرشون باشه

در صد اعظمی از آنها هم مشکلات اقتصادی دارن و به خاطر همین مسائل مالی تن به این کار می دهند

وقتی زن مطلقه این دیدگاه در جامعه نسبت بهش هست که احتمال وارد شدن به روابط موازی زیاد پس کسی هم که زن دوم میشود از هیمن دیدگاه بد جامعه نسبت به زن مطلقه نشات میگرده
چون اکثر کسانی که زنان دوم می شوند همان کسانی هستند که مطلقه هستند

زن دوم هیچ وقت جایگاهی نمی تونه در بین مردم داشته باشه مگر اینکه کسانی از همان قماش طرفدار این مدل زندگی ها باشند
وگرنه هر آدم با تمدن در قرن 21 تعدد زوجات نهی می کنه

واقعا همینطوره.
علت شرایط سخت زنان مطلقه از ترس زن دوم شدن و رابطه با متاهلین داشتن است. این حل بشه، خانمهای مطلقه هم راحتتر می شن و لازم نیست به خاطر رفتار اشتباه دیگران، اذیت بشن.

nazi جمعه 24 آبان 1392 ساعت 00:42

man dargir chenin rabete hastam, etefaghan weblog ham minevisam amma rastash joratesho nadaram address bedam, onghadr ghavi nistam ke betonam toe in sharaet tamam ghezavat haro tahamol konam,
daram say mikonam ke biyam biroon, amma be in rahati ha nist...mardi ke khone zendegisho dare, yek tafrih ham dar kenaresh dare..fekr konam kheili sakht betone khodesho az in moghayaet ideal biron bekeshe,
va pas zadan hae man dare hame chizo bad mikone chon on doostie bi darde sar alan dare saro sedash miyad biron va man mitarsam, ke zanesh befahme,
mani ke daram miram, behtare onam nafahme,,behar hal on hanooz fekr mikone behtarin marde donya dare va behtarin zendegi,man chera dige in etemadesho ro saresh kharab konam,
behar hal...nemidonam chera daram be shoma migam!
sakhte, baram doa konid,,,hamin

نازی جان من تا اونجایی که گفتی می رم برای اعلام جدایی خونده بودم. مدتی هست نیامدم وبلاگت نمی دونم در چه مرحله ای هستی. ولی همانطور که خودت گفتی یکی از خوبیهای رابطه شما برای اون مرد مسئولیت نداشتنش هست. توی مقاله ای یکی از دلایل گرایش مردان به این گونه روابط را، علاقه شون به رابطه بدون مسئولیت ذکر کرده بود

اما عزیزم مرگ یه بار
شیون یه بار
هیچ اتفاقی نمی افته. سفت و سخت و محکم از همه زندگیت پرتش کن بیرون. از فیس بوک و ای میل و تلفن بگیر تا ..... هر جایی که هست.

مطمئن باش هیچ کاری نمی کنه (اگر صیغه نامه رسمی ندارید، چون در اون صورت نیاز هست شرایط صیغه مشخص بشه )

یه دوست جمعه 24 آبان 1392 ساعت 00:36

دوست عزیز خانوم نازی این وبلاگ برای مسخره کردن زنهای دوم نیست . بلکه داره داستان زندگی این زنها رو نشون میده که دخترهای مجرد و خانومهای دیگه ببینن و بخونن و درس عبرت بگیرن که اگه وارد این نوع زندگیها بشن خوشبختی در انتظار اوناها نیست در انتها چیزی عایدشون نمیشه به غیر تاسف و افسوس و تنهایی.

درسته این آقایون خیاننکار و هوس باز هستن ولی این زنهای دوم هم کم بی تقصیر نیستن. خیلی هاشون از اول با علم به متاهل بودن آقا وارد این رابطه میشن واهمیتی به زن و بچه اول مرد نمیدن که حساب این زنها کاملا جداست چون انقدر بی وجدان هست که هیچ مدلی نمیشه توصیفشون کرد. یکسری هم که از ابتدا نمیدونستن ولی در اواسط رابطه میفهمن و به جای اینکه رابطه رو قطع کنن دلیل میارن که دیگه دیر شده و ما خیلی عاشق هم هستیم و بدون این عشق اصلا نمیتونیم زندگی کنیم که من اصلا این رو قبول ندارم. عزیزم اولین اصل تو عشق و عاشقی صداقت هست که این مردان نداشتن پس چه جوری میشه عاشق مردی موند که صداقت نداره . پایه های این رابطه از ابتدا بر دروغ بوده و همونطور که از قدیم گفتن خشت اول چو نهد معمار کج تا ثریا میرود دیوار کج. پس این خانومهای محترم باید رابطه رو قطع کنن ولی خودشون نمیخوان پس جای دلسوزی باقی نمیمونه برای این زنها. دوست عزیز اگه شما هم درگیر یه همچین رابطه ای هستی عزیزم رابطه رو قطع کن و بیا بیرون و سرت و بالا بگیر که تو نه به خودت و نه به همجنست خیانت نکردی.

سحر جمعه 24 آبان 1392 ساعت 00:35

حوا خانم، من منظورم کامنت شما نبود. بحث ام کلی بود. من این رو خیلی می شنوم که جامعه نگاه خوب به زن مطلقه نداره و برای همین بعضی ها رفته اند زن دوم شده اند. همیشه این رو که می شنوم مثل "از چاله به چاه افتادن" برام تداعی می شه.

سحر جان، زن مطلقه بودن اصل مشکل نیست، اتفاقا نگاه بد جامعه بخاطر همون زن دوم شدن مطلقه هاست. مطلقه ها هم شانس ازدواج با مرد مجرد را نداشتند. این بود که مطلقه یعنی کسی که هووی بالقوه هر کسی بود و همه می ترسیدند که مبادا وارد زندگیشون بشه.

اما خوشبختانه امروزه این نگرشهای غلط تعدیل شده و همه می دوننیم که مطلقه الزاما به این معنی نیست و مطلقه ها هم می تونند با مرد مجرد ازدواج کنند و حتما نباید زن دوم بشن.

سحر جمعه 24 آبان 1392 ساعت 00:13

این کارها زشت هست، و زشتی اش نباید کم رنگ بشه. مثل دروغ گفتن. مثل این می مونه که یکی بیاد بگه قبول دارم دروغ زشته اما من با دروغ هایی که گفتم کلی جلو افتادم و زرنگی کردم. به این آدم نباید چیزی گفت؟

راحله جمعه 24 آبان 1392 ساعت 00:10

خانم نازی شما اولین زن دنیا نیستی که یک مرد برای ه و س سرش را کلاه گذاشته است.
محکم سرت را بلا بگیر و به مردک ولگرد بگو تو دروغ خیانت باهاش همدست نمی شوی. راه موفقیت تو زندگی صداقت و استقامت در برابر پلیدی هست.
هر کی هم بهت گفت چرا باهاش نماندی بگو که متاهل بود و از تو پنهان کرده بود انسانیت حکم می کرد به خودت و آن زن اول برای یک آدم ه وس باز ظلم نکنی

سحر جمعه 24 آبان 1392 ساعت 00:09

نازی خانم، هیچ آدمی ذاتا کثیف و پست نیست، اگر به هر دلیلی اشتباهی هم کرده باشه باز کثیف نمی شه، اما اگر بدونه که کارش اشتباهه و توی اون وضعیت رقت بار بمونه، وضعیت زندگی اش روی روح اش و شخصیتش تاثید می ذاره. مشکل اشتباه کردن و فریب خوردن نیست، موضوع اینه که توی داستان بعضی از این خانم ها اسم این اشتباه ها و خودخواهیها شده عشق. مردهای هوسباز اسمشون شده عاشق و خیانت شده قانونی و شرعی و حق خانم و آقا. و همه هم باید قبول کنند.

گلریز جمعه 24 آبان 1392 ساعت 00:03

نازی جان صد در صد مقصر اصلی تو این روابط مردها هستن. در این شکی نیست. اما به نظرت این نوع از زندگی حق دروغ گفتن رو به ما میده؟؟حسنا حق داره چون بدبخته به خواننده هاش دروغ تحویل بده؟؟؟اگه حسنا بدبخته بهار چه قدر بدبخت تر از اونه؟؟؟
در ضمن هر معشوقه و هر زن دومی هم کثافت نیست. عزیزم من خودم اعتقاد دارم درصد بالایی از اونها در حقیقت قربانی هستن مخصوصا معشوقه ها. زندگی اصلا این گل و بلبلی نیست که این زنهای دوم تعریف میکنن. همه انسانها جایز الخطا هستن و مخصوصن تو این جامعه که دخترهای ما تشنه محبتن و با کوچکترین حرفی گول میخورن.

اره گلریز جان،

همشون زندگی پر از مشکل و حتی گاهی بحرانی دارند. اما متاسفانه دروغ می نویسند. دروغهایی که ممکنه باعث به اشتباه افتادن دیگران بشه. دروغهایی که قبح این مساله را می ریزه و تهدیدی برای همه زندگیهاست. برای اخلاقیات در جامعه.
حسنا خیلی ریلکس میگه به فامیلهام گفتم و آسمون به زمین نرسید.

کجاش نشون می ده حسنا این کار را رد می کنه و زن دوم شدن را عادی و حتی خوب حلوه نمی ده؟ خونه بزرگتر از بزرگ می گیری، ماشین عروسک می گیری، سفر فلان و بهمان می ری ... آسمون هم به زمین نمی رسه و همه فامیلها کلی خوشحال هم شدند که من زن دوم هستم

کیانی جمعه 24 آبان 1392 ساعت 00:02

دست منو گرفت و بعد ولم کرد چه عنوانه غمناکی

لعنت به اون کسی که عاشقم کرد

می دونم فانی هم در این اشتباه سهم داشت، اما همش یاد ترانه مازیار فلاحی بودم

nazi پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 23:52

گفتن بدبختی مردم چه احساسی‌ به شما میده؟ هیچ کس با این نوع زندگی‌ نه خوشحاله نه خوشبخت، تنها جای هم که می‌تونه بدبختی‌شو تقسیم کنه همینجاست، که اونم شما ازش می‌گیرید، نکبت بدبختی سر تا پایه این نوشتهاست...

شما تو زندگی‌ اونا نیستید پس نمیدونید، مردی که با خود خاهییش نه تنها زن خودشو داغون می‌کنه، یکی‌ دیگه هم شریک این خیانت می‌کنه،...یکی‌ دیگه به لجن میکش، زنشو به لجن میکش، بعد همی‌ ما انگشت میگیریم سمت اون زن...درسته اونم شریک خیانت بوده، اما اگه اون نبود حتما زن دیگی‌ بود..اون بدبخت تر از زن اول،

همی‌ معشوقه‌ها همی‌ زن دوم‌ها از بدبختیو نکبت زندگیشون خبر دارن، کاش شما‌ها که زندگی‌ خوبی‌ دارید، متعادل با شرایط روحی‌ زندگی‌ می‌کنید، کمکی‌ به این زنها باشید،

من با عنوانه یه معشوقه (از گفتنش شرم دارم) مثل شما هستم، روی پیشونیم ننوشته کصافت کثیف، شاخ هم ندارم، بین شماها زندگی‌ می‌کنم، دل من میسوزه از این ‌نمکی که شما به زخم بدبختی این میپاشید،

نازی جان
ممنون که علیرغم شرایطت، خوب صحبت کردی. ما قصدمون نمک به زخم کسی پاشیدن نیست.

قصدمون اینه که ببینید، این همون مردیه که به فانی می گه تا دنیا دنیاست باهات می مونم. همونیه که به فانی می گه خوبه زنم خونه نیست غر بزنه، و از اون طرف اس ام اس می ده به زنش که جات خالیه و می خوام بیام دنبالت. زنش را نمی خواسته و نمی خواد و ...

اما وقتی حرف انتخاب می شه همسر اولش را و زندگیش را انتخاب می کنه. اونی که ضربه می خوره و رونده می شه و باز تنها می شه و باز زخمی می شه همسر دومه.

ما برای معشوقه ها و همسر دومهای بالقوه می نویسیم. بالقعل ها حرف کسی را گوش نمی کنند. انگار می خوان تا آخر مسیری که شروع کردند برن.

هر کدوم از ما یک معشوقه بالقوه ایم. هر کدوم از ما ممکنه تو این شرایط قرار بگیریم. کسی از فردای خودش خبر نداره. شاید با خوندن این زندگیها و این عشق و علاقه های پوشالی که آخرش به فنا شدن دومی و گاهی اولی منتهی می شه، وقتی در شرایط قرار گرفتیم بتونیم بهتر عمل کنیم. وقتی عزیزی را در مرز خطر دیدیم بتونیم کمکش کنیم.

راحله پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 23:38

آغا یکی به من منطق خانواده زن دومی ها توضیح دهد.
به مردم بگویند شوهر دوم دخترشان یک آدم شارلاتان بود که در عین تاهل زن گرفته بهتر است و دخترشان یک آدم شریف است که با آدم دروعگو کلاه بردار هم دست نمی شود بهتر است یا دحترشان یک خانه خراب کن هست؟
مرم که نان تو گوششان نخورده اند وقتی مردک چند شب نیست یعنی جای دیگر سرش گرم است
می دانید همین فامیل این زن دومی چه انزجاری از این زن وپدر ومادرش دارند؟

مینو پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 23:23

انقدر این پست طولانیه که آدم به جای این که بعد از باز کردن، کم کم بیاد پایین، ترجیح می ده سر بخوره انتهای صفحه و بعد کم کم بیاد بالا، برسه به نظرات پست بالایی.
جای نفس خالی. البته امروز دیدم باز یکی اومده بود عین نفس حرف زده بود. خیلی کامنتش زشت بود. خوب شد پاک کردی بانو جون.

این شعر ایرج میرزا موضوعش چیز دیگری است، اما به رفتارها و کامنتهای این حضرات می خوره.

این یکی چون می نشیند، دگری ور می جهد
تا دو نوبت گاه کم ،گه بیشتر رم می کنند

شهره پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 22:29

بانو ۸:٢٥ ‎ب.ظ - پنجشنبه، ٢۳ شهریور ۱۳٩۱خیلی خیلی کار خوبی کردی حسنا جون که خونه نموندی و از خیابون های خالی از انبوه ماشین ها لذت بردی.. از تصور لحظه ی پیچیدن باد بین موهات احساس خنکی خوبی کردم :)
والا تنها بودن درست نیست.. قرار هم نیست همه تنهایی های آدم رو همسر پر کنه و که خب تو اینو بهتر از من میدونی.. اگه خواهرت نتونست با فنقوله هاش بیاد پیشت و یا احتمالا مریم جون سفر بوده، کاش با باقی دوستان یا فامیل هات رفت و امد کنی..تنها نمون لطفا!
پاسخ: بانو جون ممنون ازت خیابون های خلوت خیلی خوب بود و باد صبحگاه هم که جای خود داشتدلم میخواد با دوست و فامیل رفت و آمد کنم ولی چون نمیدونم چطور بهانه بیارم که همسر نیست برام سخت میشه
حسنا بانو - ٢٤/٦/۱۳٩۱ - ۱٢:٤۸ ‎ق.ظ




حسنا جان تو که میگفتی از شروع وبلاگ نویسیت یکسال و نیم گذشته و تو این مدت به خیلی ها گفتی زن دومی و آسمون به زمین نیومده.
این کامنت که نشون میده تو تا شهریور پارسال چیزی به فک و فامیلت نگفتی.بعد هم فامیلت رو حتما خوب میشناسی و واکنش ها رو میدونستی که نگفتی.حالا چطور شد همه اشون یکدفعه متحول شدند و بهت تبریک گفتن بابت حسن انتخابت؟

توی پست قبلی مهسا از صحتبهاش کامنت گذاشته بود که حتی برای ازدواج اولش کلی محدودیت داشته و فامیل پست سرش حرف می زدند. حتی برای چیز ساده ای که به کسی هم ربط نداره ( عروس بار اول گفته بله و صبر نکرده تا سه بار خطبه خونده بشه )

اونوقت راجع به زن دوم بودنش کلا یهو متحول شدند؟؟ بشنو و باور نکن

شهره پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 22:24

"مینو تهرانی۱۱:۱٤ ‎ق.ظ - پنجشنبه، ٢۳ شهریور ۱۳٩۱اجازه خانم؟
شما چه ماشینی دارین ؟؟


همین طوری گفتم یه سوال بی ربط بپرسمپاسخ:پیکان جوانان مینو جون بگم صد نفر منتظرن اینجا تا بیان بگن آها برای ماشین زن دوم شدی"




حسنا جان شما که میگفتی ماشین مال خودت بود و برای خونه هم بردی فروختیش!!!خوبه همینجا از ترس اینکه کسی نگه برای پول زن دوم شدی حتی جرات نکردی مدلش رو بگی.خودت از همه بهتر میدونی این ازدواج رو به چه علت کردی.

وای شهره جون!!
شما این زیرخاکیها را از کجا پیدا می کنید و من را لو می دید؟

خوا پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 22:00

سحر جان من در مورد دید بد جامعه نسبت به زنان مطلقه گفتم اما هیچوقت کار این خانم یا زنان دوم را تایید نکردم مسلما آنها از این مسئله با خبرن که چقد دید جامعه نسبت به این موضوع منفیه که این مسئله را از همه مخفی نگه میدارن..

حوا پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 21:56

مینو جان اتفاقا این مسئله برای من هم سوال شد که چه جور این خانم بعد از اینکه متوجه شد این اقا با هاش روراست نبوده باز هم بهش اعتماد می کنه و باز هم بهش علاقه داشته و حتی این مسئله که یه دوست گفتند که خوب صیغه برای آشنایی هست نه برای زندگی که و یه چیز دیگه اینکه وقتی این آقا با خانم تماس می گیره میگه من شروطی دارم اگه قبول کنی باهات ازدواج کنم چرا قبل از خواندن صیغه اصلا این سوال از اقا نشد که اون شروط چی هست؟ و اصلا چرا هیچ تحقیقی درباره اون آقایی بخصوص کسی که توی شهر دیگه ای زندگی می کنه نشده...
اما همونجور که یه دوست گفت کاملا مشخصه خانواده می خواسته ایشون را از سر وا کنه.
یه دوست عزیز، مسلما دید جامعه نسبت به طلاق مثه 20 30 سال پیش نیست وگرنه که این همه آمار طلاق زیاد نبود اما هنوز هم نمیشه گفت که دید مثبتی به این قضیه هست . به خصوص خانم ها توی این قضیه خیلی اذیت می شن و این مسئله همیشه هم به شهر مربوط نیست. اما به قول مینو کسی که تجربه یه شکست را داره برای بار دوم چشماش را بیشتر باز میکنه..

سحر پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 21:48

در مورد نگاه بد جامعه به زنان مطلقه که بعضی دوستان میگن، من یک چیز رو متوجه نمی شم. نگاه جامعه به زنان مطلقه بد هست، قبول. اما نگاه جامعه به زن دوم چی هست؟ بدتر. متوجه هستم که نوع مشکلات با هم فرق داره. اما نمی فهمم چرا همه کمر همت بسته اند که دید جامعه به زنان دوم را تصحیح کنند و به بقیه بقبولونند که این ها هم حقوقی دارند و باید درک بشند، اما برای زنان مطلقه همچین همتی از همون دوستان نمی بینیم؟ چرا نباید جامعه رو توجیه کنیم که طلاق گناه نیست و زن مطلقه گناهکار که نیست هیچی، بلکه حق داره هر طور که می خواد زندگی کنه. لازمه تاکید کنم که مشکلات مالی که بعضی زنان مطلقه ممکنه داشته باشند، بحث جدایی هست، بحث من در مورد نگاه جامعه هست که گاهی بعضی ها مطرح می کنند.

کاملا درسته. می تونیم سعی کنیم نگاه جامعه را به چیزی که مشکل نیست و اشتباه فهمیده شده، تغییر بدیم. چرا باید اصرار کنیم که یک مشکل و رفتار اشتباه را بپذیریم؟

یه دوست پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 21:25

به نظر نمیاد این خانوم دروغ بگه چون هیچ جایی از نوشته ها ردی از خوشبختی نیست. من متوجه نمیشم چه جوری میشه که در عرض ۳ ماه چنان عاشق طرف میشی که دیگه نمیتونی ازش جدا بشی حتی با توجه به متاهل بودن طرف . این حرفی هست که تمام این خانومهای دومی میزنن که دیگه انقدر عاشقش بودم که تحت هیج شرایطی نمیتونستم ازش جدا بشم .
به نظر من شرایط زندگی این خانوم اصلا خوب نبوده. تو شهر کوچیک زندگی میکرده از شوهرش جدا شده بوده و به نظر میاد حمایت خانواده رو هم نداشته و پشتوانه مالی هم نداشته همونجور که مادرش گفته اگه تامینت بکنه باهاش بمون. تنها چیزی که من متوجه نمیشم اینه که خیلیها در دوران نامزدی صیغه میکنن تا همدیگرو بهتر بشناسن ولی دیگه نمیرن با طرف زندگی کنن که اونوقت این خانوم در کمتر از ۱ ماه صیغه شده و رفته خونه این آقا. خوب این خودش مشخص میکنه که ایشون از خانواده سطح پایین هست که فقط میخواستن این دختر از خونه بره حالا تحت هر شرایطی چون اصلا این آقا با خانواده نرفت خواستگاری رسمی و خانواده این خانوم هم اصلا تحقیقی نکردن. و این آقا هم کاملا مشخصه که دنبال چی بوده تنوع در رابطه . واقعا جای تاسف داره که زنها و دختر ها اینقدر خودشون رو کوچیک میکنن و تن به هر خفتی میدن.

این دید بد جامعه به زن مطلقه رو اصلا قبول ندارم. بله شاید ۲۰-۳۰ سال پیش طلاق بد بود و همه به زن مطلقه بد نگاه میکردن ولی این اوضاع فرق کرده. الان خیلی از زنهای مطلقه هستن که با آبرو و عزت دارن زندگی میکنن. دختر عمه خوده من تو یه شهر کوچیک زندگی میکنن و طلاق گرفته ولی اجازه نمیده کسی نگاه چپ بهش بندازه و همیشه میگه اگه بخوام برای بار دوم ازدواج کنم ۴ تا چشم دیگه هم قرض میکنم و همه جوانب رو میسنجم

واقعا قسمت آشنایی و ازدواجشون خیلی سرسری و سطحی بوده. نه نامزدی، نه تحقیقی، نه خواستگاری رسمی و خانواده ای ....

اگر اون قسمت درست انجام می شد شاید اصلا به ازدواج ختم نمی شد.

مینو پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 21:13

بعد هم حوا جان من نمی تونم بفهمم چطوری یه زن فقط و فقط از روی احساسات، از یه مرد متاهلی که با دروغ اومده جلو و بدون تحقیق رفته باهاش زیر یه سقف، بچه دار هم بشه! این اصلاااااااااااااااااا برام قابل درک نیست! مگر این که... بخواد میخش رو بکوبه تو اون زندگی.
دلم برای اون بچه ی بدبخت می سوزه که حاصل صیغه ست و نقشش هم میخه!

مینو جان
بخاطر شرایط خانوادگیش می خواسته همون زندگی نصفه را حفظ کنه. دیدی که حسنا هم همیشه می گه من از اول می دونستم دارم وارد چه زندگی ای می شم. یعنی با علم به دومی بودن، نصفه نیمه بودن، شرایط غیرعادی داشتن و ...

مینو پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 21:09

حوا جان احساساتی بودن دخترها قبول. منم یه دخترم. اما از کسی که یه بار طعم طلاق و شکست رو تو زندگی چشیده انتظار می ره عاقلانه تر رفتار کنه. من فکر می کنم تمام اون فشارهایی که به زن مطلقه وارد می شه باز هم باز هم بهتر از اینه که آدم یه زندگی ناجور داشته باشه. مثل اینه که یه برج رو روی یه توپ گرد بسازی! همه ش داره غلت می خوره و هر لحظه هی باید خودتو تغییر بدی و کج و راست کنی تا تعادلش رو حفظ کنی. هر آن هم ممکنه فرو بریزه.
من خودم هم دوران عاشقی رو گذروندم. اونم تو 19 سالگی که اوج خامی و ناپختگیه. اون قدر هم خودم آدم احساساتی هستم که هنوزم که هنوزه از این همه احساساتی بودنم لجم می گیره. اما آدم سر زندگیش قمار نمی کنه که. 18 ساله ها رو درک می کنم، اما یه زن گنده رو که یه بار هم زندگی مشترک رو تجربه کرده هرگز. زنان مطلقه ی زیادی رو هم می شناسم که تو همون شهرهای کوچیک دارن با عزت و آبرو زندگی می کنن تا یه شرایط نرمال پیش بیاد. طرف با زن و بچه نیاد و اون زن رو به جرم مطلقه بودن شریک خیانت و هوس بازیش کنه.

حوا پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 20:49

سلام

بد نیست یه نگاهی هم به جامعه و فرهنگ حاکم بر اون بندازیم.. جامعه نسبت به زنان مطلفه دید خوبی نداره به خصوص این مورد توی شهر های کوچک خودش را بیشتر نشون میده. من قصدم تایید کار این خانم و خانواده اشون نیست ولی در فرهنگ ما نسبت به زن مطلقه دیدگاه بدی هست شاید خانواده این خانم هم به همین دلیل اصرار بر این ازدواج داشتند به خصوص که صیغه جاری شده و کل فامیل فهمیدم و اصلا همین مسئله که مادر ایشون بلافاصله فامیل را مطلع کرده میتونه دلیل محکمی بر این امر باشه . به هر حال کار اشتباهی کردند و متاسفانه دخترشون را به سمت همچین مشکلی هل دادند.
به خانم هایی که میگن چقد زود عاشق و فارغ میشن هم باید بگم دخترای ما بسیار احساساتی هستند به خصوص در خانواده هایی که ارتباط دختر و پسر آزادانه نیست این مسئله زیاد هم عجیب نیست. چیزی که جالبه برای من اینه که با همه این حقارتها همچنان تو این زندگی می مونند و باز هم اعلام می کنند که عاشق شوهراشون هستند..
اما واقعا نوع رفتار بچه های این آقا مشکوک میزنه...
متاسفانه از این جور مردای هرزه توی نت زیادن، چقد هم راحت با زندگی و آبروی یه دختر بازی می کنند و به روی خودشون نمیارن .. اون مدرک و تحصیلاتی که یه کم شعور و انسانیت به این آدما نمیده بخوره تو سرشون..
دلم می خواد به این خانم بگم هر چند جدایی برای بار دوم و به خصوص با یه بچه سخته اما خودتون را از این زندگی ننگین بکشید بیرون و تا این حد غرور خودتون را لگد مال نکنید..

این خانم خونه گرفته
مهریه اش را هم گرفته
می تونه کار کنه و خرجی روزانه خودش و بجه اش را دربیاره. بهتر از زندگی رقت بار دومی بودن است


البته توضیح شما درست. نگاه جامعه به زن مطلقه بد هست، ولی علت این که نگاه به زن مطلقه بد است، ریشه در همین زن دوم بودن و زندگی خراب کردن داره. وگرنه زن مطلقه یا بیوه که بیماری واگیر نداره که ازش دور بشن که بهشون سرایت نکنه.

نگاه بد از اونجا ریشه گرفته که این زنها ممکنه بخاطر نیاز جنسی، عاطفی، مالی یا .... وارد زندگی کس دیگه ای بشن. پس در واقع علت باز همون زن دوم شدن است.

دوستان مطلقه و بیوه لطفا دقت کنید که سوتفاهم در برداشت از چیزی که نوشتم نشه. نگفتم الزاما زنان مطلقه چنین رفتاری دارند.

مینو پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 19:30

هلاک اون بچه هایی ام که با هووی مامانشون لاو می ترکوندن! مامان آدم هیولا هم باشه آدم دلش نمیاد چنین خیانتی در حقش بکنه.

مینو پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 19:28

چه راحت عاشق می شن و فارغ می شن و ازدواج می کنن و بچه دار می شن و... . اون وقت من می خوام با یه هم جنس خودم دوست بشم کلی طول می کشه بشناسمش که بهش فقط در حد یه دوستی اعتماد کنم یا نه.
یاد کتاب های زرد یه نویسنده افتادم. اتفاقا هم کلی طرفدار داره. یه مجموعه داستان داره، داستان آخرش عین همین بود به جان خودم. اسم دختره مهراوه بود اسم پسره رو یادم نیست. اصلا تو چت کشته مرده ش شد.
زندگی چقدر از نظر اینا شوخیه. عین خاله بازی.

غنچه پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 17:23

منم قبول دارم
وبلاگ فانی و نوشته هاش خیلی جاها شبیه حسناست
حسنا از روی دست همه زن دومی یا می نویسه
نه تنها فانی بقیه دومی یا دقت می کردم می دیدم از اون ها هم الهام میگرفت
اگه یکی شون می گفت می خواهم فلان کار بکنم حسنا هم سریع می نوشت منم می خواهم این کار بکنم

غنچه جان این زندگیها همه شبیه هم است. یک مردی شلوارش دو تا می شه، هوس تنوع و زن نو می کنه، زن جدید برای جبران حقارت ها و توهین هایی که به عنوان دومی بودن نصیبش می شه، سعی می کنه تا جایی که می شه امتیاز بگیره خونه، ماشین، بچه ...

سیب پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 15:51

اون وبلاگی که گفتم بوی گند همسرشو همش نفس میکشه کلیم از عشق و اینا میگه همون یارو نظرات منو نمیذاره، یه بار ازش پرسیدم تو که میگی شوهرم کار بدی نکرده و زن گرفته و به اون زندگیشم آسیب نمیرسه و اینا و خیلیم مذهبیه آیا این خیانت و دروغی که به همسر اول میگه و پنهان کاریها گناه نیست؟ نظرمو عمومی نکرد

کلی هم حدیث و آیه ردیف می کنه که مرد به چند زن نیاز داره. بعد توی یه پست دیگه می گه اگه شوهرم زن دیگه ای بگیره من ازش جدا می شم. یعنی در مقابل دستور خدا و نیاز شوهرت به چندیییییین زن، میخوای سرپیچی کنی؟
بعد این همسر اول شوهرتون حساب نیست؟ برای شما ترتیبش مهمه؟ این که بعد از تو نیامده باشه، چون قبل از او اومده ایرادی نداره؟

از یه طرف می گه قران گفته اگه عدالت را رعایت کنید اشکال نداره چند تا زن بگیرید. باز تو یه پست دیگه می گه شوهرم اون زن را دوست داره، ولی من را بیشتر دوست داره. عااااااااااااشق منه !!



یه سوالی هم که برام چندش آوره این که، چطور وقتی می دونی دیروز یا دیشب یا حالا هر وقتی ... با اون خانم وبده، می تونی باهاش رابطه داشته باشی؟

سیب پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 15:42

الان که فکر میکنم میگم چرا فش ندادم به یارو، آخه من زیاد چت میکنم تا یه متاهل میومد اینقد بدو بیراه میگفتم ولی این یارو خیلی محترم بود، گمونم محترم بودن و مهربونی هم یه راهکار برا شیره مالیه، دختر خانمای مجرد تشنه محبت لطفا به هوش و به گوش باشن محبتو از هر کسی گدایی نکنید ارزش نداره ها، تازه یه دونه دیگرم یافتم علاوه بر داشتن دوس پسر رفته تو زندگی مردی که چند صباحیه با زنش قهره اینا که دوتا دوتا دارن کجای دلوم بذارم خدا

سیب پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 15:35

تازه من از رو یه وبلاگی یه زن دومی دیگم پیدا کردم که چندیه از شوهرش جدا شده آوار شده رو زندگی یکی دیگه، تازه مرده فوق العاده مذهبیم هست مثلا، کلیم با هم لاو میترکونن، کلی از لحظه هایی که بوی تن شوهرشو بو میکشه مینویسه، درست توی همین جمله هاست که ناخواسته دلم میخواد جفتشونو خفه کنم، دست خودم نیست این حس همینجوری میا

با دو تا بچه و چندین سال تجربه زندگی متاهلی داشتن، این رفتارها بعیده.
کاش به خودش می اومد و می فهمید داره چیکار می کنه. بیشترین ضرر هم متوجه خودش هست.

سیب پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 15:31

متاسفانه تو چت روما پراند، الان که اینقد وقیح شدن با اسم متاهل میان تو چت روم، خیلیاشونم اول نمیگن کم کم رو میکنن که آره زن دارن، خیلیا میگن زنشونو دوس دارن، خیلیام میگن در حال جدایین، خلاصه این مردا با این ذاتشون خوب بلدن چه جوری شیره بمالن سر دختر مردم حالشو ببرن، بعدم تو رو خدا مواظب باشین هر چند مردا از کنترل گریزانند اما مواظب وسایل ارتباطی مثل اینترنت و ماهواره ای که برا پز دادن میاری تو خونت باش خانم محترم، اون فیس بوکم کم مشکل ایجاد نمیکنه ها، هیجان طلبی انسان و حس کنجکاوی بیمورد در جاهایی که نباید بره همیشه کار دست آدم میده

سیب پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 15:26

من چند شب پیش با مردی که ادعا میکرد عاشقمه و خیلی ماهرانه تونسته بود قانعم کنه و البته متاهلم بود بعد از 4-5 جلسه چت رابطمو تموم کردم، دیدم نه واقعا خدا آدمو مورد ازمایش قرار میده، کم کم داشتم علاقمند میشدم به چت و ادامه رابطه ، در حالی که دلم میخواسته همش ادمای متاهلی که اینکارا رو میکنن و دخترا یا زنایی که پا میدنو خفشون کنم از شدت خس بدم بهشون، شیطونم که این وسط بیکار نیست کلی کار میکنه تا لذتش تو دل ادم بشینه دیگه دیشب آیدیشو پاک کردم بهشم گفتم دلم نمیخواد این رابطه که ظاهرش زیباست اما سیاهی گناهش و باطنش آینده منو تحت تاثیر قرار میده حتی اگر و فقط اگر یک چت ساده باشه ادامش بدم ، وقتی میدونم بابت یه ثانیه اش هم زنت ناراحت میشه باید تمومش کرد رابطه بی معنی و ازیندست رو، ولی اون بازم مدعی عشق بود و میگفت حتی اگر بری عاشقتمو ازین حرفا، خب این قبیل حرفا دل هر دختری و میلرزونه ولی خب باید ببینی واقعا این عشقه ، محبته ؟ ایا لذت آنی به آینده ای با عذاب وجدان و بازتابهای منفی می ارزه؟ اینو میدونم هر اتفاقی میتونه برای هر آدمی پیش بیاد پس نگیم من اینجوری نیستم و اینا، ادم باید مواظب شیطون باشه که بیشتر میره سراغ اونی که مدعیه، ولی خداییش این مردا هم مارمولکایی اند در ن.ع خودشون اول بهم گفت حتی فقط باهام چت کنی قبول دارم اما شب دم میگفت شماره بده صیغه بخونیم محرم بشیم ازین چرت و پرتا، آدمیم بود به ظاهر فوق العاده موجه

خدا را شکر که تمامش کردی.
دلت نه باید بسوزه، نه تنگ بشه، نه ... هیچی. به هیچ دلیلی محلش نذار. حتی اگر اس ام اس زد که دارن می برنش بهشت زهرا، به شما هیچ ربطی نداره.

بذار بمیره

گلریز به تنها پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 15:02

ما که دقیقا نمیدونیم قضیه چی بوده. اما چه قدر خوبه که دخترای ما وقتی اینارو میخونن بدونن و بفهمن که صیغه شدن کثیف ترین کار ممکنه تو زندگیه. مطمئنا تو این رابطه هیچ کس به اندازه اون مردک هوسباز و بدون قدرت تصمیم گیری و البته پدر ومادر فانی مقصر نیستن. البته اینا در صورتیکه داستان راست باشه.
هرچند میدونم این کار خیلی سخته و اکثر مواقع نشدنی ولی ای کاش ادمها اینقدر قوی بودن که اینو درک کنن عشق توجیهی برای همه کار نیست و ای کاش این قدرت رو داشتن که به خاطر دل خودشون دل کس دیگه ای رو نشکونن و پا رو وجدانشون نذارن. به نظرم فانی که البته نمیدونم کی هست مقصر هست اما نه به اندازه شوهر هرزش و پدر و مادر بی شرافتش

ساره پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 14:36

این مرد هم از اون دسته نامرد هایی که تکلیفش حتی با خودش هم مشخص نیست از ی طرف می گه به زور این زن رو به من غالب کردن که باهاش ازدواج کنم از اون طرف وقتی زن اول می خواد جدا بشه و به حالت قهر می ره می گه جات تو خونه خالیه. حال و هوات عوض که شد برگرد.خدا رو چی دیدید شاید التماس هم می کرده که برگرده. از اون طرف زنگ می زنه به فانی که از دست غر زدن هاش راحت شدم خوبه که نیست باز از اونطرف برای اینکه زنش جدا نشه حاضر می شه فانی رو طلاق بده من که نفهمیدم این دیگه چه مدلشه . ی جورایی به نظر می رسه اخلاق و شخصیتش شبیه مردک باشه. علارغم اینکه دلم اصلا برای حسنا نمی سوزه برای این دختر ناراحت شدم چون به نظر می یاد خانوادش حامیش نبودن و ی جورایی هولش دادن سمت اون مدل زندگی. ولی به هر حال می گم امان از دست این خانم اولی ها اگه نبودن چی می شد آخه اینا اصلا با مرداشون مشکل ندارن همش مشکلشون این زنان اولی و اطرافیانشون هستن اگه نبودن یا لااقل اجازه می دادن این نامردها برن بچسبن به زن های دومی چی می شد اونوقت حسنا و فانی خوشبخترین زنان دنیا البته بعد از نفس بودن و این مردها هم بهترین نامردهای دنیا البته بعد از علی

شاید فرق فانی با حسنا در شرایط قبل از ازدواجشون باشه. فانی در خانواده و شرایطی بوده که به قول شما سوقش دادند به سمت این ازدواج.

اما حسنا !!
خونه دارم
ماشین دارم
شغل رسمی دارم
پدرم رئیس بانکه
مادرم معلمه
کرم هم دارم !! کرم زندگی خراب کنی

لالا پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 14:34

راستی این نوشته های فانی منو یاد حسنا نیست. هردو اهل یک خطه، هر دو با سابقه یک ازدواج،تکرار دائم جزییاتی مثل سند ماشین، خونه به اسم شدن، خونه به زور تحویل دادن،مهریه، خودکشی زن اول، قربون صدقه!!! ،مردی که نمیاد سر بزنه.....اگر حسنا واقعیت زندگیشو می نوشت احتمالا همینا بود.
در ضمن من به شدت به این جمله "تا این که حامله شدم" توسط زنای دوم آلرژی دارم. مگه فکر می کردی بچه رو حاجی لک لک میاره؟ این قدر ادای نمی دونم چطور شد و میخواستم بندازمش رو در نیارین.اگر نمیخواستی بچه نمیومد.

همون جمله ای هست که حسنا بارها گفته

این زنها با علم به بودن زن اول و با علم به دومی بودن و نصفه نیمه بودن وارد این زندگیها می شن. پس براشون عجیب نیست بچه دار شدن.

برای ما عجیبه و می گیم چرا بچه دار شد؟ برای خودشون عادیه. از اول هم می دونستند قراره نصفه نیمه باشند و برای بقا تلاش کنند

تنها پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 14:31 http://nikan_rah.blogsky.com

سلام به همه اونایی که قضاوتاشونو کردن هر طور دلشون خواست
اینکه بگیم راسته یا دروغ درسته یا غلط مهم نیست مهم اینه که از این داستان زندگی چی درک میکنی و مطمئنا در مقام قضاوت نیستیم که بگیم این کارش درسته اون غلط .خیلی چیزا هست که بعضیا ندیدن عشقی که بدون اطلاع از متاهل بودن اون اقا در مدت 3ماه به وجود اومده بود. ابرویی که وسط بود برای یه دختر و خانوادش.
درکت میکنیم فانی.

سه ماه با مردی که شش نفر خانواده نزدیک داره، زندگی کنی و نفهمی؟

اگر فقط یه نفر بود ( نه شش نفر) می گفتم یه جوری ماست مالی کرده. مگه می شه دختر سوم دبیرستان داشته باشی و دو ماه هیچ اثری ازش تو زندگیت نباشه؟

پسر 20 ساله و داماد داشته باشی و یکبار اتفاقی وقتی خونه ای زنگ نزنند؟

اتفاقا طوری که فانی می گه بچه ها با پدرشون رابطه بدی نداشتند و حتما تو اون مدت هم تماسهایی بود.

پای عشق را وسط نکش عزیزم. حتی اگر عشقی هم بود باید پا می ذاشت روش و می رفت. از یک زندگی 20 ساله که ریشه دارتر نبود این عشق.

آبرو؟ راستش خانواده ای که دخترشون را با یک خواستگاری ساده ( بدون سراغ گرفتن از فک و فامیل این مرد ) صیغه سه ماهه می کنند می دن بهش می گن بردار ببر!! جای خیلی خیلی حرف داره.

متاسفم برای فانی که شرایط خانوادگیش اینطور بوده. کاش یه ذره به روح و روان این آدم هم فکر می کردند

شیرین پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 14:22

فاخته جان برای دوستت خیلی ناراحت شدم .

و جالب اینجاست که این خانوم فانی از این که همسر اقا به خانواده ش بد وبیراه گفته ، ناراحت شده بود ! خب ایا حق چنین خانواده ای بدترین ناسزاها نیست ؟

لالا پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 14:19

فانی که هنوزم می نویسه.اما رمزی جدی مرده آخری ولش کرد؟
خیلی بدبخته.یادم یک بار مرده شام اومده بود پیشش نوشته بود "بلاخره به کانون خانواده برگشت!"نمی دونم این که اسم خود موقت و بچشو می ذاره کانون خانواده! به خانواده اول مرده با 4تا بچه و عروس و داماد چی می گه پس؟ اونا خانواده نیستند؟؟؟؟

با حرفای فاخته هم موافقم.خیلیا تو زن دوم شدن و صیغه پشتیبانی خانواده رو دارند دلیلشم صرفا فقر نیست چون خیلیا فقیرند ولی بی آبرو نیستند دلیلش بی فرهنگی و دریدگی و بی حیایه.بعضیام اون قدر دخترشون خرابه نمی تون جمعش کنند می گن حداقل اینطوریه با یکیه فقط.

شیرین پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 14:16

شاید این طور که می گی باشه مونا جان .

طفلکی ها چی می کشن از دست این پدر خیانتکار زنباره .

فاخته پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 14:13

شیرین عزیز همچین خونواده هایی هستن
من اینجا رو همیشه میخونم
اتفاقا برا یکی از دوستای وبلاگیم که با یکدیگه در تماس هستیم مشکلاتی مشابه این پیش اومده . دختری 22 ساله عاشق همسرش شده
دیشب که دوستم داشت باهام درد و دل می کرد و می گفت دختره برا شوهرم اس فرستاده که فلان چیزت رو بخورم و واسش با شورت عکس فرستاده و الان شوهرم منو رها کرده و به فکر ازدواج با اونه
من برگشتم گفتم چرا نمیری از طریق خونواده اش تهدیدیش کنی ؟ گفت مادر دختره آتشش واسه این ازدواج تند تره

شیرین جان دنیاش اونقدر کثیف شده که همچین مادرهایی برا از سر باز کردن دختراشون حاضرن زندگی یه زن دیگه رو خراب کنند

گلریز پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 13:50

بانو جدا حسنا رفته لینکی رو که معرفی کرده بودی پاک کرده؟؟؟بیچاره ٢٤ ساعته اینجا پلاسه.

همیشه اینطرفها پراکنده است

سالسا پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 13:45

http://man2iam.persianblog.ir/

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 13:32

به به....بانو سینمایی فارسی وان میزاری روز تعطیل....آخرش چی شد؟مردک قصه رفت پی زندگیش؟از قدیم گفتن از ماست که بر ماست....این یارو از اولش موندنی نبود تو هم که یه بار شکست خورده بودی...واقعا دلیل این همه بی فکری و بی ارزش کردن خودتونو نمیفهمم خانوم فانی.
اما بانو همش تقصیر توست.داستان اون جوری که باید به آدم نمیچسبه.همش دنبال تناقضاتیم

برای من عجیب بود که دو ماه با یک مرد زندگی کنی و نفهمی که متاهله.
زن، 4 بچه و داماد این مرد می شن شش نفر. روز تعطیل، شب، یه وقتی نشد اینها زنگ بزنند با پدرشون کار داشته باشند؟ تو این دو ماه پدر نرفت به خانواده اش سر بزنه؟
کسی از خانواده نیامد به پدر سر بزنه؟

مونا پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 12:40

اینم که دختر دریاست

مونا پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 12:39

جواب شیرین،
شاید می خواستن تو زندگیش نفوذ کنند و بی خبر نباشند. الکی خودشون را دوست نشون می دادند.
دیدی که نوشته یه بار همه چی بارم کرد، باز زنگ زده می گه دلم تنگ شده می خوام بیام بچه را ببینم.
یه جا دختره کنترل خودش را از دست داده، هرچی تو دلش بوده گفته. باز بعد یه مدت مجبور شده بگه می خوام بیام بچه را ببینم تا بفهمه چه خبره.

شیرین پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 12:32

نمی دونم داستان این خانوم اصلا حقیقت داره یا نه . به خصوص قسمت مربوط به بچه های اقا که با هووی مادرشون اینقدر خوب بودن .

اما اگه راست باشه ، جالب ترین قسمتش رفتار خانواده این خانومه که با اگاهی از متاهل بودن اقا ، دخترشونو تشویق می کردن که صیغه بشه !!!

چه ادمهایی توی این دنیا هستن به خدا !

دردناکه.
متاسفانه هستند چنین خانواده هایی که دنبال راهی برای راحت شدن از نگرانی هاشون برای دختر مطلقه شون هستند، به هر قیمتی

گلریز پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 12:18

این وسط هیچ کس به اندازه اون مرد مقصر نیست. خیلی ناراحت کننده است. راستش اعصابم خیلی داغون شد.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.