.

.

.

.

لبخند

دوستان خوبم سلام 



عید همگی مبارک. تعطیلات و آخر هفته خوبی داشته باشید.  


برای عید یک پست طنز (جشن تولد علی) در نظر گرفتم. 


نفس اصرار داره که دیده بشه. منم گفتم توی وبلاگمون پستهاش را بذاریم که 


هم نفس دیده بشه و خوشحال بشه. دیگه کمتر این وبلاگ اون وبلاگ دنبال توجه بگرده

و هم شما دوستان روز عیدی لبخندی بر لبهاتون بشینه.


لینک کامنتها را هم جهت آشنایی دوستان من با دوستان نفس می ذارم 

نفس رمزت را نذاشتم که مجبور نشی به خاطر دوستان من عوض کنی. راضی به زحمت شما نیستم 

بخاطر من هم عوض نکن. عوض کردنش فایده نداره. دوباره حل می شه. 


دوستان من را ببخشید.

اصلا دوست ندارم مطالب کسی را عمومی کنم.

باور کنید نتونستم این همه درخواست نفس برای توجه را ندیده بگیرم.

گناه داره. گفتم بذار یه توجهی بهش نشون بدم عقده ای نشه.



 
اینکه تو عاشق منی...زیباترین باورمه...
 
سلامی با عطر پاییز
ماه دوست داشتنی من
داریم خلاص میشیم از شر گرمای تابستون ایشالا
حالتون خوبه ؟ من که تابستونی نداشتم و همش کار و کار ... 
البته من کلا ادمی هستم که اگر بیکار باشم کلافه میشم و ترجیح میدم همیشه مشغول باشم...
این چند وقت اخیر تا دلتون بخواد بلا سر من اومد هاااا...یه مسمومیت شدید پیدا کردم و دو روز مهمون بیمارستان بودم...بعد سرماخوردگی وحشتناک به همراه عادت ماهیانه و در نهایت با مخ افتادم روی زمین و درب و داغون شدم تمام بدنم دچار کوفتگی شد و زخم های عمیقی برداشتم... سر پایینی شدیدی بود...از این کوچه باغ هایی که پله می خورن... من از ته کوچه غلت خوردم اومدم پایین و بعدش هم افتادم در جوی آب یعنی با لجن و خاک شدم یکی... سر ظهر بود و خلوت... کسی نبود به دادم برسه لباسم پاره شده بود... اصلا یه وضعیت اسف باری بود هااااا دیگه بیمارستان و شست و شوی زخم ها و
پانسمان و ....
لازم به ذکر هست که دسته گل دیگری به آب دادم و با ماشین رفتم داخل جوی آب... کلا ارتباط تنگاتنگی با جوی های آب داشتم این مدت 
اون روز با علی قرار گذاشتیم نهار رو با هم بخوریم...علی از من زودتر می رسید خونه و گفت من یه چیزی درست می کنم تا تو بیای...( یه همچین شوهری داریم ماااا) 
البته خونه خودمون ( نه اون خونه هه طبقه بالای مادرش که الان با بچه ها زندگی می کنند) این مدتی که بچه ها اردو بودند ما اکثرا اون خونه مون بودیم...
خلاصه اون روز کلاس من فقط پارت اولش تشکیل شد... منم ذوق زده شدم از اینکه زودتر از علی می رسم و نهار رو خودم آماده می کنم و علی میاد منو می بینه و سورپرایز میشه که همه چی آماده ست وقتی رسیدم تو کوچه دیدم علی از سوپر مارکت خرید کرده و داره آروم  آروم قدم میزنه به سمت خونه... یعنی کلاس اون هم تشکیل نشده بود ( تفاهم رو حال کنید)
خونه ما توی یه کوچه باغ خیلی خوشگل هست... که یه طرف کوچه خونه هست و سمت دیگه اش فقط باغه با یه نهر کوچک حتی توی آفتابی ترین هوا هم کوچه ما خنک هست... البته یه در خونه مون به یه کوچه معمولی بن بست باز میشه و یه در دیگه اش به این کوچه باغ... مثلا پنجره آشپزخونه ام به این کوچه باغه باز میشه 
حالا اینا چه ربطی داشت اصلا می خواستم بگم که وقتی توی این کوچه باغ وارد میشی ناخودآگاه عشقولانه میشی منم که از دور علی رو دیدم سرعت ماشین رو کم کردم و محو تماشای آقامون شدم اصلا محوش بودم هااااا... یه آهنگ رمانتیک هم داشت پخش میشد به این صورت :
قربون مست نگااااهت...قربوووون چشمای مااااهت... قربون گرمی دستات...صدای آروم پاهااااات...
منم که آدم جوگیرررررر احساساتی ....هیچی دیگه... داشتم همینطور قربون صدقه قد و بالای علی  و مدل راه رفتنش می رفتم 
همین طوری که محو علی بودم یهو شترررررق صدا اومد... علی که سه متر رفت رو هووووا.... منم احساس کردم ماشینم کج شده و دیگه راه نمیره بله دوستان... اینجانب نفس درایور در جوی آب بودم 
من از قیافه و پرش علی از خنده غش کرده بودم... یعنی طوری پرید رو هوا که هر کی میدید از خنده می ترکید اومدند سمت من و فرمودند مگه کوری تووووو ؟ اصلا تو اینجا چی می خوای ؟ کلاست ؟ 
علی که اونجوری با ترس و دلهره گفت کوری یهو من بدتر خنده ام گرفت...مگه دیگه بند می یومد آخه  علی اصلا از این حرفا نمیزنه کلاگفتم بی احساس  داشتم تورو نگاه می کردم محو شما بودم افتادم خوووووب علی هم که قاطی کرده بود کلا این چیزا حالیش نمیشد...گفت مگه منو تا حالا ندیدی ؟ مگه اولین بارت بود من رو می دیدی ؟ منم که نیشمممم بااااازززز 
دیگه علی از چند نفر کمک خواست ... من گفتم پس منم می شینم پشت فرمون که گاز بدم علی هم گفت شما برو خونه عزیزم نیازی نیست منم رفتم توی خونه علی اومد و دیگه ترسش رفته بود و حالش بهتر شده بود... دیگه تا شب هی واسه هم تعریف می کردیم و می خندیدیم... یعنی پانصد بار واسه هم تعریف کردیم 
خداییش من رانندگیم خوبه هاااا....هشووو... هنگاااامه... کبوتررر  کجایید شما از رانندگی من دفاع کنید ؟ حالم نرمال نبود و دچار عشقولانگی شده بودم
 
حالا اینااا به کنااار...
بریم سراغ یه مشکل دیگه ای که برام پیش اومد... من همیشه حلقه ام رو دستم می کنم... حلقه ام هم انقدرررر بزرگ هست که چشم بازار رو کور می کنه یعنی حتی آدم کم بینا هم می تونه حلقه اینجانب رو با اون درخشش و نگین ببینه من برای یکی از زبان های خارجکی توی تابستون کلاس می رفتم هر روز... یه پسر مجرد دو رگه اونجا معلم ما بود... یه آقایی که مثل سیب از وسط نصف شده با بهرام رادان بود... یعنی اصلا توی آفیس اونجا به بهرام رادان معروف بود و دخترهای اونجا اعم از کارمند و زبان آموز همه فدایی ایشون بودند من اوایل بهار اونجا ثبت نام کردم و خوب توی رزرو بودم تا خرداد
ماه... اون موقع مجرد بودم ( اون زمان که رابطه ام با علی قطع بود) و توی فرم ثبت نام نوشته بودم مجرد... از روزی هم که کلاس شروع شد من حلقه ام دستم بود و همش می گفتم نامزد دارم... نمی دونم این آقا فهم نامزد داشت یا نه...ولی به هر حال عاشق من شد من احتمال میدادم فرم ثبت نام رو دیده باشه که انقدر به من گیر میداد...
خلاصه من هم که حسنک راستگو صاف رفتم گذاشتم کف دست علی...
علی هم گفت دیگه حق نداری بقیه کلاست رو ادامه بدی منم گفتم علی خان دو جلسه دیگه بیشتر نمونده من این همه اومدم خوب بذار تموم بشه این همه هزینه این همه وقت گذاشتم هر روز دیگه گفت جلسه بعدی رو غیبت کن و جلسه آخر برای امتحان میری امتحان میدی میای دیگه منم سر به سرش نذاشتم که از این حرفش هم پشیمون بشه
جلسه آخر رفتم سر کلاس و علی از همون اول صبح دقیقه به دقیقه زنگ زد تا جایی که گریه من در اومد و رفتم توی دستشویی و زدم زیر گریه که علی من ده دقیقه دیگه امتحانم شروع میشه...دیگه نمی تونم بیام تلفن جواب بدم...داری اذیتم می کنی... چرا آدم رو از رو راست بودن پشیمون می کنی...منم که وقتی گریه ام می گیره مگه بند میااااد دیگه علی شروع کرد به عذرخواهی که ببخشید دست خودم نبود. دارم خفه میشم اینکه یه جایی هستی که کسی دوست داره و داره نگاهت می کنه...
از طرفی هم بهش حق میدادم...ولی خوب کلافه ام کرده بود انقدر زنگ میزد...
به هر حال من امتحانم رو دادم و اون قضیه به خیر گذشت...
 
یکی از دانشجوهای دختر به علی پیشنهاد شراکت در یک طرح رو داده بود که بعد هم با هم یه شرکت رو ثبت کنن برای پخش محصول  البته اون دختر رو اطراف علی رصد کرده بودم و می دونستم که ایشون احتمالا جان بر کف همسر ما می باشند ولی خوب اهمیت نمی دادم چون این چیزا برام عادی شده در مورد علی که انقدر طرفدار داشته باشه... اما دیگه فکر نمی کردم در این حد فدایی باشه خلاصه علی بهش گفته بود نه... ولی مگه ول کن بود تا اینکه یه روز من که تو اتاق علی بودم ایشون هم تشریف فرما شدند... دیگه تا اومد توی اتاق علی به دختره گفت اگر مشاوره علمی می خواید ایشون ( یعنی بنده) می
تونند در اختیارتون بذارند چون خود من به شخصه وقت ندارم... هیچی دیگه اینو که گفت دختره دندون های تیزش رو به من نشون داد و رفت که با برف سال دیگه بیاد از من مشاوره بگیره 
 
یه سفر دو نفره خیلی خوب هم با علی رفتیم...هر چند هر دومون خیلی دلمون می خواست که بچه ها هم باشند اما اونا اردو بودند و امکانش نبود البته به قول مامانم زن و و شوهر نیاز دارند یه موقع هایی سفر دو نفره برند...ولی نمی دونم چرا به من سفر دسته جمعی خوش می گذره خوب من و علی که همش با همیم و همدیگه رو می بینیم... حداقل یکی جدید بیاد خوشحال شیم به هر حال به بچه ها قول دادم در اولین تعطیلی که پیش اومد چهار تایی بریم مسافرت به جبران این دفعه 
 
خیلی ها در زمانی که منو علی دوست بودیم بهم می گفتن که این اخلاق خوش و آروم علی برای الان و این زمان هست و بعد اینکه رسما زن و شوهر بشید دیگه اون علی سابق نیست و خود به خود تغییر می کنه... اما واقعا نشد... بعد از گذشت چند ماه علی هنوز همون آدم رمانتیک و آروم هست... درسته یه وقتایی سرش خیلی شلوغ میشه و وقت نمی کنیم زمان زیادی رو با هم باشیم... درسته یه موقع هایی بینمون بحث پیش میاد... اما این چیزی بوده که در زمان دوستیمون هم بوده... مختص الان نیست... حتی وقتی بینمون بحثی پیش میاد علی گریه اش می گیره ولی من زل زل توی چشماش نگاه می کنم به محض اینکه اخم 
بانو:  بچه ها شوهرای شما هم اینقدر گریه می کنند؟ قد سیاوش شیدا و مردک حسنا و علی نفس و ... باید برم یه دعوای اصولی با طرف بکنم. یعنی چی گریه نمی کنه؟ عقده ای شدم بابا !!

رو روی صورت من ببینه از موضع خودش کوتاه میاد و دیگه ادامه نمیده... فقط کافیه من اخم کنم و لب و لوچم اویزون بشه دیگه تموووومه...
کلا خیلی احساساتی هست... به طرز عجیب غیر قابل وصفی... 
قبل از ازدواجم گاهی فکر می کردم چون علی از من چهارده سال بزرگتر هست توی رابطه زناشویی ممکن هست مشکل داشته باشیم ... هم اینکه علی از من بزرگتر هست و هم اینکه من هیچ تجربه ای تا قبل علی نداشتم...اما خوب خداروشکر از این بابت هم به هیچ عنوان مشکلی ندارم و به نظرم این مورد تاثیر خیلی خوبی توی رابطمون داره و واقعا به روند رو به رشد ارتباط ما کمک می کنه...
 
دیگه چی ؟؟؟؟ هیچی.... سلامتی شمااااا اینم از اتفاقات این چند وقت اخیر...
برم بخوابم که صبح کلی کار دارم....
مراقب خوبی های خودتون باشید
برچسب‌ها:
+ ۱۳٩٢/٦/٢٩ | ٧:٥٩ ‎ب.ظ | نفس | نظرات (40)
 
بوی عطر پیرهن تو برده هوش از عطر شب بو...
سلااام 
اینم از پست تولدانه
 
به نام خدا
من برای علی تولد گرفتم
تا پست بعدی خدافظظظظظ
 
اییییش بی نمک خودتونید...یخم نمی کنم گرممه چون
برای شب تولد علی برنامه ای ریخته بودم در حد ام آی 6 
اول تصمیم داشتم منم مثل خودش توی رستوران مهمون ها رو دعوت کنم... بعد که فکر کردم و با مامانم هم مشورت کردم دیدم دیگه خیلی تکراری و لوس میشه... ما یه باغ بزرگ و سر سبز و گونگولو نزدیک تهران داریم... شاید مثلا از تهران پانزده کیلومتر هم فاصله نداشته باشه... یک ربعه می رسی...ولی آب و هوای فوق العاده متفاوتی از تهران داره ...خنک و تمیز...مامانم گفت اونجا بگیر... ولی گفت توی ویلای داخل باغ نه... صندلی و میز بچین به تعداد محدود یعنی اندازه نفرات... چون هم فضا قشنگه و هم صدای آب خیلی آرامش بخشه... یه حوض خیلی خیلی بزرگ وسط باغ داریم که فش فش صدا
میده اینجوری : فششششش فشششش 
یه کم تردید داشتم... ولی خوب از اونجایی که هر وقت به حرف مامانم گوش کردم ضرر نکردم قبول کردم
نمی خواستم همه فامیل رو دعوت کنم...فقط درجه یک... دلم می خواست یه سورپرایز جدید برای علی داشته باشم... اولین تولدی بود که به عنوان همسر کنارش بودم و دلم می خواست همیشه توی ذهنش این تولد ثبت بشه... کلی فسفر سوزوندم و فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که برم سراغ دوستان قدیمی علی... استادان قدیمیش... دوستان دوران سربازیش...و.... تا جایی که اسامی رو می دونستم و علی توی صحبت هاش توی این سال ها ازشون نام می برد نوشتم... با پدر و مادر علی و خانواده خواهرش هماهنگ کردم... ازشون کمک خواستم...
یه شانس بزرگی که داشتم این بود که خوب دانشگاهی که علی درس خونده بود با دانشگاهی که من الان درس می خونم یکی هست... و دسترسیم به خیلی از اساتید راحت بود و تقریبا می دونستم که کدوم اساتید برای علی جذاب هستند... خیالم از اینکه اساتید دوران تحصیل علی رو به چه نحوی دعوت کنم راحت بود...
می موند دوستان قدیمی و هم خدمتی هایی که ازشون خاطره داشت...
خوب برای پیدا کردن این ها دو تا راه وجود داشت که محبور بودم توامان استفاده کنم که یکیش راه خاک بر سری بود باید توی دفترچه تلفن های علی ، دفترچه یادداشت هاش ، موبایلش ، وسایل شخصیش ، ایمیلش و .... فضولی بی شخصیتی می کردم و راه بعدیم هم گرفتن اطلاعات از مامان و باباش و خواهرش و شوهر خواهرش و ... بود...
از دختر و پسر خواهرش هم خواهش کردم در این امر خطیر دوست یابی مرا همراهی بفرمایند... باورتون نمیشه ما حتی اگر مثلا شماره یکی رو پیدا نمی کردیم حتی در شبکه های اجتماعی از جمله اف بی ، توییتر و .... هم می گشتیم
واسه خودم هر روز توی ایمیل علی بودم و در حال سرک کشیدن توی وسایل شخصیش بودم
خلاصه تقریبا اکثر اون افراد دلخواه رو پیدا کردیم...انقدر استقبال خوب بود که حد نداشت و همه به همراه خانواده دعوت شدند...
و حالا عملیات والفجر ده برای متوجه نشدن علی
اصلا و ابدا جلوی علی طوری رفتار نکردم که تولدت رو یادم نیست... یه شب که با علی خونه مامانش بودم و خواهرش اینا هم بودند گفتم که مامان فلان شب تشریف بیارید باغ ما برای شام... تولد علی هست و یه مهمونی خانوادگی کوچک گرفتم ( دقت داشته باشید که همه اینا با مامانش اینا هماهنگ بودها) و همه رو اونجا دعوت کردم... جلوی علی به اون اشخاصی که دلم می خواست زنگ زدم و دعوت کردم... 
برای تدارکات دختر داییم رو استخدام کرده بودم من و الهه از بچگی با هم بزرگ شدیم... مثل دو تا خواهر... حتی نزدیک تر...بهش گفته بودم برای تدارک دسر و مخلفات بیا کمک مامانم... و خوب چون دیزاینر هست خیلی توی این چیزها سر رشته داره...
منم که باید با علی می بودم اون روز که شک نکنه مثلا الان ما داریم خودمون رو خفه می کنیم... قشنگ از ظهرش ریلکس رفتم خونه مامان علی... و گفتم شب از اینجا با هم بریم کیک رو بگیریم و بریم چون مامان اینا آدرس رو بلد نیستند... به مهمون ها گفته بودم ساعت هفت... به علی گفته بودیم ساعت هشت که وقتی من و علی می رسیم همه اومده باشند من دو تا کیک سفارش داده بودم... یه دونه کیک کوچک که با علی برم بگیرم و اندازه اش محدود باشه یعنی طوری که اندازه اش برای همون اندک مهمون هایی که علی می دونست کافی باشه که تحت هیچ شرایطی همسرجان شک نکنه...
یه دونه کیک بزرگ و اصلی که قرار بود حمید( همسر الهه) بره بگیره و ببره باغ...
پسر بزرگ علی اردوی درسی بود و من به زور و بدبختی و التماس اجازه اش رو گرفتم و شوهر خواهر علی بنده خدا این همه راه رفته بود اونجا آورده بودش و قرار بود صبح دوباره ببره تحویلش بده... دلم می خواست حتما بچه ها باشند... تحت هر شرایطی... بدون بچه ها نه برای من لذتی داشت نه برای علی...
خلاصه تمام برنامه ها همونطور که می خواستم پیش رفت چون دستیار زیاد داشتم
رسیدیم باغ...
نمی تونم اون لحظه قیافه علی رو وصف کنم وقتی اون چهره های آشنای قدیمی رو توی مهمون ها دید... همون جا اول حیاط ایستاده بود و مات و مبهوت به مهمون ها نگاه می کرد...انقدر شوکه بود که نمی رفت جلو سلام کنه... لحظه خیلی خاصی بود برام... اینکه تونسته بودم علی رو انقدر سورپرایز کنم ... توی اون حالت ، نگاه عمیقی بهم کرد که تا عمر دارم یادم نمیره... فقط آروم بهش گفتم علی گریه نکنی وسط این همهآدم هااا...جان نفس... دستم رو فشار داد و رفت سمت مهمون ها... دوست های قدیمی... اساتید قدیمی... چند تا از هم خدمتی های قدیمی که در گذشته خیلی صمیمی بود باهاشون و سختی زندگیش
باعث شده بود از همه اینا دور بشه... تجدید دیدار و دیدار و دیدار... نمی تونم اون لحظات رو وصف کنم... همه گریه شون گرفته بود... همه... وقتی همدیگه رو بغل می کردند... 
توی ابرا بودم... دلم می خواست پرواز کنم... از اینکه تونسته بودم این همه آدم رو خوشحال کنم حس خوبی داشتم... از اینکه در تمام مهمونی پسر کوچکم به من چسبیده بود  و لحظه ای از من دور نشد احساس خوبی داشتم... از اینکه تا می خواستم کاری انجام بدم پسر بزرگم بدو بدو می یومد و از دست من می گرفت احساس خوبی داشتم... متوجه نگاه همه بودم که چقدر ما رو نگاه می کنند و تحسین می کنند... 
مامان علی ... وای خدا... نمی دونید چقدرررر از برق خوشحالی چشمای این پیرزن ، من خوشحال میشم... همیشه بهم میگه نفس من دیگه با خیال راحت می میرم...خیالم از علی و بچه راحت شد...ماماااان می دونی یکی از دوست داشتنی ترین های زندگی منی ؟
 
خدارو شکر... خدارو شکر...
خوشحال کردن آدم ها چقدر کار راحتی هست و گاهی وقت ها ما چقدر از هم دریغش می کنیم...
یه حرف... یه تلفن... یه دیدار... یه یادآوری... حتی یه نگاه با محبت...
و چقدر بد هست که خیلی از ما شکستن دل بقیه رو انتخاب می کنیم... قضاوت می کنیم... 
مواظب دل های آدم ها باشیم... خوب ؟
 
 
 
وقتتون بخیرررررر


کامنتزززززز


کامنتززززز2


کامنتزززززز 3


تمدید اعصاب


این نکته از این پست جامونده بود. اولش می ذارم. لامصب اینقد این درس نکات ریز داره هر چی کار می کنی باز جا می مونه 

حسنا برای دیدن پدرشوهر مجبور شد به شوهره بگه می رم ورزش و یواشکی بره تو پارک پدرشوهر را ببینه. بماند که پدرشوهر حاضر نشد حتی بیاد خونه حسنا و گفت لیاقتت همین پارکه. حتی یک لیوان چای توی کافی شاپ هم بهش نداد و وسط خیابون دیدش.
منظور این که شوهره اینقدر حواسش به حسنا هست که جایی نره و باکسی رفت و آمد نداشته باشه که مبادا خطایی کنه. اینقدر که استخر زنانه هم نمی ذاره بره. خونه دوستان قدغنه، رفت و آمد ممنوعه و .... 
تا حالا شنیدید حسنا دوستی را دعوت کرده باشه خونش؟ یک سال و نیم هست که از پلیس سرخیابون و سوپر سرکوچه هم نوشته، اما یک بار نگفت با دوستم رفتیم بیرون یا اومد خونه ام. مخصوصا که تنها هم هست و ....

القصه. نکته جا افتاده این پست این بود که حسنا برای کارهای دارایی و مالیات و شهرداری و ... خونه باید ساعات اداری می رفت. کی و چطوری رفت که همسر خبردار نشد؟ حسنا که خودش کارمند تمام وقت است. آقای جا ... هم که اونجا حی و حاضر. حسنا یه ساعت هم سرکار نباشه همسر خبردار می شه. کی می رفت دنبال کارهای اداری نقل و انتقال خونه که اصلا همسر نفهیمد؟

به جان سیما
به جان نفس
به جان دکتر تکتم
به جان زاهارا
به جان مامان های عزیز که دونه دونه اسم نمی برم و شرمنده شونم
به حان خود حسنا

که همسر خبر داشت و حسنا دروغ می گه. حسنا دنبال خونه می گشت و دنبال سند زدن ماشین بود و همسر هم از همه چیز خبر داشت. 



این قسمت جا افتاده بود که نوشتم. حالا ادامه پست :  


مردک خونه ای به اسم حسنا نکرده (یک منبع موثق گفت  ) و فقط ماشین براش خریده بود. خونه جزو اموال خانم اولی هست. پستی که حسنا اشاره می کنه خیلی چیزهای دیگه به نامش هست و من خبر نداشتم اشاره به همین موضوع داره. حتی در پست مسافرت ماه رمضان قبلی که باز حسنا می گه انگار خیلی چیزها به نامش است و من نمی دونستم و البته به من هم ربطی نداره 



حسنا تازه فهیمده که گول خورده و مردک اموالی نداره. هر چه هست مال خانم اولی است. برای همین داره روی دیگه خودش را نشون می ده.


حسنا آذر 89 عقد کرده و به قول خودش 4 ماه بعد به خانم اولی خبر دادند ( آذر 89 وارد زندگی مردک شده و 4 ماه بعد توی تعطیلات عید که مردک کمتر می تونست جیم بشه و رفت و آمدهاش مشکوک بود، خانم اولی مچش را گرفت) 


بهار90 بهار اومد دم خونه اش داد و بیداد و  آبروریزی ( قسمت کتک کاریش ادامه همون فیلم هندیهای حسنا است. این دفع اکشن شده. بهار بروسلی می شود. یه جا می گه خانم اولی داشت همسر را می زد و بهار و پرستارش با هم زورشون نمی رسید خانم اولی را جدا کنند و همسر سرو کله خونین و لباس پاره اومد خونه برادرش و .... یه جا می گه بهار در اتاق را بست و من را زد و دستم شکست .... بهار و پرستار با هم زورشون به خانم اولی با کلکسونی از بیماریها از جمله تنفسی  و قلبی نمی رسه. اما از یه طرف همین بهار می زنه دست حسنا را می شکنه )


فکر می کنم چون بهار، در فصل بهار وارد زندگی حسنا شده، نام مستعار بهار را براش انتخاب کرده. 


بعد از اون حسنا خونه اش را خالی می کنه و اجاره می ده. فصل خوب تابستون برای اجاره دادن و ... اتفاقا اخیرا هم گفت تازه قرارداد تمدید کردم.


حسنا اصرار داره که تو شوهرمی و باید برام خونه بگیری. پاییز 90 مردک می بردش توی همون خونه ای که راجع بهش می گفت و سعی می کنه مخفی نگهش داره که بهار نفهمه کجاست. 


بهار 91 مامان و خواهر مردک شروع می کنند به تغییر جهت فعالیتشون ( راههای دیگه مثل صبر کردن، نصیحت کردن و .... را پشت سر گذاشتد و مردک آدم نشده. پس می گن بهتره بریم سراغ زنک ! ) 


بالاخره بعد از مذاکرات و برنامه ریزیهای فراوان، تصمیم می گیرند که این جلسه را برگزار کنند و تیرماه 91 برای اولین بار سه نفر از خانواده مردک می آن که بعد از یکسال و نیم این عروس تعریفی را ببینند. فکر کنید که خانم اولی با التماس حسنا را راضی کرده که زن شوهرش بشه، اما خانواده مردک بعد از یکســـــــال و نیم تازه می رن که حسنا را ببینند. اون هم به قصد دیدن روی ماه عروس خانم نبود که به قصد دیدن این اعجوبه ی مکار و پیدا کردن راهی برای دک کردنش 


به مردک می گن می خوایم زنت را ببینیم ( به جای پاگشا کردن عروس، پا می شن می رن خونه اش  ) و بعد هم که ماجرای تیری در تاریکی انداختن حسنا پیش می آد که بهشون می گه من بچه نمی خوام اما مردک اصرار داره و ما داریم برنامه می ریزیم برای بچه دار شدن. ( از همین دروغها به خورد خواننده های محترم هم می ده و از قول مردک برای خودش نوشابه باز می کنه و کباب باد می زنه و ... ) 


تمام حرف خواهر شوهر مادرشوهر در این جلسه رونمایی از عروس خانم این بود، حسنا از زندگی ما بروووووووووو 


پاییز 91 خانم اولی جلسه رسمی می ذاره مبنی بر این که وظیفه این خانم فقط تامین 6 بود و دریافت دستمزدش. از وظایفش تخطی کرده و باید اخراج بشه. سریع خونه ما را خالی می کنه. ماشین را برمی گردونه و مهریه اش را ببخشه و بره. چون خلاف قرارداد عمل کرده.


انتظار نداشتید که حسنای مکار هم بگه باشه! 

یک سال تمام سیاست، لجبازی و تمام روشهای ممکن را به کار می بره اما کارساز نیست. 

مردک می گه من اختیار و چاره ای ندارم و کاری نمی تونم بکنم. هر کاری می تونی بکنی خودت بکن. این همه ناله های حسنا که مردک زورش به خانم اولی نمی رسه واسه چیه؟ چطور قبلا می رسید، یهو زورش تمام شده؟ اگر خانم اولی اینقدر روی مردک نفوذ داشت که اصلا نمی ذاشت تو را عقد کنه. 


مال و اموال مال خانم اولی است و داده بود مردک کار کنه.

الان هم فهمیده که مردک لیاقت 20 سال صداقت و همراهی اون را نداشته، داره اموالش را از زیر دست و پای مردک و حسنا جمع می کنه.


مردک نه خانواده پولداری داره و نه شم اقتصادی خاص. که اگر بود وضعیت خواهر و برادرهاش این نبود.

حسنا هیچوقت هیچی از وضعیت خانوادگی خانم اولی نمی گه چون حسادت و سیاست نمی ذاره بگه خانم اولی از خانواده ای بالاتر از مردک است. رفتار خانم اولی و برادرش نشون می ده که از نظر خانوادگی از مردک بالاترند. خانمی که حتی نذاشته پدر و مادرش بدونند شوهرش چه گندی زده و اینقدر متشخص و فهمیده است. نه این که مثل حسنا وبلاگ بزنه که من برای تامین 6 زن مردک شدم، مردک روزهای پریودم سراغ من نمی آید، یا مثل مردک داد بزنه جلو فک و فامیل بگه حالا که خانم اولی می گه اموالم را پس بدید من هم حق دارم سه شب برم پیش اون زنم و چهار شب برم پیش این یکی  و ....


کلا کلاس زندگی خانم اولی با حسنا و مردک جور نیست. 

اون جایی که حسنا می گه خانم اولی نقشی در درآمد همسر نداشته و خودش کار کرده، دقیقا نشون می ده که حسنا از کجا می سوزه. از اون جایی که سرمایه این زندگی و اصل این زندگی مال خانم اولی است.


خانم اولی که می بینه راههای منطقی مطرح کردن درخواستها جواب نمی ده، زنگ می زنه به "دل بابا" و می گه اگر دخترت را جمع نکنی آبرو برات توی مازندران نمی ذارم بمونه. 


اون یک ماهی که آخر هفته ها غیب می شد دنبال خونه می گشت. 

اون داستان محضری که تعریف کرد مربوط به محضر ماشین بود. مردک فقط یه ماشین به نام حسنا کرده بود که اون را هم خانم اولی پس گرفت. 

داستان مهریه خانم اولی هم که از همه مسخره تر بود این وسط گنجوند که به مرغ پخته بگی قدقد که سهله، قوقولی قوقو می کنه.


مردک هیچ چیز از خودش نداره. یه ماشین زیر پاش هست که به حسنا گفته حالا این را می دم دستت غصه نخور و به زور پول رهن یه خونه را جور کرده.


وگرنه که اگر مردک پولدار بود و اگر اختیار اموالش را داشت که خانم اولی اینقدر می فهمه که این خونه یا ماشین را از حسنا بگیره، همسر یکی دیگه به نامش می کنه یا بهش می ده. این را به بچه 5 ساله هم بگی می فهمه. 


خانم اولی می دونه که همسر چیز دیگه ای نداره که به حسنا بده که این مسیر را داره می ره.


همسر اگر چند تا خونه داره، می تونست خیلی راحت حسنا را ببره توی یکی دیگه از خونه هاش. حتی اگر به نامش هم نکنه، اقلا ببره فعلا اونجا ساکن باشه. مستاجر هم توش بود بلندش می کرد. کاری نداشت. 


حتی در پیشواز آماده کردن ذهن خواننده ها برای پس دادن ماشین ( زمانی که هنوز حرف فروختن ماشین را نزده بود ولی خودش می دونست که ماشین را هم باید پس بده ) گفت که به همسر گفتم از این به بعد سه روز اول هفته بیاد دنبالم. منظورش این بود که حالا که می گی ماشین را باید پس بدی، باید بیایی من را از اداره برگردونی خونه. دعواش با مردک را برای ما به شکل عشقولانه بیان می کرد.


اما کلا یادش رفته بود که گفته زندگی عشقولانه شده و مردک هم هر روز عصر می آد دنبالم و ....

یکشنبه وقتی داره پست ( اخیر ) می نویسه می گه مردک دیگه کم کم می آد و باید پست را ببندم.

سه شنبه قبل از عید هم می گه مردک که آمد خانه دیدم تلفن زیاد داره و ... ( مردک با حسنا خونه نرفته بود ) 



مردک هفته پیش تنهایی می ره شمال می گه رفته تمدید اعصاب. این هفته می گه اعصاب ندارم نریم شمال !!

می رفتید ویلای مردک و تنهایی تمدید اعصاب می کردید. چطور موندید خونه؟

مردک خونه برادرش است و حسنا هم از بی ماشینی و اختلافی که با پدرش پیدا کرده شمال نرفت. ربطی به حضور مردک و تمدید اعصاب نداره. 


حسنا سر اون ماجرای محضر و این حرفها با پدرش دعواش شده. سر اموال پسرک هم با خانواده پسرک و باباش ماجراها داشته که اون اوایل یه اشاره کوچیک کرد که پولی که به نام من بود و مشترک بود بهشون ندادم و .... الان بعد از محضر ماشین و این صوبتا با پدرش در این مورد بگو مگو کرده که اون زندگی قبلیم، این هم از این یکی. بخاطر آبروی شما در مازندران من باید نتیجه سه سال کارم را پس بدم.


باباهه باهاش قهره، حسنا هم بی ماشین و با این وضعیت شکست خورده جلو خواهرهاش روش نشده که بره شمال.


مردک هم منزل برادر است. کما این که شبهای هفته پیش ( به جز سه روز تعطیلی که حسنا قایم شده بود که بگه داشتم تمدید اعصاب می کردم ) حسنا غروب ها کامنت جواب می داد و مردک خونه نبود. 



 سوگل۱٢:٤٥ ‎ب.ظ - شنبه، ٢٠ مهر ۱۳٩٢
امیدوارم توخونه جدیدپرباشه ازخاطره های شیرینگل
پاسخ:سوگل جون ممنون ازت برای تو هم همیشه خوبی و خوشی و آرامش باشه بغلماچ
حسنا بانو-٢۱/٧/۱۳٩٢-٦:٤۳ ‎ب.ظ



یکشنبه 21 مهر اولین روزی هست که حسنا رفته سرکار و برمی گرده خونه جدیدش! تا ساعت هفت شب هنوز مردک نیامده و حسنا تنهاست!!

چون خونه برادرش است و اجازه نداره خونه حسنا بمونه. مثل قرار پارسال که خانم اولی گفته بود. 

فقط بدو بدو می آد خونه حسنا کارش را می کنه و می ره .



حسنا جان جواب این سوالات را لطفا بده.


1- مدارک خانم اولی خونه شما چیکار می کرد که گفتی مدارکش پیش من بود و لازم نبود باهاش تماس بگیرم. شما گاوصندوق هوو هستید؟


2- کسی که پول لازم نباشه که خونه اش را رهن نمی ده. همه می دونند که خونه را اجاره بدی سودش بیشتره. شما که قراردادت را چند وقت پیش تمدید کرده بودی و پول لازم هم نبودی، چرا خونه ات را رهن داده بودی؟ 


3- گیرم خانم اولی این خونه را از شما گرفت، برای مردک مثل آب خوردن می مونه که تو را ببره خونه دیگه ای که داره ( حتی اگر دست مستاجر باشه می تونست راحت تخلیه کنه. ضمن این که موضوع که یک ماه دوماه نیست. همسر هم می دونست خانم اولی مدتیه گیر داده و می گه حسنا باید از این خونه پاشه. راحت شما را می برد خونه دیگه و خانم اولی را هم ساکت می کرد. به نظرت یه چیزی این وسط گم نیست؟ همسر چرا نمی تونه به خانم اولی چیزی بگه؟ چرا نمی تونه تو را ببره یه خونه دیگه؟ نهایت توان مالیش رهن یه خونه برای تو بود و این حرف که هر جا خواستی بری با ماشین خودم برو  )


4- چکهای شوهرت نقد شد؟ استون مارتین در چه حاله ؟

نکنه این هفته بخاطر بی ماشین بودن نرفتی شمال؟ خودت که ماشین نداری.

مردک هم که اجازه مسافرت نداشت. یعنی جراتش را نداره. 

اون هفته هم گفتی مردک با ماشین برادرش رفته شمال. نکنه ماشین مردک را هم ازش گرفته. 

وای خدای من 

کلا مردک را لخت کرده گفته حالا برو ور دل حسنا جونت 



5- در وصف سوپری سر کوچه پست می نویسی.

وعده پست در مورد همسایه های خونتون را می دی. 

اما نگفتی ماشینت چطوری هپلی هپو شد؟؟ 

به نظرت اون پست جالب تر نبود؟


6- سوالهای قبل را هنوز جواب ندادی. این که خانم اولی چطور اومد خواستگاری و بعدش یادش رفت و 4 ماه سراغ عروس را نگرفت؟


7- چرا وقتی خودش اینقدر به شوهرش اصرار کرده بود زن بگیره، بهش گفته بود باید خونه و آفیس به نامم کنی تا بذارم عقدش کنی؟


8- چرا وقتی فهمید تو رفتی توی زندگیشون حالش بد شد و کارش به بیمارستان کشید؟ آرزوش بود که واسه شوهرش زن بگیره. از هیجان زیاد بود که به آرزوش رسیده؟


9- چرا برای حل مشکل 6 شوهرش اینقدر خوش سلیقه شده بود و یک بیوه 28 ساله بدون بچه می خواست؟ چرا براش مهم بود که تو بچه نداشته باشی؟ که مبادا بچه اعصاب شاه دوماد را خط خطی کنه؟


10- چطور حواسش بود تو بچه نداشته باشی، اما حواسش نبود بگه بچه دار نشید؟ نکنه همونطور که آرزو داشت عروسی شوهرش را ببینه، آرزو داشت بچه شوهرش را هم ببینه؟

می گم این زن مریضه. امروز فرداست که بمیره. نذار آرزو به دل بمونه. بذار بچه شوهرش را قبل مرگش ببینه. زودتر دست به کار شو 


هر سوال دو نمره.

نصف سوالها را هم جواب بدی پاسی 



یک سوال انتخابی هم برات می ذارم. می تونی 4 تا از بالایی ها جواب بدی + این سوال آسون. 

ارفاق کردم که پاس شی بری. دیگه خسته شدم از دستت.


چرا پدر شوهر مادرشوهر تا یکسال و نیم بعد از عقد تو حتی حاضر نبودند تلفنی با تو صحبت کنند؟

اونها که مشکلات 6 پسرشون را می دونستند و خبر داشتند خانم اولی خودش اجازه داده و اومده خواستگاری ( ما خنگیم درک نمی کنیم. اونها که با چشمشون دیدند خانم اولی اومد خواستگاری تو و التماس به بابا که بذار حسنا زن شوهرم بشه) چرا مامان باباش کاسه داغتر از آش شدند؟


پدر شوهر مادرشوهر طرف پسرشون را می گیرند، نه عروسشون را. اگر واقعا اون زندگی مشکل داشته که باید خوشحال هم بشن، چطور ناراحت بودند؟ چطور تو را تحویل نگرفتند و بعد از یکسال و نیم هم که حاضر شدند ببینندت، حرف اول و آخرشون این بود که برووووووووووووو


شاه بخشیده وزیر نمی بخشه حکایت اونهاست. اگر خانم اولی رضایت داده بود، حرف اونها چی بود که با تو بد بودند؟ 

ببین الان مامان علی چطور دور نفس می گرده

مادرشوهر کبوتر چقد دوسش داره


چرا شماها که عقدی و رسمی هستید اینقدر مادرشوهرها باهاتون بد هستند و طرفدار اولی؟ مادرشوهر پری هم همینطوریه. دائم به دارا می گن اشتباه می کنی، برو پیش زنت زندگی کن. قضیه چیه؟


پدرشوهر مادرشوهرها

  • یا به شکل غیرمنطقی و متعصبانه ای طرفدار پسرشون هستند
  • یا اگر عاقل باشند طرفدار حق و اون چیزی که درسته و در مجموع برای بهتر شدن زندگی پسر و عروسشون خوبه.


ما خانواده همسری ندیدیم که از روی تعصب و بی منطقی طرفدار عروس باشند. یا فهمیده اند و طرفدار اون چیزی که درسته. یا هم که سفت و سخت و بی برو برگرد هر چی پسرمون بگه.

چطور شده که خانواده مردک طرفدار عروسشون هستند؟ لابد پدر و مادره فهمیده هستند و می دونند عروسشون درست می گه و چی به نفع زندگی پسرشون هست. 


حیف شد که آخر این همه سیاست و برنامه ریزی این شد. مردک گولت زد و خودش را پولدار جا زد و تو هم فکر کردی چه بردی کردی با این شوهر دزدیت.

گویا تو زرد از آب دراومده. اموال مال کس دیگه بود و حسنا شد اجاره نشین بی ماشین. یه پرایدی چیزی قسطی ثبت نام کن، آبروت را جمع کن.